eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
898 دنبال‌کننده
88.9هزار عکس
114هزار ویدیو
563 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌹قسمت اول🌹💚 شش ماه بعد از ازدواجم شوهرم فوت شد! نامادریم گفت من پسر بزرگ دارم بیوه تو خونم راه نمیدم ! با هر بدبختی بود یه اتاق تو طبقه سوم یه آپارتمان تو رباط کریم اجاره کردم. ترسی نداشتم از غربت چون صاحبخونم یه پیرزن با یه پسر بشدت مذهبی و خدا شناس بودن. شیش ماه گذشت دریغ از حتی یه مهمون ک خونه ی من بیاددد... شنبه صبح بود که صاحبخونم با پسرش راهی قم میشدن... موقع رفتنشون یه کاسه آب گرفتم دستمو با بغض نگاهشون میکردم... واسه اولین بار یه لحظه با پسرش چشم تو چشم شدم که چشمای خیسمو دید... تسبیحو تو مشتش فشار داد ...آروم اومد جلو و پرسید میترسی از تنهایی؟ یهو دلم هُری به صدای مردونش و توجهش ریخت.. ولی سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم... رو به مادرش کرد و گفت مادر اجازه میدید ببریمش؟ مادرش گفت قم؟ باصدای مردونش که اینبار حیا قاطیش بود جواب داد قم نه اول بریم.... ادامه دارد ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
💚🌹 قسمت دوم 🌹💚 درحالی‌که از شدت حجب و حیا خجالت میکشید ادامه بده گفت اول محرمم بشن، بعد ۳ نفری میریم قم.... مادرش با یه لبخند سری تکون داد ... این من بودم که هاج و واج به این مادر و پسر نگاه میکردم .... یعنی چی؟ چی میگن اینا .... غرق در افکارم بودم که دستی روی شونم نشست ... با یه ترس عجیب از اون فکر و خیال اومدم بیرون و به حاج خانم نگاه کردم .... با یه لبخند آرامش بخش گفت برو تو عروس قشنگم... نميدونستم باید بخندم برای اتفاقی که داره می افته یا گریه کنم برای اقبال و طالع نحسم.... وارد خونه شدیم ... بدون اینکه فکر کنم شربتی که از قبل درست کرده بودم رو ریختم تو لیوان با لیمو و یخ تزئین کردم ... وقتی اقا مهدی برداشت با یه تشکر و یه نگاه پر از حیا و نجابت بهم خیره شد ‌...به خودم اومدم دیدم عین تازه عروس ها دارم به جای چایی خواستگاری شربتش رو میبرم ... بعد اینکه پذیرایی کردم رو مبل نشستم ‌... دستام عرق کرده بود ...هنوز متوجه اتفاقات نبودم .... تا اینکه حاج خانم گفت : ببین مادر ، من چند وقته ت رو می‌شناسم ، از خدا که پنهون نیست از ت چه پنهون ، مهرت بدجوری به دلم نشسته ... میخواستم بعد این سفر باهات صحبت کنم که قسمت الان شد ... قسمت دوم ادامه دارد.... ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💚🌹 قسمت سوم 🌹💚 ازت میخوام چند کلمه ای رو با این گل پسر من صحبت کنی ، خدا رو چه دیدی شاید به تفاهم رسیدید... وقتی مهر و محبت حاج خانم و لطفی که این مدت بهم کرده رو یادم میاد راستش خجالت کشیدم رو حرفشون حرف بزنم ... با کلی خجالت و شرم گفتم چشم ... حاج خانم که خیلی خوشحال شد رو به آقا مهدی کرد و گفت پاشو مادر ، پاشو ببینم میتونی دل عروسکم رو نرم کنی و خودی نشون بدی یا نه؟ اقا مهدی از جاش بلند شد و گفت سمعا و طاعتا... منم بلند شدم تبعیت از ایشون و به سمت اتاقم رفتم . به محض رسیدن گفت خانم ها مقدم ترن ... با اجازه ای گفتم و وارد شدم و روی تخت نشستم .آقا مهدی هم نشست رو صندلی کنار میز. داشتم از استرس میمردم ، نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم ... چند لحظه سکوت بینمون بود تا اینکه آقا مهدی شروع کرد : اگه اجازه بدین من اول از خودم بگم ... من مهدی ام ۳۰ سالمه مدیر یه شرکت ساختمون سازی ام . قبلا هم یه ازدواج ناموفق داشتم . بنابه دلایلی هیچ وقت دیگه نمیخواستم ازدواج کنم و دوباره اعتماد کنم اما این مدتی که شما اینجا بودین ، نجابت و خانمی و کار هاتون من رو شگفت زده کرده و به همین دلیل ک من الان اینجام. نمیدونستم چی بگم ...با کمی ترس و خجالت‌گفتم راستش من قصد ازدواج ندارم ، میدونم که حاج خانم هم از گذشته من به شما گفته ، پس نیازی به توضیح نیست ، من نمیخوام دوباره وارد یه مرحله پر استرس و ترس بشم ... قسمت سوم ادامه دارد... ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
💚🌹 قسمت چهارم 🌹💚 با به سکوت خاص به حرفام گوش میداد ، بعد از اینکه حرفام تموم شد ، با آرامشی که داشت گفت : زندگی بالا و پایین و تجربه زیاد داره ، منم عین شما دلم نمیخواست به هیچ زنی اعتماد کنم اما بعد از دیدن طرز فکر عوض شده ، ازتون میخوام دوباره اعتماد کنید قول میدم پشیمونتون نکنم ... من الان میرم و ازتون میخوام فکر کنید و بسنجید و اگه صلاح دونستید دوباره باهم صحبت کنیم . این آدرس محل کارمه بابت این که بخواید تحقیق کنید . اینم شمارم اگه سوالی و حرفی چیزی بود با من درمیون بذارید... با اجازه با تعجب به برگه که دستم داد نگاه کردم ، چرا این بشر انقدر با آرامش کار میکنه و حتی یه لحظه تعلل نمیکنه ، چرا صداش نمی لرزید ، چرا انقدر اطمینان داشت به حرفاش ... با صدای خداحافظی از فکر و خیال بیرون اومدم و سریع به پذیرایی رفتم، حاج خانم گفت بعد سه روز دوباره زنگ میزنم ببینم جوابت چیه ، لطفا خوب فکر کن ، مهدی من از این آدما های مزاحم و بیکار و علاف نیست خیالت راحت .... و بعد رفت ... هاج و واج به این همه اتفاقی که افتاد پشت هم فکر میکردم .. من کجا و ازدواج دوباره کجا ... هه چه دل خجسته ای دارن این مادر و پسر ... من که معلوم بود جوابم چیه پس بدون اینکه فکر کنم شروع کردم جمع و جور و شام درست کردن اما حرفای پر آرامش و اطمینانش از سرم بیرون نمیرفت قسمت چهارم ادامه دارد.. ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
💚🌹 قسمت پنجم 🌹💚 ساعت هفت شده بود ، حواسم نبود باید برای فردا خرید میکردم ، فردا سالگرد مادرمه ... زیر گاز رو خاموش کردم و شروع کردم به حاضر شدن بعد از پوشیدن چادرم و برداشتن کلیف پول و دسته کلید راه افتادم.... یه مقدار وسیله اش و حلوا خریدم و با یه دسته گل رز قرمز .... پول زیادی نمونده بود که بخوام تاکسی بگیرم ، پس ترجیح دادم پیاده برگردم . ذهنم همچنان کشیده می شد به سمت حرفای مهدی ... هرجور میخواستم فکر نکنم نمی شد ... که با صدای جیغ لاستیک ماشینی از فکر و خیال خارج شدم ... با دیدن مهدی چشام چهارتا شد ، این موقع اینجا چیکار میکنه ، نکنه من رو تعقیب میکنه. با تعجب بهش زل زده بودم که با همون حجب و حیا و نجابت از ماشین پیاده شد و سلام کرد . جوابش رو ندادم چون باید بدونه منتظر توضیح هستم که خودش فهمید و گفت : تو بازار دیدمتون، راستش دوست نداشتم این وقت شب تنهایی و با این وسایل برگردید ، لطفا سوار بشید ... تا اومدم اعتراض کنم اخمی کرد و وسایل رو ازم گرفت و گذاشت صندوق عقب و در عقب رو باز کرد و اشاره کرد بشینم . بعد از اینکه سوار شدم .... گفت میدونستم جلو بشینید معذب می شید بیشتر و دوست ندارید تو همسایه ها حرف پشتتون باشه برای همین در عقب رو باز کردم پس جسارتم رو ببخشید... تشکر زیر لبی کردم ... اما تو دلم غوغا به پا شده بود به خاطر فهم و شعور این ادم قسمت پنجم ادامه دارد ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
💚🌹قسمت ششم🌹💚 بعد از رسیدن وسایل ها رو تا جلو در خونه آورد... بعد با یک شببخیر رفت . بعد از جا به جا کردن وسایل تصمیم گرفتم یکم فکر کنم ، شاید منم شانس یه زندگی آروم و بی دغدغه رو داشته باشم با خودم در جدال بودم که گفتم می‌سپارم به خدا بذار ببینم اون چی میخواد ... وضو گرفتم و نیت کردم و از ته دل خواستم هرچی صلاحمه بهم نشون بده لای قرآن رو باز کردم : سوره مبارکه طه آیه ۴۶ قالَ لا تَخافا ۖ إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾ فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) می‌شنوم و می‌بینم! با اشک های جاری قرآن رو بوسیدم و گذاشتم کنار ... فردا باید به مامانم هم میگفتم این خبر رو ... پاشدم با یه حس باور نکردنی شروع به انجام کارهام کردم .... آخر شب هلاک و خسته از هوش رفتم ... صبح بعد از نماز صبح آش خیرات رو بار گذاشتم و شروع کردم به درست کردن حلوا ... بعد از آماده کردم و تزیین ... دو تا کاسه رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم و به سمت خونه حاج خانم رفتم ... زنگ در رو زدم که با صدای کیه مهدی آقا دست و پام شروع کرد به لرزیدن ...وقتی در رو باز کرد و باهاش چش تو چش شدم عین این دختر های ۱۸ ساله ذوق کردم ...سریع سرم رو پایین انداختم ... سلام بفرمایید اش خیرات مادرمه... سلام آرومی کرد و تشکر و خدابیامرزی تا اومدم بگم با اجازه که حاج خانم اومد دمه در بعد از سلام و احوال پرسی ، جریان اش رو پرسید ... قسمت ششم ادامه دارد ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
💚🌹 قسمت هفتم 🌹💚 وقتی گفتم خیراته میخوام ببرم قبرستون ، رو کرد به مهدی و گفت حاضر شو ما هم بریم برای کمک. از من انکار و از حاج خانم اصرار ...حرفشون نشدم و به خونه برگشتم تا آماده بشم ... زنگ خونه به صدا در اومد حاج خانم اومد داخل و شروع کرد به تعریف کردن و من از خجالت آب می شدم ... وسایل رو با حاج خانم بردیم سمت ماشین ، برگشتم تا قابلمه اش رو بردارم که با صدای یا الله مهدی آقا برگشتم ... گفت اجازه بدین خودم بردارم سنگینه ... هرچی انکار کردم بازم حریف این مرد نشدم ... بلاخره به از مدتی به قبرستون رسیدیم و رفتیم سر خاک مادرم... بعد از خوندن فاتحه ... حاج خانم و مهدی تنهام گذاشتن تا راحت باشم ... گفتم و گفتم و گفتم تا بلاخره سبک شدم و از مامانم اجازه خواستم که بیشتر به آقا مهدی فکر کنم ... بعد از پخش اش و حلوا به خونه برمی گشتیم که بارونی نم‌نم بارید ... منم لبخند زدم و خدا رو شکر کردم ... بعد از رسیدن و جا به جایی وسایل تصمیم گرفتم یه حاج خانم بگم میخوام بیشتر آقا مهدی رو بشناسم.... حاج خانم با شنیدن این حرف از خوشحالی رو پا بند نبود ... قرار شد بعدازظهر بریم بیرون و اونجا باهاشون حرف بزنم... ساعت حدودا پنج بود که حاج خانم زنگ زد که آماده بشم .... بلاخره رسیدیم به یه امام زاده ، قرار شد حاج خانم بره زیارت و من و آقا مهدی تو صحن حیاط حرف بزنیم ... خجالت میکشیدم صحبت کنم با اینکه خیلی تمرین کرده بودم قسمت هفتم ادامه دارد... ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
💚🌹 قسمت هشتم🌹💚 بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، به خودم اومدم دیدم صورتم از اششروع کردم داستان زندگیم رو گفتن ، گفتم و گفتمک پر شده ... آقا مهدی دستمالی رو به سمتم گرفت و با کمی اخم گفت میخواید بذارید بقیش رو بعد که آروم شدید تعریف کنید ... سری به نشونه مخالفت تکون دادم گفتم بذارید ادامه بدم ، کلی با خودم کلنجار رفتم که این حرفا رو میگم ، آقا مهدی گفت نمیخوام پس دیگه گریه کنید ... لبخندی زدم و گفتم : این همه گذشته من ک تعریف کردم ، من فقط یه مرد میخوام کنارم باشه ، نیاز نه به پول دارم نه چیزی فقط میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم و سایه یه مرد بالای سرم که حس تنهایی نداشته باشم و میخوام باهام صادق باشه و ... اگه میتونید که بسم الله اگه ن لطفا هرچی گفتم رو فراموش کنید ... آقا مهدی همینجوری که سرش پایین بود گفت : منم فقط نجابت و خانمی مهمه نه گذشت آدم ها ... اگه اینجام اگه بهتون پیشنهاد ازدواج دادم همش فقط به خاطر این بود که شما چیزی از خانمی کم نداری .. منم سعی میکنم تا جایی که میتونم به بهترین شکل زندگی رو براتون فراهم کنم... و گفت برایت علی شوم ؛ فاطمه بودن بلدی؟ با نگاهم خیسم گفتم بلدم ... قول داد تو همین امام زاده هیچ وقت تنهام نذاره .... بعد از برگشت حاج خانم و اعلام تصمیم ، حاج خانم انگشتری رو از انگشتش در آورد و دستم کرد و گفت این انگشتر نسل به نسل چرخیده و رسیده به من و حالا من میدمش به تو عروس قشنگم ... قسمت هشتم ادامه دارد... ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎
بعد شام و شوخی های آقا مهدی برگشتیم خونه و قرار شد فردا بریم آزمایش بدیم ... بعد از جواب آزمایش و خرید و اینا قرار شد بعدازظهر بریم محضر و فردا بریم قم .... عاقد خطبه رو می خوند و من اشک میریختم به خاطر تنهاییم و بی کسیم .... عاقد بار سوم خطبه رو خوند و حاج خانم گفت عروس رفته از آقاجان (صاحب الزمان اجازه بگیره) و بعد هم عروس خانم زیر لفطی میخواد .... با این حرف شدت اشکم بیشتر شد و من چقدر احمق بودم که یادم رفت حصرت مهدی کنارمه و تنهام نگذاشته .... بعد از دادن زیرلفظی که حاج خانم بهم داده بود ... عاقد دوباره پرسید وکیلم ؟ قرآن رو با آرامش بستم و از آقاجان کسب اجازه کردم و گفتم با اجازه صاحب الزمان و حاج خانم بله .... بلاخره همسر مردی شدم که مردونگیش قرار بود دنیای تیره و تارم رو روشن کنه ... با از اینکه از محضر اومدیم بیرون ... حاج خانم تاکسی گرفت و رفت خونه و به اصرار ما توجه نکرد و گفت شما دو تا الان به این دونفره بودن نیاز دارید.... سوار ماشین شدیم و مهدی دستم رو گرفت و گفت بلاخره ماله خودم شدی جوجه خانم 😁 و من از خجالت آب شدم .... پایان ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎