نه آخه میدونی چیه..
من برای امتحان شیمی از جون مایه گذاشتم.
نباید نمرم این میشد
خلاصه داستان زندگي ،منو همین یه جمله
توصیف میکنه:
همیشه از بیرون آرامش داشتم ولي از درون در
حال فکر کردن به همه چیز بودم.
یه اخلاق بدی که دارم اینه که با همه چی کنار میام انقدر کنار میام که یهو به خودت میای میبینی مدتهاست از همون کنار رفتم.
کافیه یه ریزه نفست به گردنم بخوره تا در برابر هرچی که ازم میخوای فقط "چشم" بشنوی.
«و زندگی آنقدر کوچک شد تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم افتاديم.»
_گروس عبدالملکیان.
شب که میشه دیگه از قوی بودن واقعا خسته میشم، نیاز به یه بغل دارم که امن باشه و قضاوتم نکنه.