فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدالله الذی خلق الحسین
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#ماه_شعبان
#شعبان
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
مداحی آنلاین - نماهنگ مثل نفس - گروه سرود میقات.mp3
5M
دنیای منی، آقای منی
تو امام حسین رویاهای منی
تو مثل نفس، همراه منی
روشنه شبام آخه تو ماه منی...
گروه_سرود_میقات🎙
🌠#شبتون_حسینی 🌜
⚡️#التماس_دعا 🤲🏻
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ.
خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود که هرکس را بخواهی درآن قرار میدهی قرار بده!
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا
من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا
🌹#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#امام_زمان
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
💐رمان جدید
#ایلماه
#داستان_واقعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد ک
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_شصت_یک🎬:
ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق خودشان رفت، داخل اتاق شد، کسی نبود، حدس میزد حتما طبق معمول ننه سکینه به حرم رفته و استاد قاسم هم این روزها برای اینکه درآمدی داشته باشد به معالجه بیماران می پرداخت، این مرد آنچنان مهارت خاصی در تشخیص و درمان بیماری ها داشت که به گوش مردم خراسان هم رسیده بود که طبیبی در این کاروانسرا اقامت دارد اما استاد قاسم محل کارش را در جایی نزدیک حرم که فاصله ای تا بازار بزرگ نداشت، انتخاب کرده بود.
حجره ای کوچک که انگار قبلا ماست بندی محل بود اما اینک استاد قاسم با پول اندکی آن را اجاره کرده بود، درست است آن حجره کوچک بود اما برای شروع کار بدک نبود، استاد قاسم طبق امر ننه سکینه می بایست دیر یا زود به سمت تهران حرکت کنند تا یا به زنده عباس یا به مزار این جوان نگون بخت برسند، پس لازم بود مقداری پول که کفاف سفر سه نفر به پایتخت را بدهد، پس انداز کند.
ایلماه حالا که تنها بود، با شوق و ذوقی کودکانه که از او بعید بود، در بقچه لباس را باز کرد، با احتیاط آن را بیرون آورد ، اگر کسی این صحنه را میدید گمان می کرد که این لباس عروس است که ایلماه اینچنین با احتیاط عمل می کند.
ایلماه لباس را به تن کرد، روسری سفید گل گلی را هم بر روی سرش انداخت، دسته ای از پولکهای رنگارنگی که در وسایل ننه سکینه بود و معمولا زنها برای زینت از آن استفاده می کردند را دور تا دور سرش وصل کرد و سپس از جا بلند شد و به سمت آینه شکسته که داخل طاقچه قرار داشت رفت.
آینه را برداشت و چهره خودش را در آن دید، او صورت دخترکی زیبا با چشمان درشت و ابروهای کشیده که همچون شمشیر تیز و بران بود را می دید، چهره ای که با افسانه و ایلماه فرق داشت.
ایلماه دستی زیر چشمش کشید و زیر لب زمزمه کرد: براستی این پری دریایی کیست؟
در همین حین صدای قیژی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد.
ایلماه به عقب برگشت و قامت ننه سکینه را در چارچوب در دید.
ننه سکینه چند دقیقه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرد و بعد با دیدن ایلماه در این لباس، انگار زبانش بند آمده باشد گفت: اف...اف...افسانه خودتی؟!
ایلماه لبخندی زد و همانطور که دستانش را از هم باز می کرد گفت: خوشگل شدم ننه؟! این لباس به من می آید؟!
ننه سکینه همانطور که بغض گلویش را فرو میداد گفت: مثل عروس های درباری شدی، تو خوشگل بودی، حتی در همان لباس مردانه هم زیبا بودی اما با این لباس شبیه پری ها شده ای و بعد داخل شد و در را بست و گفت: سریع ...سریع درش بیاور، اینجا چشم شور زیاد است، میترسم چشم زخم ببینی، خودت می دانی که من غیر از تو فرزندی ندارم.
ایلماه از اینهمه محبت ننه سکینه نسبت به خودش که دختری غریبه بود غرق شگفتی شد، ننه سکینه را سخت در آغوش گرفت و گفت: ننه، تو همیشه مادر من بودی....کسی که مرا از مرگ نجات داده و من قول میدهم تو را تا رسیدن به مقصود همراهی کنم، تو هم زمانی به حرم مشرف میشوی دعا کن که من زودتر به خاطر بیاورم کیستم و چیستم و اصلا اینجا چه می کنم؟!
ننه سکینه که انگار دلش نمی خواست ایلماه سر از گذشته اش دربیاورد چون میترسید اگر به خاطر بیاورد کیست، او را تنها بگذارد، نگاهی به چهره ی زیبای ایلماه کرد و گفت: گفتم که تو همیشه دختر من هستی، چکار به گذشته ات داری؟! آیا پدر و مادری بهتر از ننه سکینه و استاد قاسم می خواهی؟ و بعد بدون اینکه به ایلماه اجازه دهد جواب سوالش را بدهد می خواست بحث را عوض کند گفت: حالا بگو این لباس ها را برای چی خریدی؟!
مگر قرار است به مجلس جشن و عروسی بروی؟!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: م..من بعد از مدتها می خواستم خودم را در لباسی دخترانه ببینم، می خواهم به شکار گاه بروم و اینبار با لباس دختران نه لباس عاریتی مردانه!!
ننه سکینه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: نکند با همان جوانک...همان که این اسب اصیل و تفنگ را برایت فرستاده قرار شکار داری؟!
دخترم حواست را جمع کن، نمی خواهم جلویت را بگیرم چون فهمیدم تو با دیگر دخترانی که تا به حال دیده ام فرق داری، برای خودت یک پا مرد هستی اما با اینحال...
ایلماه به میان حرف ننه سکینه دوید و گفت: ننه، اون مرد جوانک سبک سر و الکی خوشی مثل اصغر قرقی که نیست، او شاهزاده خراسان است...
ننه سکینه که قبلا هم این را شنیده بود اما باور نداشت، سری تکان داد و زیر لب گفت: بی شک تو خودت هم بزرگ زاده ای و خبر نداری و از همین روست که بزرگان به تو نظر می کنند.
ایلماه چرخی زد و گفت: لباس اندازه ام هست؟
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: آری انگار برای تو دوخته باشندش، اما دخترم تو با این لباس جلوی دیگران ظاهر نشو، چشمشان تنگ است.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه شروع به در آوردن لباس کرد و گفت: خیالتان راحت، فردا صبح زود وقتی کسی در حیاط کاروانسرا نباشد، من از اینجا به سمت شکارگاه رفته ام، ان شاالله مثل دفعه قبل با دست پر بر می گردم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_شصت_دو🎬:
صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آخرین بار در آیینه نگاه کردو همانطور که با سر انگشتان پا به جلو می رفت تا مبادا ننه سکینه را از خواب بپراند به طرف در اتاق رفت، ننه سکینه بر خلاف همیشه که صبح زود بیدار میشد، انگار امروز حالش خوب نبود، حتی زمانی که استاد قاسم از اتاق خارج شد، او متوجه نشد.
ایلماه خود را به در رساند و سپس دولنگ در را خیلی آرام و بیصدا از هم گشود و آهسته بیرون را نگاه کرد خبری از کسی نبود فقط قنبر پسرک کاروانسرایی را دید، آهسته بیرون آمد قنبر را صدا زد و همانطور که سکه ای به سمت او پرتاب می کرد به او فهماند اسب را از اصطبل بیاورد و خودش هم قدم زنان با تفنگی بر شانه اش که هیچ تناسبی با لباس زیبا و اعیونی اش نداشت، به طرف دروازه کاروانسرا حرکت کرد.
دقایقی بعد اسب سیاه ایلماه مانند باد در حرکت بود و ایلماه با سرخوشی تمام فریاد میزد: بتاززززز تیز پا، بتاز
ایلماه با سرعت پیش میرفت و باز هم اصلا توجهی نداشت که جوانی روی پوشیده که کسی جز اصغر نبود، درست از جلوی کاروانسرا در تعقیب اوست.
انگار اصغر قرقی از ایلماه و شاید بهرام کینه ای به دل گرفته بود و الان احساس خطر می کرد و مصمم بود یا ایلماه را به چنگ بیاورد یا بکشد که نتواند به دست کسی غیر از او بیافتد.
ایلماه به شکارگاه رسید و دسته ای از سربازان را که بی شک همراهان بهرام خان بودند، به صورت ردیف کنار کلبه ای کوچک که متعلق به شاهزاده بود دید.
سربازان که از ایلماه تصوری دیگر داشتند و بیچاره ها فکر می کردند ایلماه یک مرد است، الان با دیدن دخترکی که همچون مردان جنگی میتاخت و به پیش می آمد، متعجب شده بودند.
بهرام خان که گویی مشتاقانه منتظر آمدن ایلماه بود، صبر از کف داده و بیرون کلبه در انتظار بود و با دیدن ایلماه گل از گلش شکفت، خودش را داخل کلبه انداخت، به میز چوبی داخل کلبه چشم دوخت و همانطور که خوراکی های روی ان را از نظر می گذراند زیر لب گفت: عسل وپنیر و کره و مربا و نیمرو....چرا فکر می کنم یک قلم کم است؟!
در همین حین تقه ای به در خورد، بهرام با حالت دستپاچه دستی به پیراهن سفید که جلیقه مشکی زیبایی روی ان به تن کرده بود و تیپش را زیباتر از همیشه نشان میداد کشید و گفت: بیا داخل!
ایلماه در کلبه را باز کرد، مانند دخترکی خجول که اصلا به او نمی آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: س...سلام...فکر می کردم جناب بهرام خان در وسط میدان شکار منتظر من هستند.
بهرام لبخندی زد و گفت: از کجا میدانی اینجا میدان شکار نیست؟!
ایلماه از شنیدن این حرف کنایه آمیز رنگش سرخ شد و بهرام خنده بلندی کرد و گفت: باید چیزی ناشتایی بخوریم تا توان مبارزه با دخترکی زبل و زیبا را داشته باشیم و شکاری گرانبها صید کنیم؟!
ایلماه آرام لبش را به دندان گرفت، او فکر می کرد نمونه این حرفهای کنایی و محبت آمیز را که خبر از برپایی شعله عشق است را جایی شنیده، اما اصلا به خاطر نمی آورد کجا شنیده....
بهرام که دید ایلماه جلو نمی آید گفت: بیا روی نیمکت چوبی کنار میز بنشین و ناشتایی بخور، نکند توقع داری برایت لقمه بگیرم؟!
ایلماه که همچنان در فکر بود و هر لحظه احساس می کرد این صحنه ها و حرفها دارد تکرار می شود، از جا تکان نخورد.
بهرام تکه ای نان جدا کرد و روی آن مقداری کره و عسل گذاشت و همانطور که لقمه را بهم می آورد از جا بلند شد و به طرف ایلماه رفت و لقمه را به سمت او داد وگفت: کامتان را شیرین کنید بانو!
ایلماه که ناخوداگاه دستپاچه شده بود، لقمه را گرفت و روی نیمکت چوبی نشست، بهرام هم روبه رویش غرق دیدن این تابلوی زیبای هستی بود و لبخندی محو روی لب نشاند و گفت: افسانه! تو کیستی؟!
رفتارت مثل بزرگان می ماند اما افرادی را که برای تحقیق از رگ و ریشه ات روانه کرده ام می گویند فرزند یک زن و شوهر روستایی هستی، درست است؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿