🔵#علائمظهور ۸
💠مدعیان دروغین...
🔹1- عبدالرحمن بن اشعث
🔹2- يزيد بن ملهب
🔹3- عبدالرحمن بن محمد
🔹4- عبدالرحيم بن عبدالرحمان
🔹5- احمد حسن يمانی:
متولد 1973 ميلادی، کسی که نَسَبَش از قبيله صيامر است، او سيد نيست اما عمامه سياه بر سر گذاشت!
از طرفی خود را مردی بی ادعا، ساده و روستايی معرفی نمود اما بعد از مدتی ادعای «وصی امام زمان بودن» و نيز «مهدويت» نمود!
📚 توضيحات بيشتر در کتاب تاملی در نشانه های ظهور، آيتی، ص50-63
جهت سلامتی #امام_زمان و تعجیل در امر فرج صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#تلنگر
📌 مجلس...
🔹 مجلس حسابی گرفته بود. وقتی مداح، از ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام حسین علیهالسلام سخن گفت، صدای ضجّه از همه بلند شد.
اما هر لحظه که امام زمان، ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر میدهد، ضجّه از کسی بلند نمیشود!
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
جهت سلامتی #امام_زمان و تعجیل در امر فرج صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬ماه رجب ماه رحمت خدا️
🎤 حجت الاسلام والمسلمین استاد
مجتبی_تهرانی
جهت سلامتی #امام_زمان و تعجیل در امر فرج صلوات
#ماه_رجب
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینایی که میگن: امام زمـــــــان (عجل الله فرجه)
بیاد گردن میزنه یاران شیطان هستن.
چون امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بیاد فقط
گردن شیطانو میزنه.
ان شاءالله
#انتخابات #امام_زمان
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
Al_Ajal_Nooshevar_Zamineh.mp3
8.29M
🌱دنبال تو میگردم..
جهت سلامتی #امام_زمان و تعجیل در امر فرج صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🗓#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 26 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
امیر المؤمنین عليه السلام فرمودند:
کسی که منتظر امر ما باشد، مانند کسی است که در راه خدا در خون خود غلطیده باشد.
📚منبع: كمال الدين وتمام النعمة ، ص645
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
جهت سلامتی #امام_زمان و تعجیل در امر فرج صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ را
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯿﮑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻣﮑﻦ
💎 ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ 👇
1- ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ
2- ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ
3- ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ
4- ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ
ﺭﺍﺿﯽ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﭘﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ،
ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ 🌼🍃
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لحظه_مرگ
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من از #لحظه_مرگ بسيار ميترسم
چــه کنــم؟
امام صادق(ع) فرمودند⇩
#زيـارت_عاشـورا را زيـاد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا #شفـاعت_حسين علیـهالسلام
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
آیت الله جوادی آملی:
هیچکس به مقام راضی ومرضی الهی راه نمیابدمگر به وساطت مقام امام رضا علیه السلام.
او نه بخاطر اینکه به مقام رضای الهی رسیده است به این لقب ملقب شده است ، بلکه چون دیگران را به این مقام می رساند ،ملقب به رضا شد.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
📛گرفتاریهای خودت را برای مردم بازگو نکن
که اولین اثرش این است که القا می کند در میدان زندگی زمین خورده ای و در نظرها کوچک می شوی و احترامت از بین می رود
امام صادق علیه السلام
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
هيچگاه قلب و زبانت را از استغـفار
محروم نكن کہ استغفار راهيست آشكار
بـسوے سعادت و آرامش ...
أستغفاركن،که بهترين و پاكترين انـسان
روے زمـین رسـول اللہ ﷺ هيچگاه زبانش
از استغـفار خالے نبود.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت141
امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح ام دیگر خواب به چشمانم نیامد.
روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است.
بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم.
گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی...
آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم.
صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد.
هُل شده گفتم:
- بله...
- زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم.
- چشم...
واااای خدای من...
من پشت در خواب رفته بودم!؟
این گردن دیگر گردن نمیشد.
مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم.
بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم.
اول مسجد قبا
اولین مسجدی که پیامبر ساختند و درآن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت.
بعد هم از مسجدهای" سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و.... دیدن و زیارت کردیم.
خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت142
هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد
- زهرابانوووو...
نمی دانم ازقصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم.
همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم:
- جانم آقاسید
دوباره صدایش آمد
- زهراخانم
چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟
حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید...
یک قدم عقب تر رفتم...
یک قدم عقب تر رفت...
- بله آقاسید؟
- ببخشید چرا صدا می زنم جواب نمی دهید خب نگران شدم.
- داشتم خواب میرفتم
- بهتر که نخوابیدید
- چرا؟
- بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...
ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است.
داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت:
- آرام باش می خواستم کلا خواب را فراموش کنی...
می خواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره می رویم ؛ وقتی برای خرید نیست.
پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت143
داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد.
حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد.
خنده ام گرفت...
هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد.
با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم.
مکالمه ی سید را نگاه می کردم.
چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش می کردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد.
نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم.
بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت:
- رفته دعا ؛ احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت:
- خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند.
وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید می رویم.
آقاسید روبه من گفت:
- گفتی؟!
الان تا شب سفارش می دهد.
خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد.
هر دو به سمت گوشی چرخیدیم.
که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت:
- ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر می دادم بعد ظهور می کردی..
خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود.
باتمام وقاحت گفت:
- شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت144
علی جان؟
او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟
مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟
انگار زیر پایم خالی شده باشد...
توی دلم چیزی فرو ریخت.
همان موقع نرگس سریع گفت:
- علی جان کیه؟!
آقاسید...
دختره با چشمهایش حرف می زد
رو به گوشی گفت:
- علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟!
بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت:
- سلام شما هم هستید؟
-سلام حالت چه طوره؟
- ممنون
آنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم.
دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم.
- علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟
- نگاه سید روی من بود.
نمی توانست من را معرفی کند؟
یعنی برایش سخت بود؟
وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم:
- سلام زهرا هستم همسفر آقاسید...
- خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم.
دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم
علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد.
با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت145
هزار فکر کردم...
از خودم عصبانی و ناراحت بودم...
من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم.
چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم.
چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد.
چه آسان دلم را باخته بودم.
دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم .
با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد.
- زهرابانو برویم دیر شد؟
جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد.
بد دلم را باخته بودم.
به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم.
سرد و بی روح گفتم: برویم...
بدون هیچ حرفی دنبالم آمد
هیچ توضیحی نمیداد!
شاید من دنبال توجیح شدن بودم.
ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد.
تنها حرفی زد این بود
- به طرف مسجد النبی برویم.
بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود
اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند
که لباس و پارچه و غیره می فروختند.
فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند.
در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم.
نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم.
ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب ,کانال 👇👇
شهید والا مقام
🌷 شهید#محمود_تاج_الدین 🌷
🌷حمد و توحید ۱٤ صلوات 🌷
🕊
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نخبه علمی بود
به قدری باهوش بود که
در۱۳سالگی به راحتی
انگلیسی حرف میزد
درجبهه آموزش زبان مۍداد
والفجر۸ شیمیایی شد
و در۱۷سالگی به شهادت رسید
معلم کوچک جبههها
🌷شهید#محمود_تاج_الدین🌷
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴