#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «مادر» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍در اتاق را که باز کردم،دیدم لباس راحتی پوشیده و ایستاده کنار تخت مادرش.نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.یک جا بند نمی شد؛به مادرش دارو می داد،غذا دهانش می گذاشت،دستش را می بوسید،پیشانی اش را می بوسید،سرش را نوازش می کرد.آن نیم ساعت #حاج_قاسم ندیدم؛مادر دیدم؛یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت!
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
۷ دی ۱۴۰۱
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره لبخند مادر شهید
✍بی بی سکینه از دار دنیا فقط یک پسر داشت.با پول کارگری علی را بزرگ کرد.علی شفیعی رفت جبهه و شهید شد.
حاج قاسم هر جا بود،از سوریه،از عراق،از لبنان،زنگ می زد و احوال بی بی سکینه را می پرسید،کرمان که می آمد،حتما می رفت دیدنش،پیرزن کسی را نداشت.حاجی آستین بالا می زد و دستی به سر وگوش خانه می کشید.تشک و ملحفه ی تخت بی بی را مرتب می کرد،استکان ها را می شست؛خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.بعد هم دوتا چای قند پهلو می ریخت و می نشست کنار مادر شهید.لبخند پیرزن،خستگی را از جان حاج قاسم می شست و می برد.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۲۶
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
۱۰ دی ۱۴۰۱
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
۲۰ دی ۱۴۰۱