eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
868 دنبال‌کننده
87.9هزار عکس
112.3هزار ویدیو
561 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5938045986143209789.mp3
1.32M
👆👆👆👆 📻گزیده سخنرانی استاد بسیطی به مناسبت ماه رجب ✅موضوع: وداع با ماه رجب گوش کن 👆👆👆👆 تا شاید این یک روز باقی مانده را دریابی ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ گوش کن عزیز دلم حتما گوش کن نکنه دست خالی از ماه رجب بیرون بری ها 😔😔😔😔😔😔 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت یازدهم گوشی و برداشتم بلند شدم - ساناز جون من میرم پایین ،نوید گفته برم پایین ساناز : عع صبر کن منم بیام پس - عع نه بابا اینجوری با این قیافه نصفه آرایش،فیلمبردارم میاد ،تو فیلم بد میافتی ساناز : باشه ،برو پس رفتم سمت لباسام ،لباسامو هم بردارم ساناز: نمیخواد بابا ،من خودم میارم برات تالار نتونستم چیزی بگم فقط کیف پولمو برداشتم و رفتم پایین تن تن از پله ها رفتم پایین هوا تاریک شده بود شنلمو کشیدم جلو و دوییدم با تمام وجودم دوییدم از کوچه پس کوچه ها رد شدم که کسی منو نبینه نمیدونستم کجا برم ولی تا جایی که میتونستم فقط دور شدم با این لباسم نمیتونستم برم ترمینال ،حتمن مشکوک میشدن روز تعطیلم بود و مغازه ای باز نبود که برم لباس بخرم گوشیم زنگ خورد کیف پولمو باز کردم ،گوشی رو برداشتم ،نگاه کردم نوید بود خیلی دلم میخواست ،قیافه الانشو میدیدم گوشیمو خاموش کردم تا ساعتای ۹ شب تو خیابونا پرسه میزدم نمیتونستم واسه نگارم زنگ بزنم که لباس بیاره برام میدونستم اولین نفری که نوید میره سراغش نگاره ساعت ده شده بود و من دیگه نای راه رفتن نداشتم پاهام دیگه تاول زده بود داخل کفش کفشو از پام درآوردم و گرفتم تو دستم و راه میرفتم توی راه چند تا جوون از رو به روم میاومدن شنلمو کشیدم جلو رو از کنارشون رد شدم یه دفعه یکی از پسرا گفت : عروس خانم ،دوماد پیچوند یا تو پیچوندی؟ یکی دیگه گفت: نه بابا ،با این قیافه اش پیداست ،عروس پیچوند  عع چه خوب شده پس ،عروس خانم یه نگاه به ما بنداز شاید خوشت اومد از یکی از ما... همینجور میگفتن و میاومدن پشت سرم یه لحظه احساس کردم دارن نزدیک میشن منم لباسمو گرفتم بالا که زمین نخورم ،و دوییدم اونا هم پشت سرم میدویدن ! وارد خیابون اصلی شدم که برم اون سمت خیابون که یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت12 نگاه کردم یه خانم و یه آقایی داخل ماشینن رفتم سمت خانم - تو رو خدا کمکم کنین😭 از پشت پسرا رسیدن آقاهه از ماشین پیاده شد اصلا بهم نگاه نکرد رفت سمت پسرا آقا: چیزی شده؟ بچه ها بریم ،تا شر درست نشده کنار ماشین نشستم و گریه میکردم خانومه از ماشین پیاده شد یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت  عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟ پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش - تو رو خدا کمکم کنین 😭 نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ،اینجا چیکار میکنی ؟ ( ماجرا رو براش تعریف کردم) نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟ - میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم،سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو - از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم یه دفعه یه صدایی اومد یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد نرگس: سلام عزیز جون ( با دیدنم شوکه شد) سلام مادر ،این دختر کیه؟ نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی وارد خونه شدیم نرگس رو کرد یه اون اقا نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستم تو اتاقت بخوابه ( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم - رها نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی - به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سیزدهم وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه اتاق معنوی بود نرگس: رها جون ،میرم برات یه دست لباس میارم که راحت باشی - دستت درد نکنه نرگس رفت و منم رفتم سمت قفسه کتابها ،قفسه پر بود از کتابای مذهبی بعد از مدتی نرگس وارد اتاق شد نرگس: بیا عزیزم ،نو هستن ،چند روز پیش تولدم هدیه گرفتم - شرمندتونم به خدا نرگس: دشمنت شرمنده،بعدها حساب میکنم باهات... شنلمو برداشتم نرگس: وایی چقدر  خوشگل شدی دختر تو این لباس (لبخندی زدمو ،رفتم کنار آینه ،ایستادم) - کمکم میکنی این گیره هارو از سرم جدا کنم؟ نرگس: بیا رو تخت بشین ،برات درشون بیارم (با هر گرفتن گیره،جیغ میکشیدم) - نرگس جون آرومتر نرگس:رها جون اینقدر سفتن که نمیشه باملایمت باهاش رفتار کرد تازه، به نظرم یه دوش بگیر - نه نمیخواد نرگس: اگه به خاطر رضا میگی که بهت بگم رضا رفته خونه دوستش ای وایی ،ببخشید ،که به خاطر من رفتن نرگس : نه بابا ،اتفاقن ،بهتر شد رفت ،فردا جلسه دارن ،رفت با دوستش برنامه ریزی فردا رو بکنن - اهوم نرگس ،پاشو تمام شد ،یه دوش بگیر، بیا بخواب ،که خستگی از چشمات میباره - خیلی ممنونم رفتم دوش گرفتم و برگشتم توی اتاق لباسای نرگس یه کم برام گشاد بود ولی از هیچی بهتر بود دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار و مامان و بابا و نوید پیام نوید و بازش کردم نوید: رها ،آب بشی بری زیر  زمین ،دود بشه بری رو هوا، پیدات میکنم تو و اون آدمی که بهت پناه داده رو پیدا میکنم زنده نمیزارمتون ترس وجودمو گرفت! میدونستم هر کاری از دستش برمیاد اینقدر خسته بودم که قدرت فکرکردن نداشتم و خوابیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت چهاردهم با صدای اطرافم بیدار شدم  نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده - سلام نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه - صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره  نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره - دشمنت شرمنده  روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون  عزیز جون تو حیاط نشسته بود  رفتم سمت بیرون - سلام عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟ - بله  عزیز جون: بیا بشین کنارم - چشم  رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم  عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟ - بله  عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟ - ( فهمیدم نرگس همه چی رو گفته) نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم  عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه - امید وارم  صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود  بلند شدم از جام - سلام  آقا رضا: عیلک سلام -آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا  نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟ میخوام برم خونه یکی از دوستام  نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟ ( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟ - نه کسی نمیدونه  نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟ آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟ نرگس: عع داداشی... - خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم  نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا ( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره ) - نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم  عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو - چشم اقا رضا: فعلن با اجازه  عزیز جون: در پناه خدا  نرگس: موفق باشی داداش گلم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت پانزدهم توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد  نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات - میترسم! نوید همه جا به پا داره  نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت! - تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره  نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا... - کجا؟ نرگس: بریم خودت میفهمی - خوب الان با چی بیام بیرون نرگس: هوووممم ، لباسای منم که تو تنت زار میزنه  میگم ،چادر بزاری چی؟ - چادر؟  نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض کن - باشه چاره ای نیست نرگس: مخی ام واسه خودماا نه؟ نرگس یه چادر عبایی برام آورد  گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم  نرگس: به به چقدر ماه شدی ( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم  رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود  نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد  وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود. یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق  میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن - اینجوری طلبم بهت زیاد میشه نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم  نرگس: نکنه خوشت اومده کلک - نمیدونم شاید نرگس : باشه بریم اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیت الله العظمی جوادی آملی ...خيلی از ماها بايد درس سكوت بخوانيم كه چه وقت ساكت باشيم، چقدر حرف بزنيم، چطور حرف بزنيم.به ما گفتند: كم حرف بزن، وقتی هم كه مي‌خواهی حرف بزنی هم خوب حرف بزن، هم حرفِ خوب بزن برای اينكه همه اينها را مي‌نويسند تو داري املا مي‌كنی ﴿إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ، كِرَاماً كَاتِبِينَ﴾ درس اخلاق ٩٢/۶/٢١ 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🍃🌺🍃🌻🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرنوشتِ مقلدان خمینی، چیزی جز شهادت نیست ... 🌷۲۸ بهمن ۱۳۶۱ - سالروز شهادت پاسدار شهید «مهدی محمدباقری» - عملیات والفجر مقدماتی - منطقه فکه ⚪️ معاون تیپ سلمان، لشگر ۲۷ 🌱 متولد: یکم تیر ۱۳۳۷ - تهران ا🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱 💐ای شهید! فقط به نام تو می‌شود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در توهم زندگی شـناور است... ------------------------------------------- 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است
🌷 پاسدار شهید «مهدی محمدباقری» در تاریخ یکم تیر ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی منطقه فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 📄 خاطرات روزانه پاسدار شهید مهدی محمدباقری: پاسدار شهید «مهدی محمدباقری» در دست نوشته های خود شرح حالی از اعزام به جبهه جنگ و پیروزی های رزمندگان اسلام را بیان کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐         ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان  و دوستداران شهدا بنویسند. 🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام) 🍃زیارت کربلا و نجف، 🍃سربازی امام زمان(عجل الله) ♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام                🌷 شهید مهدی محمد باقری اجرتون با شهدا🕊   🕊⃟🇮🇷•••❥⊰🥀↯         ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌾🌹 *خب دوستان* *امشب* *مهمان شهید مهدی محمد باقری هستیم😔 *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار*🖤🌹 *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر ان شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم