#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۰۱🎬:
سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی ست و برایتان امانتی آورده...
نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد...
دقایق به کندی می گذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه ، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود ،با صدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد. سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد.
سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را می نگریست گفت : وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است وشک دارد که تو قاصد از خراسان باشی..
سهراب از جا برخاست و گرد وخاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود می کشید ، پشت سر سرباز راهی شد.
راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر می کشید..
هر چه سهراب جلوتر می رفت ، احساسش قوی تر می شد ، انگار که اینجا یادآور خاطره ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمی داد.
او می خواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند.
سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و گاری را می پایید گفت : لازم است که این گاری رنگو رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..
سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم تر بست.
بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند.
سرباز ایستاد وگفت : همین جا بمان تا خبرت کنم...
سهراب گفت : به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست.
سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده ای و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد.
سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر می کرد ، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند ، او حس می کرد که اینجا را می شناسد ، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعلهای داخل راهرو می درخشید ، به طرف سهراب می آمد.
سهراب دانست که او حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد...
ادامه دارد....
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۰۲🎬:
حاکم لنگ لنگان جلو آمد ، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.
حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : علیک سلام ،این سرباز چه می گوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟
سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان می نمود انداخت و گفت : بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم...
حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت : فکر می کنم حیله ای در کار است ، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...
شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمی توانستید خود را به کوفه برسانید...
حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشه ات در خواهم آورد، در ضمن ، زبان تو عربی و لهجه ات کوفی ست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجر علوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است،فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار...
سهراب آهی کشید و گفت : به خداوند قسم که جز حقیقت نمی گویم و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکت های تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد : اگر باور ندارید ، این گاری را بشکنید و ببینید که گنجینهٔ امانتی شما ، تماماً و دست نخورده در اینجاست..
من هم اینک عجله دارم ، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
حاکم که با شنیدن این حرف ،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند.
در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد.
حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود .
دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت : تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود.
سهراب که حیله ای در کارش نبود ،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد.
حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت : رویت را باز کن تا چهره ات را ببینم.
سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد ، خیره در چشمان حاکم شد و دراین لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست .
حاکم که چشم به صندوق های چوبین داشت ، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکه ای خورد....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 برای امام غائبمون وقت بذاریم...
نیازهــــای کاذبِ دنیــا ، ما رو از امام زمان عجل الله غافل کرده!
#امام_زمان
#استاد_عالی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥❥❥🌷❥❥❥
🌷✨شب جمعه و یاد شهدا
🌷✨ کلام شهدا
🌷✨ راه شهدا ...
٠٠••●●❥❥❥❥🌷
٠٠••●●❥❥❥❥✨
٠٠••●●❥❥❥❥🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥❥❥🌸 🌸❥❥❥
🌼✨حسینجان در
🌺✨شلوغی های دنیا
🌸✨به دنبال توییم
🌼✨ کلیپ زیبای
🌺✨«حسین عزیز»
🌸✨ تقدیم نگاهتان
🌼✨شب جمعه بـا
🌺✨ امام_حسین
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌹 ﷽ 🌹 ﷽ 🌹 ﷽
🌷شب جمعه ست حریم
✨ حرمت یاد آمد
🌷حالتی رفت دلم سخت
✨ به فریاد آمد
🌷دست بر سینه سلامی
✨به تو بفرستادم
🌷بهر آرامش دل، اشک
✨ به امداد آمد
🌷مرغ دل را سوی شش
✨گوشه ی تو پر دادم
🌷باز کرده قفس سینه
✨ و آزاد آمد
🌷یاحسین گو شدم و
✨یاد محرم کردم
🌷دل من غمزده از آنهمه
✨بیداد آمد
🌷بر روی گنبد زیبای تو جا
✨خوش کردم
🌷شامه را عطر ابوالفضل
✨ فرحزاد آمد
🌷عطر خوشبوی گل یاس
✨ در آنجا پیچید
🌷گوییا مادر تو بر سر
✨ میعاد آمد
🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله
✨ الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلام
٠٠••●●❥❥❥❥🌷
٠٠••●●❥❥❥❥✨
٠٠••●●❥❥❥❥🌷
نماهنگ مخاطب خاصم.mp3
3.77M
🌹✨حال منو خوب
🌹✨ میفهمی تو حسین
🌹✨خاصه برام گریه و
🌹✨ این شور و شین
🌹✨عاشقتم عاشق
🌹✨یه نیم نگاهت
🌹✨کی شب جمعه
🌹✨ میام به کربلات
🌹✨ علیرضا_خشنودی 🎤
🌹✨کربلا_شب_جمعه
🌹✨امام_حسین
🎧🎼🎼
🔊 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆ ▇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
″در آغوش گرفتند
عاقبت بخیری را...″🥺
شبتون شهدایی🌷
شب_جمعه
@madahi - سید مهدی حسینی.mp3
9.44M
📢 #استودیویی | #شب_جمعه
📔 سهم دریا...
🎤 #سید_مهدی_حسینی
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - کربلایی علی اکبر حائری.mp3
20.19M
📢 #شور_گودال | #شب_جمعه
📔 روضمون سنگینه...
🎤 #کربلایی_علی_اکبر_حائری
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - کربلایی محمد فصولی.mp3
7.81M
🎧 #استودیویی | #شب_جمعه
📝 "حال خوب"
👤 #کربلایی_محمد_فصولی
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@madahi - حاج حسین سیب سرخی.mp3
10.34M
🎵 #زمینه | #شب_جمعه
📝 دوباره به داد قلب من رسیده...
👤 #حاج_حسین_سیب_سرخی
شبتون_حسینی 🌙
التماس_دعا 🙌😭
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی
🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس
امام حسن عسکری (علیه السلام) و
حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ
🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ
🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
ِ
🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
🌱اللَّهُ الصَّمَدُ
🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ
🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد
🌹🌹🌹🌹