فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مظلومیت_و_غربت_امام_زمان_غریبمان
🎙استاد بندانی نیشابوری
__________
✨♥⃢ ✨
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🌤
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت166
به اتاق برگشتم...
کنار تختش نشستم
دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.
همان موقع ملوک تماس گرفت:
- سلام زهرا کجایی؟
زودبیا خانه مهمان داریم.
- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!
- یعنی چی زهرا؟
دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.
دلیل من روی تخت بود حال نداشت.
آرام و با احترام گفتم:
- ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.
من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.
با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.
نرگس در چهار چوب در بود.
کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد
- چه طوری درمان جان؟
بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟
از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست.
نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:
- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟
نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟
نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟
نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت167
صدای نرگس بلند شد
- اوه اوه
من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست.
زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.
خواست بیرون برود که گفتم:
- دارم!
- داری که الان این شکلی اینجاست ؟
- دارم که الان اینجام!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.
- یعنی الان تو موافقی؟
سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:
- عموی من را خوشبخت کن
بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد.
فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند.
من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.
با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.
کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.
لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.
دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت168
- زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجان
صدای سیدجانم بود...
که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم.
- سلام
- سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟
بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم!
- خدا را شکر تب ندارید!
خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم
- آمدم مسجد نبودی!
با نرگس اینجا مزاحم شدم.
- مزاحم کیه؟
تو صاحب خانه ای!
دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد.
- سید جان چیزی شده؟
چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟
کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت:
- زهراجان گیره را به موهایت بزن!
دل من دیگر تاب این را ندارد!
خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت:
- نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم!
گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم.
دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم:
- سید جان بعد من یعنی کی؟
اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت...
- من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم.
گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:
پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت169
- فعلا مهریه ام را می خواهم!
کی این مهریه به دستم می رسد؟
همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد.
- سلام عمویِ عاشق...
عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفای یهویی فقط کار دل است.
دوباره که رنگین کمان شدی؟
دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.
سینی را جلوی من گرفت وگفت:
- درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...
من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید.
بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم...
- بفرما بخورید تا بهتر شوید...
- زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود.
- بفرمایید در خدمتم...
ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم!
نگاهش را به نگاهم گره زد
- زهراجان همراه من می مانی؟
چیزی نگفتم که ادامه داد...
همسفر یک روحانی می شوی؟
دل به دل این مرد ساده می دهی؟
من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم...
چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست!
لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم:
- هستم...
خیلی وقت هست!
همراه و هم همسفرت شده ام!
دل به دل این روحانی ساده داده ام
جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم.
من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم.
چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:
برای این حرفت نماز شکر می خوانم.
با خنده و ناز گفتم:
حاجی جان...
اجازه هست به جماعت بخوانیم؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت170
آقاسید حال بهتری داشت.
همراه هم به بیرون رفتیم...
همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردند
نرگس با خنده رو به ما گفت:
- زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟
عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟
آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت:
- بی بی جان بالاخره بله را گرفتم!
زهراجان همسرم می ماند...
نرگس با صدای بلند شروع کرد
پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟
عموجان عاشق شدی؟
شام ما فراموش نشود!
همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید.
- پسرم مگر چه قولی داده بودی؟
سید نگاهش را به من و داد گفت:
- به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد.
امشب همان شب است.
بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت.
حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
دعای امشب🤲
بار خدایا🙏
آرامش دل
جز با ذکر نام زیبای تو
حاصل نمی شود
ای مهربان ترینِ مهربانان
دل های عزیزانم را
سرشار آرامش گردان
وحاجت دوستانم را اجابت فرما
آمیــن یا رَبَّ 🙏
امشب
من به صد خواهش و منت🙏
زخدا خواسته ام
که در این ساعات پایانی شب
🕊مرغ آمین به سراغت آید
و دعایی که تو بر لب داری
به اجابت ببرد
شبتون پر از استجابت دعا🤲
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖ذکری که ملائکه از نوشتن
ثوابش عاجز هستن
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍از عارفی پرسیدند:
خدای را در روزی رسانی چگونه یافتی؟
🔸گفت: در خانه سگی دارم که مرا
نگهبانی میدهد و در امر من است
و از منزل من دور نمیشود
و شبها در بیم میخوابد
و وظیفه خویش به خوبی انجام میدهد
و تنها کار سختش روزی چند بار پارس
کردن است و زمان دیدن من
و نعمتی از من تشکر و دم جنباندنی
🔹من نیز وظیفه خود میدانم و سروقت
بی منت و بدون زحمتش غذایش میدهم
اگر انسان نیز از حدود الهی خارج نشود
و ترک معصیت کرده و در فرمان خدا عمل کند
و از او بترسد و یاد او را فراموش نکند
🔸خداوند سر وقت روزی او را همانجا که
نشسته است خواهد رساند
و نیازی به در به دری و دویدن نیست
🔹اما سگی که صاحب برای خود برنمیگزیند
و خود را در کوچه و خیابان آزاد و رها
میبیند ساعتها در پی لقمهاش باید بدود
و بعد از خستگی لقمهای را اگر بیابد
دیگر سگان از چنگ و دهانش خواهند ربود
و بدون آرامش هر شب در کنجی
از ترس جانش خواهد خوابید
و در روز هر کسی بر او سنگ زده
و آزارش خواهد داد
و این سزای کسی است که در دنیا
قید تعبد خدای از پای خود رها کرده است
و صاحب خود نمیشناسد
🔸چنین کسی روزها در پی روزی خود
خواهد دوید و بعد از خستگی لقمهای
در اضطراب و ترس از بنی بشر خواهد خورد
و در برابر تلاش خود یک دهم از آن
بهره و لذت نخواهد برد
🔹عارف گفت: عاقبت کار که اندیشیدم
دیدم بندِ بندگی خدا بر من
آرامش دنیوی و اخروی
و روزی هر دو سرای در کمال راحتی است
🔸کافی است ذکری بگویم و یادش کنم
و در نماز شکرش کنم
و معصیت و نافرمانیاش نکنم
و برای او عمل صالحی که میتوانم
دریغ نکنم، آنگاه مرا تصاحب خواهد کرد
و بدون منت و رنج، روزی مرا
بر پیش پای من قرار خواهد داد
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💫 شهید والامقام جلال رنجبر
🌹نام پدر حسین
🌹تاریخ تولد ۱۳۴۳/۷/۳شمسی
🌹محل تولد اصفهان / خوانسار
🌹تاریخ شهادت۱۳۶۳/۱۲/۲۴
🌹محل شهادت شرق دجله عملیات محرم
🌹گلزارشهدا نام گلزار بوستان استان اصفهان شهرستان خوانسار
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 شهید جلال رنجبر 🌷
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 ❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
🌹🌾🌹
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان شهید جلال رنجبر هستیم😔
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار*🖤🌹
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر ان شهید*
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴