🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت98
گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم.
خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود.
ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود.
از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟
درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد
- عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند.
همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم
- قبول کرد
- زهرا را می گویی؟
هم آره، هم نه...
- یعنی چی؟
- خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند.
- چه شرایطی؟
- نمی دونم!
حالا برویم بیرون تا بعد...
با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت:
- سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟
- بله
- خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود.
کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم:
- شرایطتان چی هست؟
بی بی پیش دستی کرد و گفت:
- نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم:
- بی بی جان
همسفرشان من هستم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت99
با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم.
اول از همه صدای داد نرگس آمد...
- ای خداااا
عمو جدی میگی؟
چرا زودتر نگفته بودی؟
بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت:
- آرام بگیر ببینم!
سید چی میگی مادر؟
سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم.
بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده.
بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد
- خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی
الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی...
نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد
- عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش
که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید.
هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود.
بی بی به مادر خانم علوی گفت:
- نظر شما چی هست؟
- نظر زهرا نظر من هم هست.
بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود.
- خب دخترم بسم الله...
قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت100
خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته!
این چه مدل خواستگاری کردن هست؟
بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت!
بلندشید ؛ بلند شید...
که گفتن این حرفها خیلی مهم است.
بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟...
- از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته
- بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم.
چه اشکال دارد.
بی بی روبه نرگس گفت:
- نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم.
- چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو
نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد.
مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم.
- به به عروس خانم آمدی
- نرگس اینجوری نگوووو
- بابا خجالت نکش.
خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم.
خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند...
نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت:
- بابا شوخی کردم.
هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند.
باهم به سالن برگشتیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۱_۲۲_۱۶_۳۳_۳۵_۱۱۴.mp3
3.75M
#بہوقتنوا
شب تولد نوه ی اربابه 😍🦋
#سرود 🎧
#میلاد_امام_محمد_باقر 🥳
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✨﷽✨
✍️ حکمت چون طلاست
🔹مردی از حکیمی سؤال کرد:
اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟
🔸حکیم گفت:
روزی در کاروانی مالالتجاره میبردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسبها را میشنوم، بیتردید راهزنان هستند.
🔹هرکس هر مالالتجارهای از طلا و نقره داشت آن را در گوشهای چال کرد.
🔸من نیز دنبال مکانی برای چالکردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم.
🔹پیرمرد گفت:
قدری جلوتر برو، زبالههای کاروانسرا را آنجا ریختهاند. زبالهها را کنار بزن و مالالتجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.
🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگتر از اهل کاروان بودند. وجببهوجب اطراف کاروانسرا را گشتند.
🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمیداد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمیشوند.
🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازهای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری میگشت و کسی به او اعتمادی نمیکرد تا مغازهاش به او بسپارد.
🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند:
از اشرار بوده و بهتازگی از زندان حکومت خلاص شده است.
🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک میکرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند.
🔹پس گفتم:
شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود.
🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت.
💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
شهادت
بہ خون و تیر و ترڪش
نیست...
آن روز ڪہ خدا را
با همہ چیز
و در همہ چیز دیدیم
شهید شده ایم...
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال👇👇
🌷شهید والا مقام🌷
🌷محمدتقی سالخورده🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۱_۲۲_۱۶_۳۳_۳۵_۱۱۴.mp3
3.75M
#بہوقتنوا
شب تولد نوه ی اربابه 😍🦋
#سرود 🎧
#میلاد_امام_محمد_باقر 🥳
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💚 بهترین عمل در ایام ولادت
امام باقر علیه اسلام است
دائم سوره (( قل هو الله احد )) را بخوانیدو
هدیه کنید به امام باقر علیه السلام.
🌺 شرکت در ثواب پست را به اشتراک بگذارید.
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
مداحی_آنلاین_امیدت_رو_از_دست_نده.mp3
4.13M
🌙امیدت رو از دست نده #ماه_رجب ماه امید
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🌤
📝کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت ظهور مولا علیه السلام 👆
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
-902815999_-500831975.ogg
783.3K
🎙دستوری از
حضرت علامه حسنزاده آملی
جهت ورود به #ماه_رجب المبارک
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهید_مجید_قربانخانی
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهید_مصطفی_احمدی_روشن
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐