#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_شصت_دو🎬:
صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آخرین بار در آیینه نگاه کردو همانطور که با سر انگشتان پا به جلو می رفت تا مبادا ننه سکینه را از خواب بپراند به طرف در اتاق رفت، ننه سکینه بر خلاف همیشه که صبح زود بیدار میشد، انگار امروز حالش خوب نبود، حتی زمانی که استاد قاسم از اتاق خارج شد، او متوجه نشد.
ایلماه خود را به در رساند و سپس دولنگ در را خیلی آرام و بیصدا از هم گشود و آهسته بیرون را نگاه کرد خبری از کسی نبود فقط قنبر پسرک کاروانسرایی را دید، آهسته بیرون آمد قنبر را صدا زد و همانطور که سکه ای به سمت او پرتاب می کرد به او فهماند اسب را از اصطبل بیاورد و خودش هم قدم زنان با تفنگی بر شانه اش که هیچ تناسبی با لباس زیبا و اعیونی اش نداشت، به طرف دروازه کاروانسرا حرکت کرد.
دقایقی بعد اسب سیاه ایلماه مانند باد در حرکت بود و ایلماه با سرخوشی تمام فریاد میزد: بتاززززز تیز پا، بتاز
ایلماه با سرعت پیش میرفت و باز هم اصلا توجهی نداشت که جوانی روی پوشیده که کسی جز اصغر نبود، درست از جلوی کاروانسرا در تعقیب اوست.
انگار اصغر قرقی از ایلماه و شاید بهرام کینه ای به دل گرفته بود و الان احساس خطر می کرد و مصمم بود یا ایلماه را به چنگ بیاورد یا بکشد که نتواند به دست کسی غیر از او بیافتد.
ایلماه به شکارگاه رسید و دسته ای از سربازان را که بی شک همراهان بهرام خان بودند، به صورت ردیف کنار کلبه ای کوچک که متعلق به شاهزاده بود دید.
سربازان که از ایلماه تصوری دیگر داشتند و بیچاره ها فکر می کردند ایلماه یک مرد است، الان با دیدن دخترکی که همچون مردان جنگی میتاخت و به پیش می آمد، متعجب شده بودند.
بهرام خان که گویی مشتاقانه منتظر آمدن ایلماه بود، صبر از کف داده و بیرون کلبه در انتظار بود و با دیدن ایلماه گل از گلش شکفت، خودش را داخل کلبه انداخت، به میز چوبی داخل کلبه چشم دوخت و همانطور که خوراکی های روی ان را از نظر می گذراند زیر لب گفت: عسل وپنیر و کره و مربا و نیمرو....چرا فکر می کنم یک قلم کم است؟!
در همین حین تقه ای به در خورد، بهرام با حالت دستپاچه دستی به پیراهن سفید که جلیقه مشکی زیبایی روی ان به تن کرده بود و تیپش را زیباتر از همیشه نشان میداد کشید و گفت: بیا داخل!
ایلماه در کلبه را باز کرد، مانند دخترکی خجول که اصلا به او نمی آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: س...سلام...فکر می کردم جناب بهرام خان در وسط میدان شکار منتظر من هستند.
بهرام لبخندی زد و گفت: از کجا میدانی اینجا میدان شکار نیست؟!
ایلماه از شنیدن این حرف کنایه آمیز رنگش سرخ شد و بهرام خنده بلندی کرد و گفت: باید چیزی ناشتایی بخوریم تا توان مبارزه با دخترکی زبل و زیبا را داشته باشیم و شکاری گرانبها صید کنیم؟!
ایلماه آرام لبش را به دندان گرفت، او فکر می کرد نمونه این حرفهای کنایی و محبت آمیز را که خبر از برپایی شعله عشق است را جایی شنیده، اما اصلا به خاطر نمی آورد کجا شنیده....
بهرام که دید ایلماه جلو نمی آید گفت: بیا روی نیمکت چوبی کنار میز بنشین و ناشتایی بخور، نکند توقع داری برایت لقمه بگیرم؟!
ایلماه که همچنان در فکر بود و هر لحظه احساس می کرد این صحنه ها و حرفها دارد تکرار می شود، از جا تکان نخورد.
بهرام تکه ای نان جدا کرد و روی آن مقداری کره و عسل گذاشت و همانطور که لقمه را بهم می آورد از جا بلند شد و به طرف ایلماه رفت و لقمه را به سمت او داد وگفت: کامتان را شیرین کنید بانو!
ایلماه که ناخوداگاه دستپاچه شده بود، لقمه را گرفت و روی نیمکت چوبی نشست، بهرام هم روبه رویش غرق دیدن این تابلوی زیبای هستی بود و لبخندی محو روی لب نشاند و گفت: افسانه! تو کیستی؟!
رفتارت مثل بزرگان می ماند اما افرادی را که برای تحقیق از رگ و ریشه ات روانه کرده ام می گویند فرزند یک زن و شوهر روستایی هستی، درست است؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿