یاد خدا ۲.mp3
11.54M
مجموعه #یاد_خدا ۲
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
چطور بعضی آدما خیلی نورانی و انرژی مثبتند و بودن کنارشون حالمون و خوب میکنه؟
و بعضیا هم پر از تیغ و خار و انرژی منفی که در جان آدم فرو میرن؟
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ کاش خدا هم ضریح داشت،
میشد بوسیدش!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت71
امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم.
جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم.
حاج بابا می گفت:
- موزه یعنی شناسنامه،
تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه علمی و معنوی ...
موقع آماده شدن بود که نرگس دودل رو کرد به من و گفت:
زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر می خواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم .
نمی دانستم قبول کنم یا نه!
چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم.
ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت:
- امتحان کن ببین چه طوراست؟
خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست.
کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم:
- خب چه طور شدم؟
- عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر...
- این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟
- خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...
نه محکم بگیری نمی اُفتد.
باهم راهی حرم شدیم
دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته!
ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخورم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت72
بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم.
وارد موزه که شدیم یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم.
کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم.
قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم.
به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند.
یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت.
غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد.
- بله!!!!
- باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟
فکر کردم فقط تصویر هست!
دختر عاقل من دوساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟
- ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم.
- یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه می زنی ولی اشکال ندارد خاطره ی حاج بابا عزیزاست.
خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری
بعد هم شروع کنیم به بازدید
فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم.
بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود.
نرگس با ذوق گفت:
- فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم.
- خوبه موافقم.
- صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم.
- باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمی گردم.
- باشه پس برای من هم بیاور.
- تو زنگت را بزن آب با من ...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت73
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت:
مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم!
گفتم:
- ما حرم هستیم شما هتل؟!
گفت:
- منم تو راه حرم ام!
گفتم:
- ما کارمان طول میکشد!
گفت:
- من کاری ندارم!
خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت بامابیاید؟؟
- به خاطر خودش می گویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خریدآمد پایش تاول زده بود.
واگر نه من که مشکلی ندارم.
خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عموجانم هستم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت74
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم.
راه افتادیم به طرف بازار
با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمی توانم!
نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد!
- دوست داشتم بپوشم موردی هست؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت75
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گوشه جا به ما بده
یه نجف امشب به ما بده
مداح #امیر_کرمانشاهی
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
#کرمان_تسلیت
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
با امام زمان رفیق بشیم
کار سختی نیست همه جا یادش باش
آل یس لحظه غروب خیلی میچسبه
برای سلامتی آقا صدقه بده از پول خودت باشه خیلی حست بهتره🌱
مدام با آقا حرف بزن
بهش بگو التماس دعا
بهش بگو دعای پدر گیراست
شما دعام کن :)
وقتی روزی دلت گرفت و ذهنت فقط رفت سمتِ امام زمانت، اون روز تو پیروزی!
بعد اون شک نکن میتونی برای ظهور قدم برداری
خیلیامون تو جبهه فرهنگی هستیم برای قدم برداشتن برای ظهور
اما کدومامون زندگیمون رنگ مهدویت داره!؟ عشق مهدی همه جای زندگیمون دیده میشه؟
اول بریم اون عشق رو بوجود بیاریم
بعد قدم برداریم
چون اگه عشق نبود جا میزنی
نمیدونی برای چی و برای چه هدف مقدسی داری تلاش میکنی!
تو دوراهی برمیگردی . .
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان ارواحنا فداه مستجاب میشود...
🎙 #استاد_عالی #مهدویت
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
بوی گل ها به باغمان پیچید
نور ایمان به غنچهها تابید
دست بگشود و از دل این باغ
حاج قاسم یکی یکی برچید
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام حاج قاسم از بهشت
۴ سال پیش که مرا شهید کردید....
چقدر زیبا بود این کار👌
کاری از مجال
#حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
4_5816562376614351537.mp3
9.87M
🎙️نماهنگ جدید | «عکسدست» مهدی رسولی منتشر
#حاج_قاسم
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
نماهنگ #سردار_عاشق
خواننده:ایمان شهابی
تهیه کننده و کارگردان: محمد براتی
#حاج_قاسم #شهید_القدس
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴