gheflat 15.mp3
14.96M
غفلت۱۵
🎙استاد_شجاعی
🟢برای رها شدن از غفلت چه کارهایی انجام بدیم!!!
⏰مدت زمان: ۱۰:۲۰
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت شانزدهم
بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا
آقا رضا دم در ایستاده بود
نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست
- ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟
نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود )
نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا
( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم )
- سلام
( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا: سلام
نرگس: بخشیدی داداشی
رضا:باشه ،بیا برو داخل
نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون
رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق
چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم
چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم
روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار بود
شماره نگارو گرفتم
نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
- اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟
- اگع دنبالم نبود ،شک میکردم
نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش
- پسره ی پرو، چکار به تو داره
نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟
- یه جای امن
نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی!
-نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم
نگار : الو رها، الووو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت هفدهم
صدای در اومد
- بله
عزیز جون بود
عزیز جون: دخترم ناهار آماده است
- چشم الان میام
شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد
نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد
چقدر مثل این مرد کم هستن...
چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد
نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا
رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم ...
شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم
از اتاق رفتم بیرون
نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا...
( مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم )
نشستیم کنار سفره
عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد
رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام
عزیز جون: باشه پسرم
نرگس: داداشی التماس دعا فراووون...
غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت...
نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو
بلند شدم رفتم سمت اتاقم
که چشمم به اقا رضا افتاد
تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند
منم محو خوندن نمازش شدم
چه سجده های طولانی داشت
بعد از تمام شدن نمازش
بلند شد برگشت
دوباره نگاهمون به هم افتاد
منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم....
روز رفتن رسید
یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ( عزیز جون بغلم کرد): قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت
نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین
عزیز جون یه قرآن گرفت دستش
آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن
عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت
عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا
منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم
حال خوبی داشتم
علتشو نمیدونستم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
وسطای راه آقا رضا ایستاد
آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد
نرگس: باشه چشم
نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای 💗
پارت هجدهم
آقا مرتضی: سلام
آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟
نرگس: سلام
آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشید
آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای
آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس
نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد
آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه
یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد
بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع
ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد
هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...
نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟
رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟
آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم
نرگس: قربون غیرتت برم...
وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت...
منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم...
نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟
-نه عزیزم
نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم
( لبخندی زدم )، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت...
نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست (یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود )
آقا رضا: بریم نرگس جان؟
نرگس: اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد:
رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟
یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت
- نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی
،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت...
- باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت نوزدهم
حدودای ساعت ۹ رسیدم شلمچه
از ماشین پیاده شدیم
نمیدونستم اینجا کجاست
از ماشین پیاده شدیم
نرگس یه چادر گذاشت روی سرم
برگشتم نگاهش کردم
نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی...
( چیزی نگفتم و حرکت کردیم )
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن
علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم...
چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید...
به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن
شانه های لرزانشونو میشد دید...
مگه اینجا چه خبر بود؟
خبری که من ازش بی خبر بودم!
عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت
دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن
نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم
چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد
از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت
همراه جمعیت حرکت کردیم
رسیدیم به یه سه راهی
که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته
میگفت خیلی اینجا شهید شدن
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم
به خاطر حرمت این شهدا بود
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم
یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد
که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن
چقدر من راه و اشتباه رفتم
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است
تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم
حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست
نمیدانستم چه بخواهم از شهدا
فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن
ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم
ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان
با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد
میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیده
که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم
نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیستم
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم
نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم
نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم
حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود
چند روزی در شلمچه بودیم
دل کندن از شهدا خیلی سخت بود
اولین نمازمو در اونجا خوندم
از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم
نرگسم چادرشو به من هدیه داد
چقدر حس قشنگی داشتم
بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه
توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود
انگار این حال خراب مصری بود
انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره
نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن
آقا رضا: چشم
- نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم
نرگس : یعنی چی؟ - میخوام برگردم خونه
نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟
- میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد ( نرگس بغلم کرد): الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی
رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون
بعد هم رفتیم سمت خونه ما
- ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین
نرگس: خونتون اینجاست؟
- اره
نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم
- خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم
نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته
- انشاءالله ،فعلن خدانگهدار( از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه ، که اقا رضا پیاده شد)
آقا رضا: ببخشید رها خانم، اگه کمکی خواستین حتمن خبرمون کنین
- من یه اندازه کافی مدیون شما و خانواده تون شدم ،بازم خیلی ممنون که اینو گفتین
آقا رضا: نه بابا این چه حرفیه ،فعلن یاعلی
- به سلامت
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ | استاد_شجاعی
مردم در برابر مسئولان فاسد کوتاه نیایند!
منبع : حاکمیت شفاف
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
ارسالی ازاعضای خوب کانال💢🙏
😍💢💢💢💢💢💢💢💢💢
اللهم عجل لولیک الفرج 💢🤲🏼
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💚🌴🕊🌷💚🌷️🕊
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 شهدای غواص و شهید حمیدی اصل 🥺
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
شیعیان شلخته و ناآراسته،
آبروی اهل بیت علیهمالسلام رو میبرن!
(اینو امام باقر علیهالسلام گفتنا)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
📤#بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف _مهدوی_سهیم_باشید
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌷22بهمن سالروزشهادت شهید ابراهیم هادی
🌹وصیتنامه:
خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبرانقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم ،او را تنها نخواهم گذاشت.
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
طبق اعلام دفتر رهبر انقلاب هلال ماه رؤیت شد و فردا اول ماه شعبان است.📣📣📣📣
الهی
رجب بگذشت و
ما از خود نگذشتیم
تو از ما بگذر
علامه حسنزاده آملی
استغفار 09.mp3
6.8M
#استغفار ۹ 📿
حواست باشه !
قدرت استغفار در همهی زمانها و مکانها
به یک اندازه نیست!
بعضی زمانها و مکانها، قدرت استغفار رو چندبرابر میکنند!
مثل شبهایجمعه، مثل ماه رجب و ....
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🕊
🥀🕯
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴