فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹امروز مصادف شده با سالروز شهادت #شهید_علی_سیفی هست
مدافع حرم که خانواده فقیری دارند و با این حال وصیت کرده بود که نصف حقوقش را به بهزیستی بدهند.
به نیت سلامتی پدر و مادرش و شادی روح پاک این شهید عزیز یک #زیارت_عاشورا و یک #سوره_یس را تقدیم روح پاکش میکنیم.
تاریخ شهادت۱۳۹۶/۳/۱۶
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
- ناشناس.mp3
1.85M
🎙️سمینار ازدواج موفق💕
#حتما کامل و #بادقت گوش کنید😉
▫️قسمت: ۱۹
▫️زمان: حدود ۱۰دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
موضوع ؛
ادامهدارد...💕
💢 #دانلود_واسه_
#مجردا_اجباری👌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
~~~~~~~~~~~~
🌹 دستمان_رابگیر_تاشهید_شویم 🌹
اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است
افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است
اینجانمازچلچله ها رو به دست توست
دستی که رنگ غیرت حیدرگرفته است
چشمان من همیشه همین جاکنار توست
اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است…
💌💌. #یادشهداباصلوات. 💌💌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤(موقع خرید): این ماشین پراز عیبه !! ۵۰ باید کم کنی
👤(همون ادم موقع فروش):این ماشین مال یه خانم دکتر بوده فقط باهاش میرفته مطب و برمیگشته‼️
اقااا تو هرچه که برای خودت میپسندی برای بقیه هم بپسند🤨
رسم انسانیت همینه دیگه!!
کتاب راهنما قسمت ۵۷
ساخت از ما ، نشرش با شما😎❤️
#سیدکاظم_روحبخش #کتاب_راهنما
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود
که به او ترمان (terman) میگفتند
او بسیار شیرین عقل بود و گاهی سخنان
حکیمانه عجیبی میگفت
مرحوم پدرم نقل میکرد در سال ۱۳۴۵
برای آزمون استخدامی معلمی از خوی
قصد سفر به تبریز را داشتم
ساعت ۱۰ صبح گاراژ گیتی خوی رفتم
و بلیط گرفتم از پشت اتوبوسی دود سیگاری
دیدم نزدیک رفتم دیدم ترمان زیرش کارتنی
گذاشتهو سیگاری دود میکند
یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او
بدهم او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت
باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را
از من بگیرد
گفتم: ترمان این پنج تومان را بگیر
به حساب من ناهاری بخور و دعا کن
من در آزمون استخدامی قبول شوم
ترمان از من پرسید: ساعت چند است؟
گفتم: نزدیک ۱۰ گفت: ببر نیازی نیست
خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی
به پیشنهاد من داشت؟
پرسیدم: ترمان مگر ناهار دعوتی؟
گفت: نه من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم
الآن تازه صبحانه خوردهام اگر الآن این پول
را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده
و ناهار گرسنه میمانم
من بارها خودم را آزمودهام
خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد
واقعاً متحیر شدم رفتم و عصر برگشتم
و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم
پرسیدم: ناهار کجا خوردی؟
گفت: بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید
جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند
روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید
خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای
نهار به آبگوشتی دعوت کرد
ترمان دیوانه برای پول ناهارش نمیترسید
اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم
و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا
نابود خواهد شد جمع کردن مال زیاد
و آرزوهای طولانی و دراز داریم ........
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
دردفراقرابهکدامینمطببرم؟
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازداغتوسنگآبشد
ایـرانهمهبیتـابشد
حـامیزینببودیآخـر؛
جسمتوچوناربابشد!
‹سردارِقلبمـ›
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عاقلی فرزانه فرمود:
"اگر دوزخ به زیر پوست داری
نسوزی گر علی را دوست داری🌸
اگر مهر علی در سینه ات نیست
بسوزی گر هزاران پوست داری"🔥
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسل قاسم سلیمانیه ...
از کهگیلویه دهدشت آمده بودند گلزار شهدای کرمان، تا جشن تولد سرباز کوچک حاج قاسم عزیز را در جوار مزار مطهرش بگیرند!
به گفته ی مادر گرامیِ «آقا سید امیرقاسم دانش»، خبر به دنیا آمدن پسرم را حاج قاسم در عالم رویا به من داد ...
#حاج_قاسم تاکید داشت که فکر کن پسرت فرزند من است و خیلی مراقب سربازِ من باش!
۱۴۰۲/۳/۳
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
با شُهدا صحبَت کُنید
آنها صِدای شُما را به خوبی میشِنوند؛
و بَرایتان دُعا میکُنند
دوستی با شُهدا، دو طَرفه است❤️🌱
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۳۳-۳۲
🔻قسمت یازدهم
از روزی که رضایت ما را گرفت، رفت و دیگر برنگشت. تا این که در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد تازه شانزده ساله شده بود. وقتی شیمیایی می شود، صورت، دست هاش، و بدنش به کلی داغون می شوند.
مجروحان شیمیایی را به بیمارستان رازی تهران می بردند.
باز مدتی بود که دیگر یک نامه هم ازش نداشتیم. بی خبری از حسین، در حدی بود که در پایگاه بسیج، جلوی اسمش نوشته بودند مفقودالاثر.
حدود یک ماه در بیمارستان تحت معالجه بوده. تا اینکه به هوش میآید و خبر زنده بودنش به ما میرسد.
ما به سمت تهران حرکت کردیم. همین که به ورودی بیمارستان رسیدیم، چند تا از همین مجروح های شیمیایی را دیدم که توی حیاط با ویلچر این طرف و آن طرف می رفتند. رو کردم به زن برادرم، و گفتم الهی، به حق امام حسین (ع)، به مادرهای این جوون ها یه طاقتی بده که بتونن تحمل کنن که عزیزهاشون رو به این شکل می بینن!
محمد، قدم هاش را تندتر از ما برداشت. نزدیک یک ویلچر رسید. سلام و احوال پرسی کرد. پشت ویلچری را گرفت و آمد سمت ما. گفت سکینه، این هم حسین آقا، پسر دسته گلت.
مانده بودم چه بگویم! فقط ایستادم و نگاهش کردم. آب دهنم خشک شده بود. اصلا پاهام یاری ام نمی کرد یک قدم به جلو بردارم.
حسین، خودش ویلچر را جلو آورد. گفت: ننه، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟! نمی خوای پسرت رو بغل کنی؟! منم؛ حسین! اینقدر تغییر کرده ام که من رو نمی شناسی؟! می گن مادرها از بوی تن بچه شون، فرزندشون رو می شناسند. بیا جلوتر. بیا بغلم کن. خوب نگام کن. ببین حسینت هستم...
ادامه دارد......
#قسمت_اول👇
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۴-۳۳
🔻 ادامه قسمت: ۱۱
همه باهم گریه می کردیم.
گفت: بچّه های مردم، دست و پای خودشون رو از دست می دن، انگارنه انگار.
من فقط یه کمی پوستم سیاه و سوخته شده.
هیچ کس ندونه، فکر می کنن که چه اتفاقی افتاده !
خم شدم تا بغلش کنم و ببوسم؛هرچی گشتم، جای سالمی پیدا نکردم.
فقط توانستم سرش را ببوسم.
ویلچرش را کنار یک نیمکت بردیم.
توی حیاط بیمارستان، باهم نشستیم.
از حسین پرسیدم «ننه، چی شد که به این روز افتادی؟!».
گفت«یه عملیات بود به نام والفجر۸. شهرفاو رو گرفته بودند.
عراقی ها از سلاح شیمیایی استفاده کرده بودند.
در هیچ جنگی نباید از مواد شیمیایی استفاده کنن؛ چون این میشه جنگ ناجوانمردانه…».
طوری توضیح می داد که من و پدرش که کم سواد بودیم، متوجه شویم.
او حرف می زد؛ من بی صدا و آرام گریه می کردم.
ویلچرش را سمت من آورد.
دست های مرا تو دست های سوخته اش گرفت و گفت «ننه، همان طور که والدین باید از دست فرزندشون راضی باشن، فرزند هم باید از والدینش راضی باشه.
می خوام بگم من از دست تون راضی نیستم. »
گفتم «چرا، ننه؟! چه کار کردیم؟!».
گفت «تو و بابام ،من رو از دوست هام جدا کردین! شما دعا کردین که من شهید نشم.»
مانده بودم چی بهش بگویم!
با دستش، گوشه ی چارقدم را گرفت، سرم را کشید پایین، و بوسید.
با التماس گفت: ننه، تورو به خدا، از ته دلت دعا کن شهید بشم.
#قسمت_اول👇
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨