🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت51
وارد دانشگاه شدم.
به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان نامه ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم.
در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد.
مینو و سوگل بودند که رو به من
می خندیدند.
مینو گفت:
- رها توووووویی!!!!
- چه تیپی زدی؟
سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده ی بلند به مسخره گفت:
لباس های مادر بزرگت را پوشیدی؟...
صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم و جدی گفتم :
ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست!
خودم به بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند.
به بیرون که رسیدم گفتم:
بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام...
الان رفتار شما را متوجه نمیشوم.
جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند.
مینو گفت:
- مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟
سوگل هم گفت:
اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ...
سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند.
می دانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی اهمیتی نداشت.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت52
از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم.
همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت:
- فاطمه هستم.
- خوشبختم، رها علوی.
- قدم بزنیم!؟
- شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم:
خیلی هم عالی قدم بزنیم.
نیم ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود.
دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود.
با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم.
شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود .
شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود.
بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم.
اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد.
در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم.
- سلام نرگس خانم گل
- سلام بر بانوی بی معرفت
- شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام
تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟
آرام پیش خودم گفتم:
- مگر امشب چه خبر است!
- نرگس با خنده گفت:
رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شماهم بیا خوشحال می شویم دور هم باشیم.
با خنده گفتم:
- ممنون حتما خدمت میرسم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت53
بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود.
سلام و خسته نباشیدی گفتم،
ملوک جوابم را با محبت داد و گفت:
برای شب مهمان داریم.
خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده.
- خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟
- خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید.
به اتاق ام رفتم.
بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع می کردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمی داشتم. آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...
به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم.
بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد.
بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم.
نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود.
دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیباو پوشیده ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم.
داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت54
در را که باز کردم بی بی را دیدم،
مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند.
در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت:
- ببند در را باد می آید.
- دیگر کسی نیست؟
- نه دیگر...
یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام.
ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت:
- چرا؟..
پسرتان قابل ندانستند؟
- نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید.
دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم.
وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت:
حاج آقا را یادم آمد...
تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟
با شیطنت گفتم:
- چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟
- حاجی نقلی...
تازه کلی بابایت را دوست داشتم.
آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود...
- به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟
- بله دیگر...
می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است.
من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...
ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند...
- احسنت به اعتماد به نفس بالایت
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت55
آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر...
قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم.
جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد.
نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند.
آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود.
ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند.
با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم.
مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم.
آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم.
چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...
چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم...
احساس می کردم
چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ...
کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم.
شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند.
نرگس آرام گفت:
رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟...
متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت:
جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی...
برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است.
بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
پندی زیبا👌
✍️ زمان، برگشتناپذیره!
🔹خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوارشدن به هواپیما بود.
🔸بايد ساعات زيادی رو برای سوارشدن به هواپيما سپری میکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادی مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب و یه پاکت شیرینی بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه.
🔹اون خانم نشست رو يه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
🔸کنار دستش اون جايی که پاکت شيرينیاش بود، يه آقايی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجلهای که با خودش آورده بود.
🔹وقتی خانمه اولين شيرينی رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه برداشت. خانمه عصبانی شد ولی به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين آدم عجب رويی داره، اگه حالوحوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم.
🔸هر يه دونه شيرينی که خانمه برمیداشت، آقاهه هم يکی برمیداشت. ديگه خانمه داشت راستیراستی جوش مياورد ولی نمیخواست باعث مشاجره بشه.
🔹وقتی فقط يه دونه شيرينی ته پاکت مونده بود، خانمه فکر کرد، حالا اين آقای پررو چه عکسالعملی نشون میده.
🔸آقاهه هم با کمال خونسردی شيرينی آخری رو برداشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانمه و نصف ديگهشو خودش خورد.
🔹اين ديگه خيلی رو میخواد. خانمه ديگه از عصبانيت کارد میزدی خونش درنميومد.
🔸در حالی که حسابی قاطی کرده بود، بلند شد و کتاب و وسایلش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوارشدن به هواپيما.
🔹وقتی نشست سر جای خودش تو هواپيما، يه نگاهی توی کيفش کرد تا عينکش رو برداره که يک دفعه غافلگير شد، چون ديد پاکت شيرينیای که خريده بود توی کيفش هست؛ دستنخورده و بازنشده.
🔸فهميد که اشتباه کرده و از رفتار خودش شرمنده شد.
🔹اون يادش رفته بود که پاکت شيرينی رو وقتی خريده تو کيفش گذاشته. اون آقا بدون ناراحتی و اوقاتتلخی شيرينیهاشو با اون تقسيم کرده بود. در حالی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اونه که داره شيرينیهاشو میخوره.
🔸حالا نه فرصتی برای توجيه کار خودش داشت و نه فرصتی برای عذرخواهی از اون آقا.
💢یادمون باشه زمان بعد از اینکه بگذره و سپری بشه، غيرقابلجبران و برگشتناپذيره.
❌چیزی با ارزش تر از زمان نداریم ببین چطور خرجش میکنی ❌
🔅
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵خواب میدیدم
شبتون حسینی❤️
«لبیک یاحسین» 🚩
✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا🙏
#کربلای_معلی🎙
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🌤
┅┅❀🍂🕯🍂❀┅┅
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غالباً آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است💔🥀
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
هدایت شده از کانال سیاست دشمنان مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 میلاد حضرت عیسی مسیح علیهالسلام مبارک باد
🎥 حکایت آزادی شهر مسیحی نشین به دست حاج قاسم و دیوار نویسی زن مسیحی برای حاج قاسم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴