eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
880 دنبال‌کننده
88.2هزار عکس
112.8هزار ویدیو
561 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ارباب_حسیـــن_جانم دِلِ پُرخواهِشِ مَن را بِه حَریمَٺ وا کُن.. شَبِ جُمعِه هَم نِشینِ مادَرَٺ زهرا کُن مَن حَرَم  لازِمَم  اَرباب، بِطَلَب  ڪَربُبَلا قَلَم وُ کاغَذَش اَزمَن، تو فَقَط اِمضا کُن 🌹 صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله  🌹 اللهم_ارزقنا_کربلا  🌹 شبتون_حسینی
Dastan Mohamad Bagher Dorchei.mp3
8.13M
💚داستان سید محمد باقردرچه ای 💚قدرشناسی عمر... 💗شب جمعه💗 🎙شهيدآیت الله حاج شيخ احمد ضیافتی كافے رحمت الله علیه یقین دارم که از اعمال زشت من غضبناکی چه خواهی کرد ای دریای رحمت با کف خاکی به فردای قیامت تا شفیعی چون حسین دارم نباشد ز آتش سوزنده دوزخ مرا باکی «صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّه》 یا_کریم شهید_کافی مهدیه_تهران صدای_شهید_کافی الهی_العفو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂یلدای مهدوی🍂 🔸یلدا در راه است، و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند... ❄️زمستان می‌رسد... و در آغازش یلدا خودنمایی می‌کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ غیبتمان را کند؟ 🔸قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم.... 🔸غائبیم و از امام غائب می‌گوییم ، وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمی‌ماند پس چرا نمی‌خواهیم یک بار هم که شده : ✔️حاضری بزنیم؛ ✔️سربازش شویم؛ ✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش... 🔸صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد: آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟ 📌یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم... اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم... امام_زمان یلدا
🍁دقیقہ‌‌هایِ آخـر، پاییز،تقویم را معطل می‌کند شاید بـَرگردی..... یلدا مگر همین نیست؟! کجایـی مولای‌من...؟!😭 أین صاحبنا؟!😭 الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شباهت شب_یلدا و غیبت امام زمان علیه السلام 🎧استاد حسن یوسفی اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_14512055063.mp3
5.12M
♥️شب های جمعه آخه چه سری داره دلهامون میگیره شب های جمعه مادر میاد و کربلا بارون میگیره شب های جمعه یه دختری هی ذکر بابا جون میگیره 🎙 حسین ستوده شب_جمعه امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@madahi - کربلایی‌علی‌اکبر‌حائری.mp3
5.29M
🎼 | 📝 سلام ای مادر... 🎤 🌺 ویژهٔ 🌸 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - حاج امیر کرمانشاهی.mp3
7.49M
🎼 | 📝 روز میلاد خانومه... 🎤 🌺 ویژهٔ 🌸 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - حاج محمدرضا بذری.mp3
8.74M
🎼 | 📝 ای آفتاب و ماه نوری از... 🎤 🌺 ویژهٔ 🌸 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - حاج امیر عباسی.mp3
9.28M
🎼 مداحی | سبک 📝 دوست دارم مادر... 🎤 🎉 ویژهٔ 💐 _حسینی🌘🌜 التماس_دعا 🤲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بعدارمرگ هیچ کس همراه نیست نه پدر نه مادر نه زن نه فرزندو نه دوستت... ☄تنهای تنهایی... وتنها همراه تو عملت می باشد. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۴ 🎬 : سید ، بی خبر از آنچه که در حرم مطهر می گذشت ، به شتاب خود را به جلوی در
دلدادگی ۵۵ 🎬 : سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟! دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد... این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی .... به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است‌....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این..... ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند. سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان. سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید و‌چه کسی میرود، شاید‌....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود. چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند. سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانو‌گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود. در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد و‌گفت : سلام آقا.... سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟ سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است. آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟ سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم.. مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم... سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید دارد.... 📝به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
دلدادگی ۵۶ 🎬: آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم. سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟ آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟! بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است. حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته.... حالا نظرت چیست؟ سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد. حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ... سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟ حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد... و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!.... دارد‌.... 📝به قلم : ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
دلدادگی ۵۷ 🎬: روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پیمود ، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ... چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید . روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید ، می خواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هر بار ،ناامید می شد. پرده ی حریر سفید که گل‌های رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد. روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند. خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت. روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش می چید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید و‌گفت : چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که می گویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است. فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم.... روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال می کردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای.... حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟ فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام... و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟! درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد‌.‌ ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷 میهمان امشب 👇👇 شهید والا مقام 🌷کاظم رستگار🌷 🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا