فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از رزمایش ارتش اسلام در شمالشرق کشور
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
⭕️قانون مبارزه با بیحجابی اجباری!
🔸رهبر معظم انقلاب فرمودند «کشف حجاب حرام شرعی و سیاسی است» و باید کار قاعدهمند صورت پذیرد.
حالا که مجلس پس از حدود یک سال و نیم کار کارشناسی تخصصی قانونی موثر را تصویب نموده و از ۷۴ماده آن بیش از ۸۰٪ مرتبط با کارویژههای فرهنگی و مابقی برخورد موثر قاعدهمند با کشف حجاب است؛
صدای مافیا و ذینفعان بیحجابی اجباری درآمده است و حالا که منافع خود را در اجرای احکام اسلامی و برخورد با حرام شرعی و سیاسی در خطر دیدهاند، با هزینههای صدها میلیاردی اقدام به اجرای پروژههای تخریبی و تحریفی و دروغین علیه قانون عفاف و حجاب نمودند.
ضمن تشکر از نمایندگان محترم مجلس و روسای قوای سهگانه، خواستار پایبندی به این اقدام قاعدهمند کارشناسی در راستای مطالبه اکثریت جمعیت مومن و مسلمان جمهوری اسلامی ایران هستیم و حمایت و دعای خیر ما مردم پشت سر شما مسئولین خواهد بود.
امیدواریم با اجرای صحیح این قانون،گامی موثر در سلامت اجتماعی و فرهنگی کشور و تحکیم بنیان خانواده در جامعه اتفاق افتاده و بستر برای اثرگذاری بیشتر فعالیتهای دینی و فرهنگی در کشور مهیا گردد.
✍️سیدامیرحسین حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اژه ای: وضعیت عفاف و حجاب به هیچ وجه و با هیچ منطقی درست نیست؛ قانونی وضع شده که باید ابلاغ و اجرا شود
🔸رییس قوه قضاییه امروز صبح در صحن علنی مجلس:
🔺قانون حجاب و عفاف کم دارد کاستی دارد؟ اشکالی ندارد نمی گویم وحی منزل هست.
🔺اگر کم دارد کاستی دارد اصلاحی هم دارد باز خود نمایندگان محترم مجلس میتوانند اصلاح بکنند. می تواند تفسیر یا ابهامی دارد مجلس تفسیر بکند اما باید به این نکته توجه داشته باشیم مسئله امنیت و مسئله اجتماعی را مهم بشماریم.
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
⭕️هلاکت بیش از ۴۰۰ تروریست در سوریه
🔹ارتش سوریه در بیانیهای اعلام کرد که در نبردهای خود طی ۲۴ ساعت گذشته در حلب و ادلب، بیش از ۴۰۰ تروریست را به هلاکت رسانده و ۵ مقر فرماندهی، به علاوه ۷ انبار تسلیحاتی آن ها را منهدم کرده است.
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
پرندهای که مقصدش پرواز است؛ از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
شهید مرتضی آوینی 🌹🍃
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
محافظ حاج قاسمــــ🕊️
شهید رضا خُرمی🌷
*🌷همسر شهید← سری اول که رضا به سوریه رفت، اطلاعی نداشتم🥀و فقط میدانستم مدتی را در مأموریت است.🕊️یک سال بعد متوجه شدم که رضا مربی موتور سواری و تیراندازی💥و در تیم حفاظتی سردار قاسم سلیمانی است 🌙هیچوقت مانع اعزامش نشدم و فقط میگفتم: «مراقب خودت باش!»💫همسرم همیشه میگفت هنگامی که به منطقه میروند حاجقاسم به آنها اجازه نمیدهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه میرود.💫 محافظ بودنش را هم ابتدا خودمان فهمیدیم؛ یکی از اقوام همسرم را پشت سر شهید قاسم سلیمانی در فیلمی از ایشان دیده بود.🍃پس از شهادت متوجه شدم که درجه ایشان سرهنگ است.💫زندگی را سخت نمیگرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض میشدم مینشست برایم گریه میکرد،🥀دو دختر و یک پسر از همسرم به یادگار مانده🌱رضا به همراه چندین نفر در منطقه خلسه در ساختمانی مستقر بودند که ساختمان توسط تروریستهای تکفیری شناسایی شده بود🥀داعشیها خودرویی حامل ۲ تن مواد منفجره را در نزدیکی ساختمان منفجر کردند💥 و رضا به همراه مرتضی مسیبزاده و قدرتالله عبدیان به شهادت رسیدند.*🕊️🕋
🥀شهید رضا خرمی🌿
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_فاطمی_نیا
🔸حق پرخاش نداری .....بگو چشم
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
فقط استدلال کواکبیان😐 بریم با ترامپ مذاکره کنیم... مگه حتما چیزی باید بگیریم!؟🤦♂️ 👀 بازرگان خوب ج
بعیده جز پهن چیزی در مغز این مردک و امثالهم باشه.
هیچکس نگفت2.mp3
4.55M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_دوم 2⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
⏰ 1:50
#نشر = #صدقه_جاریه
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فضیلت بی نظیر زنان محجبه
🎙 ﷼ابراهیم_افشاری
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب 👇👇👇👇
شهيد والا مقام
🌷حاج غلامرضا کیانپور 🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توسل به امام زمان معجزه میکنه
فقط باید باور کنی همه کاره عالم اوست.
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
#روایت دلدادگی...
#قسمت ۷ 🎬 :
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده می گفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمی خواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم .
در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی در می آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد.
پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .
سهراب سری تکان داد و گفت : ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت : نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نماز خوان و با ایمان بود ، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است .
آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم .
ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....
و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین می گویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که می خواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد ،شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.
بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی ....بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت...من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر می کرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و با توجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : برو پسرم ، برو سهرابم...من می دانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#روایت دلدادگی..
#قسمت۸ 🎬 :
صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش می کشید، زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی اش فرق می کرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود.
تمام سفارش های لازم را به کریم نمود ، از او خواست در نبودش هرازگاهی به دکانش سر بزند و حساب و کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود.
سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ، سهراب هیچوقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست.
از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ یاقوت یک چشم را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند و بگوید پسر کریم با مرام است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام می گذاشت.
کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد.
سهراب از شهر بیرون آمد، شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود.
شهری که او در آنجا بی صدا می آمد و می رفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت می گرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد.
او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است.
سهراب به یاد می آورد ،روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود.
حالا که سهراب متوجه شده بود این قاب گردنش ،یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب ،دوباره آن را می گشود و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود....اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست....
سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد..
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#روایت دلدادگی
#قسمت ۹ 🎬 :
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده.
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود.
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.
به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت : خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
#ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇱🇧شهید عالی مقام سیدحسن نصرالله:ما به دنبال آخرت هستیم،اگر در این دنیا کار میکنیم به این خاطر هست که مسئولیم و بخاطر این نیست که به این دنیا علاقه داریم،دنیای شما برای ما اندازه آب بینی بز هم ارزشی ندارد.
#شهید_سید_حسن_نصرالله
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴