eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1.8هزار دنبال‌کننده
138.3هزار عکس
182.4هزار ویدیو
819 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
SAMERI-15.mp3
زمان: حجم: 2.54M
💥پنجاه برابر ثواب و پاداش روزگار سخت دینداری مانند آتشی در کف دست نگه داشتن💥 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
کیمیای صلوات۱۵_۲۰۲۴_۰۳_۲۷_۱۳_۳۹_۴۶_۵۳۲.mp3
زمان: حجم: 2.1M
💚 کیمیای صلوات سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎧
نماز ۱۵_1.mp3
زمان: حجم: 19.45M
📿 ▫️) ▫️قرب به خدا یعنی چه؟ ✍پیامبراکرم:هرکس یک نماز واجبی بخواند یک دعای مستجاب نزد خدا دارد. ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
چه عملی ما را نجات میدهد ۱۵(1)_1_1.mp3
زمان: حجم: 9.88M
🌾 کارهایمان را به خدا هدیه کنیم🍃🌸 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@zekrroozane ذڪرروزانہ15.mp3
زمان: حجم: 5.76M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 5⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
آشتی با امام عصر15.mp3
زمان: حجم: 12.86M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعای فردی و جمعی» ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
به سوی نور15.mp3
زمان: حجم: 14.7M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 15 🎙 به کلام و تنظیم مدیر کانال: دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
🎬: دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر میرزا از عمارت شاهانه بیرون آمد و دوباره سوار بر کالسکه به طرف اقامتگاه ولیعهد راه افتاد و ایلماه هم سوار بر اسب به دنبالش راهی شد. ایلماه با دیدن شکوه و عظمت قصر با خود می گفت که این قصر اندازه شهری کوچک در دل تهران است و چندین برابر روستای کهنمو ست بالاخره به اقامتگاه ناصر میرزا رسیدند، عمارتی بزرگ و بسیار زیبا با پنجره های مشبک و رنگ رنگی که گویی هر کدام به نحوی به او چشمک میزدند، این نمای بیرونی اقامتگاه بود و او هنوز پا به درون آن نگذاشته بود. کالسکه ایستاد و ولیعهد پیاده شد، ناصر میرزا با اشاره به ایلماه به او فهماند تا او را همراهی کند. ایلماه یک قدم عقب تر از ناصر میرزا قدم بر می داشت ناصر میرزا وارد عمارت ولیعهد شد، ایلماه می خواست به دنبالش وارد شود نگهبان جلوی در جلویش را گرفت و گفت: نه تو کجا؟! در اینجا فقط ولیعهد و میهمانان خاصش حق ورود دارند تو نگهبانی بیش نیستی. ناصر میرزا به عقب برگشت و با تحکمی در صدایش گفت: راه را باز کن، ایشان بهروز، نگهبان و محافظ مخصوص من هستند هر جا که من بروم مثل سایه پشت سرم می آید نه الان و نه هیچ وقت دیگر حق نداری جلوی راه او را سد کنی این حرف را به همه ی نگهبانان برسان سرباز بیچاره چشمی گفت و عقب رفت ایلماه از سخنان ناصر میرزا لبخندی به چهره آورد و پشت سرش وارد اقامتگاه شد. ورودی اقامتگاه تعدادی خواجه با سری پایین ایستاده بودند و به او ادای احترام کردند، گویا کارهای این اقامتگاه بر عهده این خواجه ها بود ناصر میرزا رو به بزرگ خواجه ها کرد و گفت: خوبی خواجه سلماس؟ سالهاست که ندیده ام تو را و فکر می کردم مرده باشی و با این حرف لبخند کمرنگی زد. خواجه سلماس با حالت کمرویی و شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه در خدمتم و دعاگوی شما هستم ناصر میرزا نگاهی به سقف کنده کاری شده تالار عمارت که جای جای آن با آینه های کوچک و بزرگ تزیین شده زود، کرد و سپس از زیر چشم قالی های ایرانی و مبل های سلطنتی با حاشیه طلایی را نگاهی انداخت و گفت این عمارت ولیعهد گویا تازه تاسیس شده از شما می خواهم همه جای عمارت را به من نشان دهید خواجه سلماس دست روی چشم گذاشت و گفت: بفرمایید! ناصر میرزا به ایلماه اشاره کرد و گفت: آهای محافظ! شما هم همراه ما باش، ایلماه چشمی گفت و همراه ناصر میرزا شد و به دنبال خواجه سلماس حرکت کردند. اقامتگاه در دو طبقه برپا شده بود طبقه پایین شامل تالار پذیرایی آشپزخانه شاهانه و چند اتاق که مخصوص درس و مطالعه و کار ولیعهد بود و از گوشه تالار پله های مرمرین که با قالی های نرم و ابریشمین پوشیده شده بود به طبقه بالا ختم میشد و در طبقه بالا هم چند ردیف اتاق بود که نقش خوابگاه و اتاق خصوصی را داشتند. خواجه سلماس همه جا را به ناصر میرزا نشان داد ناصر میرزا همانطور که سرش را تکان می داد چشمکی به ایلماه زد و به او فهماند با دقت همه جا را نگاه کند. ایلماه غرق زیبایی و شگفتی این عمارت که بی شباهت به بهشت نبود شده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ساعت روے دیوار پایگاه پنج عصر را نشان مے داد دختران نوجوان و جوان وارد پایگاه شدند و بعد از سلام و احوال پرسے با نرگس به حاج آقا سلام ڪردند و منتظر سخنرانے ایشان شدند. حاج آقا بلند شد و روے منبر نشست با گفتن ڪلمه ے بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ے مبحث قبل را توضیح دادند به سمت آشپزخانه رفتم و روبه نرگس: نرگس جون پذیرایے امروز به چه صورت هست داخل ڪلمن شربت هست اگر زحمتے نیست لیوان را پر ازشربت ڪن تا بعد از پایان سخنرانے حاج آقا یڪے از دخترها تعارف ڪند باشه عزیزم🥰 نرگس از آشپزخانه بیرون رفت با نگاهم او را دنبال ڪردم فڪرم درگیر صحبت هاے حاج آقا بود چند دقیقه بعد نرگس چند سینےشیرینے آورد ویشڪا جون شیرینے ها رو بعد از مراسم با شربت تعارف ڪنید من میروم تا به سخنرانے حاج آقا گوش بدهم بعد از تمام شدن سخنرانے سینے شربت را برداشتم به سمت دختران تعارف ڪردم یڪے از دختران نوجوان هم سینے شیرینے را آورد زمانے که حاج آقا پایگاه را ترڪ ڪردند نرگس دست مرا گرفت و هر دوبه سمت دختران رفتیم و مشغول گفت و گو شدیم ساعت هشت شب به خانه برگشتم چشمانم سرخ شده بود و پاهایم توان حرڪت نداشت به سختے از پله ها بالا رفتم مامان وقتے مرا با این وضع دید ویشڪا چے شده ؟ هیچے خیلے خسته هستم میروم بخوابم شایان مے خواهد تو را ببیند فردا شب ساعت هشت می آید دنبالت تا با هم برید رستوران برنامه اے براے فردا نداشته نباش احساس ڪردم حرارت بدنم زیاد شد دستانم عرق ڪرد وقت مناسبے براے بحث نبود فقط یڪ ڪلمه باشه.... گوشے چند بار زنگ خورد تا در آخر توانستم پاسخ بدهم شایان پشت خط بود سلام ویشڪے جون سلام شایان: اووو چقدر سرد ، من تا پنج دقیقه دیگر میرسم در خانه شما بیا پائین تا برویم درحالے ڪه صورتم سرخ شده بود و دستانم عرق ڪرده بود باشه از پله ها پائین رفتم مامان جلو آمد واے ویشڪا این چه لباسے هست پوشیدے ! چه مشڪلے دارد ؟ خیلے بلند هست برو مانتو قرمز را بپوش ڪه جلو باز هست من با این لباس راحت هستم در آپارتمان را باز ڪردم داخل ڪوچه رفتم شایان درست وسط ڪوچه ایستاده بود چند بوق زد تا جلب توجه ڪند به سمت ماشین رفتم در جلویے را باز ڪردم روے صندلی نشستم سلام خانم خوشگل این چه قیافه اے هست براے خودت درست ڪردے سلام چه عیبے دارد ؟ شایان لبخند تمسخر آمیزے زد حتے یڪ رژ لب به لب هات نیست خیلے صورتت بے روح شده چیزے نگفتم و یڪ لبخند ترحم آمیز تحویل شایان دادم. در طول مسیر صحبت نڪردم شایان هم اگر صحبتے مے ڪرد با بله یا خیر پاسخ مے دادم به رستوران رسیدیم شایان ماشین را ڪنار جدول پارڪ ڪرد هر دو پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم رستوران بزرگ در سالن تعداد زیادے میز و صندلے هاے مجلل و تاج دار وجود داشت،در سمت راست تعداد زیادے میز بود ڪه روے آن انواع سوپ ها ، دسر ، سالاد موجود بود در ڪنار میز سلف ، میز صندوق دار بود خانمے جوان با لباس فرم مشکی با نوار هاے قرمز ڪه دور مقنعه نشسته بود موهاے خودش را هم بیرون گذاشته بود با خودم فڪر ڪردم چرا ارزش خودش را این قدر پائین مے آورد و با این ظاهر ڪار مے ڪند پیشخدمت با ظاهرے آراسته جلو آمد از قبل میز هماهنگ ڪرده بودید شایان با علامت سر بله گفت پیشخدمت ما را به میز راهنمایے ڪرد فضایے ڪه براے نشستن هماهنگ ڪرده بود داراے میز بزرگ روے آن چند گلدان زیبا و بافاصله از گلدان ها شمع هاے تزیینے قرار داشت و هر دوبه طرف میز رفتیم من روے یڪے از صندلے ها نشستم شایان هم روبروے من نشست با لبخند فضاے رستوران چطور هست؟ خیلے زیبا است براے چے این همه هزینه ڪردے ؟ قرار است یڪ شب با هم باشیم من بخاطر تو خیلے ڪار ها انجام می دهم . صورتم سرخ شد احساس مے ڪردم دورنم داغ شد سرم را پائین آوردم چیزے نگفتم خیلے سعے ڪردم با شایان حرف بزنم اما نتوانستم حرف اصلے را بگویم. نویسنده :تمنا❤️☘ ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشگرکشی بودند نگاهی به ساع
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادت همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست . هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت می خواهم تنها باشم به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود که صدای زنگ گوشی توجه ام را جلب کرد نگاهی به صفحه ی آن کردم در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری سلام عمه جان چی شده ؟!😱 با صدای بلندتر از قبل چی شده ! شایان رو دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نشستی عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺 خوب چه ربطی به شایان داره🥴 پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت حرفم را ادامه ندادم که ... صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد تو برای چی به ویشکا زنگ زدی اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ... با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدن بودند نگاه متاسفی به من می کردند ------------------------------------------- دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه ی قتلش را توضیح می داد ------------------------------------- روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم. حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم. تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁 از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند پدر در حالی که لبخندی بر لب زد دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود ،هنگام پیاده شدن نگاهی به پدر کردم. امیدی به بازگشت شایان هست. پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد. نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهاردهم #افق عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد ،چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه ی وجودم ع
با صدای کوبید شدن در به خودم آمدم به سمت در رفتم اعظم خانم با حالتی پریشان به ایوان آمد در را که باز کردم تمام بدنم یخ کرد چهر های عصبانی در حالی که دو مرد در ابرو های خود گره انداخته بودند با صدایی که حاکی از صلابت بود. مامور ساواک گفت ما حکم بازرسی منزل داریم و شما باید ...... سکوتی بین من و مامور ساواک برقرار شد. اعظم خانم که از داخل ایوان آن صحنه را نگاه می کرد به سمت اتاق دوید من در آن لحظه فقط سعی می کردم از ورود آن دو مرد به خانه اجتناب کنم نگاهی به کوچه انداختم مردی با کت شلوار مشکی در حالی کنار بنز مشکی رنگ ایستاده بود. نگاهی خشمگین به من کرد به سمت حیاط برگشتم فقط در عرض چند ثانیه ماموران خودشان را به اتاق رسانده بودند. صدای اعظم خانم را می شنیدم که با لحنی محکم برای چی کتابخانه را بهم می ریزید ؟ عکس های روی دیوار مربوط روحانی های دوران قاجار هست چه مشکلی دارد؟ وارد اتاق شدم مامورین همه ی خانه را بهم ریختند یکی از آن ها به سمت حمام رفت وقتی متوجه شد چیزی دستگیرش نمی شود خودش را به سمت لباس های چرک رساند که اعظم خانم با صدایی بلند تر از قبل خجالت نمی کشید سراغ لباس های چرک یک خانم می روید ؟ مامور ساواک با شنیدن این حرف به عقب برگشت همکارش هم با در دست گرفتن چند کتاب و تابلو های عکس روحانی از اتاق خارج شد. وقتی مامور برای بار دیگر چشمش به من افتاد نگاهی عمیق به سر تا پای من انداخت با صدا کردن همکارش گفت مهمان داریم ماشین را آماده کنید رنگ از چهره ی اعظم خانم پرید محمد رضا که با آن سر صدا ها بهوش آمده بود با صدای بسیار ضعیف گفت کجا می بریدش ؟ غروب غم انگیز شهریور ماه با دلی پر از آشوب از خانه ای که پناهگاه من بود، خارج شدم. نویسنده:تمنا🌼🌱 .
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهاردهم #طلوع_دل جلوی درب خانه ماشین را پارک کردم طلوع پیاده شد ،بعد از زدن قفل فرمان وارد خ
با صدای مامان به خود آمدم به سمت راهرو رفتم، از راه پله‌ها فریاد زدم. بله ؟ بیا شام حاضر است میز را بچین به طلوع هم بگو پایین بیاید به سمت اتاق طلوع رفتم چند تق به در زدم وارد شدم، طلوع جان خوبی عزیزم سرش را از روی کتاب بلند کرد، نگاهی به من کرد. بد نیستم بیا برویم پایین شام حاضر است از روی تخت بلند شد با دست بسته درست تعادل نداشت خودش را جابجا کند می‌خواهی کمکت کنم نه خودم می‌توانم به هر سختی که بود، از روی تخت پایین آمد، هر دو از پله‌ها پایین رفتیم بابا در آشپزخانه مشغول صحبت با مامان بود. مرا که دید گفت؛ طنین پنجشنبه قرار است مدیرعامل شرکت مهمانی بدهد ،در یکی از بهترین تالارهای شهر هست برنامه‌ات را خالی کن. سکوت کردم ،طلوع نگاهی به مامان ،بابا انداخت . من با دست آتل گرفته مهمانی نمی‌آیم، بابا اخمی‌کرد ، چرا دخترم مشکل آن چیست از بقیه از آنها فاصله گرفتم. به سمت مامان رفتم تا آشپزخانه تا بشقاب ها رو بردارم. بابا به صورت جدی گفت؛ نه طلوع همه می‌رویم کسی جایی قول نمی‌دهد. به شما هم می‌گویم! مامان که تا الان سکوت کرده بود، نگاهی به بابا کرد نگران نباش، سهم جوجه زعفرانی ، خورشت ماست تو را کنار می‌گذارند. اصلاً می‌گویم همان شب با پیک برای مدیر فنی شرکت بفرستند. چیدن بشقاب‌ها را که تمام کردم، دیس برنج و خورشت را روی میز قرار دادم. هر چهار نفر دور میز نشستیم، اما با بحث قبل از شام هیچکس حوصله حرف زدن نداشت. طلوع گفت: بابا من فردا کلاس دارم، حدود ۲ بعد از ظهر تمام می‌شود با ماشین دنبال من می‌آیی بابا در حالی که داشت، خورشت روی برنجش می‌ریخت گفت :طلوع جان تاکسی بگیر بیا شرکت از آنجا با راننده می‌فرستمت خانه خودم فرصت نمی‌کنم دنبال تو بیایم. طبق معمول بابا کارهایش را به دیگران می‌سپرد مامان هم گفت من فردا با خاله حلما بندر گناوه می رویم . چشمانم گرد شده، بود بندر گناوه! مامان گفت چی شده طنین؟ آخر مامان در این اوضاع برنامه مسافرت گذاشتید گفت خاله حلما گفته است، آخر پاییز تخفیف‌های خوبی برای لباس گذاشته‌اند هم تفریح می‌کنیم، چند دست لباس برای شما می‌خرم . بابا چیزی نگفت مامان لبخندی زد ، گفت خودم رو برای مهمانی می‌رسانم. نویسنده :تمنا🫂😍 .