❇️ آیت الله العظمیٰ بهجت(ره) :
" گشتیم و گشتیم ، ذکری بالاتر از #صلوات پیدا نکردیم . دعایی که مختصر و مؤثر باشد ، #صلوات زیاد است . خداوند با #صلوات عاشقانه و محبّانه ،
شما را بالا می برد " .
أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
➖➖➖➖
بر مرقد مفقودهٔ آن فخر حُجَج
بر پیکر مضروبهٔ مضطر صلوات
محبوبهٔ نازنین رب دُخت رسول
بر مادر سادات مکرر صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_فاطمی
❣حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند :
بهترين شما
ڪسانىاند ڪه
با مــــــــردم نرمترند
و زنان خويش را بيشتر گرامى مىدارند.
📚دلائل الامامه ص ۷۶
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
مداحی آنلاین - همه جا بروم - بنی فاطمه.mp3
2.83M
#شور ویژه #امام_زمان(عجل الله)
همه جا بروم به بهانهی تو
که مگر برسم در خانهی تو
💠حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🔸 نیمه شب بود که سلمان از خواب بیدار شد؛ خیلی گریه می کرد. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. حسین بلند شد رفت بیرون، بعد ده دقیقه برگشت.
گفتم: «حسین آقـا! پس چـرا نمی رویم دکتـر؟»
گفت: «ماشین نیست! ماشین خودم دست برادرمه؛ ماشین دیگری هم گیر نیاوردم.»
گفتم: «با همین ماشین سپـاه که جلوی خانه پارک کردی برویم.»
گفت: «نـــه!! من با بیـت المـال بچـه ام را دکتـر نمی بــرم.»
گفتم: «خُب کـرایه اش را بگـو از حقـوق مان
کم کنند.»
🔹 حسین زیر بار نرفت و دوباره رفت. مدتی در سوز و سرمای زمستان، کنار جـاده ایستاد تا بالاخره توانست یک ماشین گیـر بیاورد و بچـه
را ببریم دکتـر.
🎙 راوی: زهـرا سحری؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهـان مـاه (جلد ۳۲)
بقلـم رقیه مهری/ نشـر روایت فتـح
#سردار_شهید_حسین_املاکی
#از_شهدا_بیاموزیم
🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان (عج)
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
عکاسی که عکس شهادت میگرفت!!
اعزام سپاه محمد(صلّىاللهعليهوآله)بود
و طبق معمول داشتم عکس میگرفتم
گفت: «اخوی! یک عکس هم از ما بگیر»
گفتم: اگه عکست را بگیرم شهید میشویها!
خندید و آماده شد ، عکسش را گرفتم
اسمش «محمدحسن برجعلی» بود
و در همان اعزام هم شهید شد
این همان عکس است ...
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال 👇👇
🌷شهید محمدحسن برجعلی🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت31
بعد از پایان نماز دعا شروع شد.
خیلی وقت بود که دعای توسل نخوانده بودم. شاید مدت ها بود که کلا زیاد دعا نمی خواندم.
دعا را با صدایی پراز معنویت و آرامش گوش کردم.
کلی حس خوب بود که با هر خط این دعا به من تزریق میشد.
بعد از تمام شدن مراسم خواستم آماده ی رفتن شوم که نرگس گفت:
- قبول باشه
- ممنون عزیزم همچنین برای شما
- راستی رها جان اگر عجله نداری،
ما با دوستان ؛ بعضی شب ها بعد از نماز در مسجد می مانیم برای کارهای جهادی اگر دوست داشته باشی خوشحال میشویم کنار ما باشی.
من که خیلی دلم می خواست ببینم چه کارهایی این دخترهای مذهبی انجام می دهند سریع گفتم:
- نه عجله که ندارم.
تازه برایم سئوال شد که شما دخترها چه کارجهادی می توانید انجام دهید!؟
- به به یعنی الان ما را دست کم گرفتی؟
ببین رها خانم، ما اگر یک روز نباشیم ملت لنگ است!
فکر کردی چون دخترهستیم نمی توانیم کارهای بزرگ بزرگ انجام دهیم؟!
با خنده گفتم:
-نه عزیزم دست کم نگرفته ام فقط نمی دانستم چه کارهایی می کنید سوال کردم.
- خب حالا گریه نکن، بهت میگویم
فقط قول بده دختر حرف گوش کنی باشی
حالا بله را بگو، تا بدانم جزء تیم ما هستی یا نه؟
- اگر قابل بدانید چرا که نه
ولی گفته باشم من صفرم هیچی نمی دانم.
همین جور که نرگس از سر جایش بلند
میشد من هم همراهش بلند شدم
که گفت:
- به نظرم بچه ی باهوشی هستی!...
حتما بی بی هم بهت تقلب می رساند پس حله بیا به بچه ها بگویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت32
تقریبا مسجد خالی شده بود.
پیش دخترهایی که گوشه ی مسجد بودند رفتیم که نرگس گفت:
- دخترها جمع تر بنشینید. کاپیتان تیم آمد ؛ در ضمن یک تازه نفس هم برایتان آوردم.
همه یک لبخند ملیحی به لب داشتند که دوست داشتنی بود من هم با لبخند به صحبت های نرگس گوش می کردم.
چند تایی را اول بار دیده بودم با بقیه هم احوال پرسی گرمی کردم.
نرگس جدی شروع کرد به صحبت کردن.
هر هفته برنامه ای جدید داشتند این هفته قرار بود که برای تعدادی از بچه های محله که شرایط خوبی نداشتند لوازم التحریر بگیرند.
هزینه ی این کارها را هم از خیرین و صندوق مسجد که جهت کمک گذاشته شده برداشت می کردند.
جالب بود کارشان وقتی جالب تر شد که گفت هفته ی گذشته هزینه ی یک عقد زوج جوان را پرداخت کردیم با تعجب گفتم:
یعنی اینقدر بودجه دارید؟؟؟
نرگس با لبخند گفت:
- رها جان هزینه ی زیادی نمی خواست وقتی قرار شد کنار شهدای گمنام برایشان سفره ی عقد پهن کنیم. ماه عسل هم که سفر مشهد بود، یکی از خیرین قبول کردند.
به ظاهر هیچی نگفتم ولی در دل در این فکر بودم که واقعا هستند کسایی که حاضر باشن با این شرایط ازدواج کنند؟؟
- نرگس با خنده گفت:
- بله هستند کسایی که صداقت و ایمان را الویت زندگیشان قرار می دهند نه ظاهر و تجملات...
حالا اگر خواستی باز هم پیش می آید با چشم خودت میبینی.
با این جواب بودکه متوجه شدم
ای وااای...
من فکرم را به زبان آورده بودم!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸