مداحی_آنلاین_دیگه_خستم_از_این_روزای_تکراری_رسولی.mp3
4.74M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دیگه خستم از این روزای تکراری
🍃از این خواب تو بیداری
🎙 #مهدی_رسولی
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
🌙 #شبتون_حسینی
🌷 #التماس_دعا
🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه_شب_زیارتی_اباعبدالله
اخرین روضه عادل رضایی از #شهدای_تروریستی_حادثه #کرمان رو گوش بدید😭
#شب_جمعه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
enc_16439056496770012419722.mp3
2.96M
⏯ #نماهنگ احساسی #امام_حسین_ع
🍃 خواب میبینمکه شب جمعه
🍃 با سینه زن هاتحرمت عازمم
🎙 #سیدمهدی_حسینی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
enc_16971157463636047891899.mp3
3.64M
⏯ #نماهنگ احساسی #امام_حسین_ع
🍃منو کی میبری کربلا
🎙 #حسین_طاهری
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
014-BaniFatemeh-www.ziaossalehin.ir-Ageh-To-Madaram-Naboudi-vd001.mp3
8.54M
⏯ #استودیویی احساسی #حضرت_زهرا_س
🍃 برا دیدن نشون تو چه کنم ؟؟
🍃منه گمشده بدون تو چه کنم ؟؟
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌بسیار دلنشین
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
06_14020809_جان_نثاران_امام_زمان_عج_مراسم_هفتگی.mp3
15.33M
⏯ #شور احساسی #حضرت_زهرا_س
🍃 قسم بده خدا رو این شب ها به چادر زهرا
🎙 #وحید_شکری
👌بسیار دلنشین
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
خواب حرم - نریمانی.mp3
2.78M
🌴#شب_زیارتی_امام_حسین(ع)
🍃هیچی حالمو خوب نمیکنه الی حرم
🍃چقدر التماس کنم و بهت بگم آقا حرم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #استودیویی
🌙 #شب_جمعه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
مداحی آنلاین - نماهنگ دورت بگردم - مجتبی رمضانی.mp3
5.25M
دور سرت بگردم
خیلی وقته تو حرمت سینهزنی نکردم..🖤
#شب_زیارتی
#مداحی 🥀
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
YEKNET.IR - tak - fatemie 2 - 1402 - pouyanfar.mp3
5.56M
امیر ما امام ما العجل
حماسهی کلام ما العجل..
#امام_زمان
#دلتنگی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت91
به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. هنوز درگیر لباسهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد از کیف ام که بیرون آوردم اسم عموی نرگس را دیدم...
در سفر مشهد نرگس شماره ی عمویش را به من داده بود و من با نام حاج آقا ثبت کرده بودم.
یعنی بامن چه کار داشت؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و تماس را وصل کردم.
- الو بفرمایید
- سلام و علیکم خانم علوی
ای خدااا من چه جور جوابش را بدهم با این صدای لرزان
- بله بفرمایید
خیلی خونسرد و با آرامش سخن می گفت
مثل همیشه
مثل صدای گرمش موقع خواندن دعا
مثل صدای آرامی که زهرابانو خطاب ام کرد
شاید حس کرد من نشنیدم ولی شنیدم و دلم لرزید.
- خانم علوی امتیاز شما و خانم دیگری مساوی شده، قرار شد برای تعیین نفر اول و دوم قرعه کشی انجام دهیم
پس اگر برای شما امکان دارد امروز عصر به مسجد بیایید تا با حضور متقاضی دیگر قرعه کشی انجام شود.
درست وحسابی متوجه حرفهایش نمیشدم فقط گوش می کردم که گفتم:
- یعنی من برنده شدم!؟
- بله خانم علوی شما بدون هیچ غلطی به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادید
یا زائر خانه ی خدا هستید یا
آقا امام حسین(ع)...
به شما تبریک می گویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت92
خیلی شوکه شده بودم فکر می کردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد
با تعجب پرسیدم
- جدی می گویید؟
- بله خانم علوی
عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید.
التماس دعا
تشکر کردم و گوشی را قطع کردم.
شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم:
- من برنده شدم...
خودش زنگ زد گفت...
عصر باید برم مسجد...
ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید
- خوبی زهرا؟!
چی شده؟
کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم.
ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید.
این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد.
صدای زنگ گوشی ام آمد.
نرگس بود حتما خبر را شنیده بود.
تماس را وصل کردم
- الو نرگس
صدای گریه ی نرگس می آمد
- می دانستم بنده ی خوب خدایی...
خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده،
زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن.
این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم که گفت:
من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت93
عصر همراه ملوک به مسجد رفتم.
قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد.
طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند.
بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد.
اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد.
نرگس نگاهم کردم وگفت حاج زهرا شدی...
گفتم: یعنی چی؟
- یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان
بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا...
آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت.
من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم.
نگاهی به فرم انداخت و گفت:
- شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست.
اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد.
ملوک پرسید
- مشکل کجاست؟
- اینجاست که طبق قانون عربستان
زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند واگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت94
دلم گرفت.
آخر این چه قانونی بود.
وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم.
نرگس هم پشت سرم آمد.
- صبر کن زهرا حتما راه حلی هست.
- الان می خواهم بروم بعد صحبت می کنیم.
دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند.
- باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت.
از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم.
دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم.
گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده...
سریع با او تماس گرفتم.
با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم:
- الو سلام
- سلام دخترم بهتری
-بله خوبم الان میام...
- من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا
- باشه خدانگهدار...
حالا چرا خانه بی بی بود.
حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته.
بلند شدم و راهی خانه ی بی بی
هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت95
سید
بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت
نرگس هم برای همدردی به دنبالش...
دفتر را سکوتی فرا گرفته بود
که استاد این سکوت را شکست
- ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای...
نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد
- عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید...
کسی چیزی نمی گفت
مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود.
روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد
- خبر با خودتون...
اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم.
بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم
- استاد ببخشید...
شخص مورد اعتمادتان کی هست؟
با لبخندی گفت:
- شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم.
یاعلی سید...
خدا نگهدارتون...
وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت:
- چه جوری بهش بگم...
- خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد
تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴