فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #حاج_مهدی_اکبری
🏴نوحه دلنشین به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام... 😔
اگر دلتون شکست و اشکتون جاری شد،برای فرج مولاناصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف دعا کنید...
@syed213
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_چهاردهم
منزل پدری من که در آن متولد شده ام- تا چهار، پنج سالگی من- یک خانه ۶۰-۷۰ متری در محله فقیرنشین مشهد بود که فقط یک اتاق و یک زیرزمین تاریک و خفهای داشت.
هنگامی که برای پدرم میهمان می آمد (معمولاً پدر بنا بر این که روحانی و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت) همه ما باید به زیرزمین میرفتیم تا مهمان برود. بعد عدّه ای که به پدر ارادتی داشتند، زمین کوچکی را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما دارای سه اتاق شدیم.
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#امام_زمانم
هوایت را بہ سمت من راهے ڪن ...
این روزها بدجور نفس تنگے گرفتہ ام ،
مےگویند هوا آلوده است
هر هوایـے ڪہ تو در آن نباشے آلوده است .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعههایانتظار
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای عاشقانه یک جانباز پارا آسیایی با رهبر انقلاب
ورزشکار جانباز: آقای بولتون میگوید ما نمیگذاریم ایران جشن ۴۰ سالگیاش را بگیرد
رهبر انقلاب : باز هم میگوییم غلط کردید...
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ یکی از تفریحات محمدحسین و مصطفی این بود که جنگلهای بِکر و دستنخورده را پیدا کنند و به ما نشان بدهند. 🌳🌳🌳
همیشه هم این جنگلها یک برکه یا یک رودخانه داشت.
من و زهرا پاهایمان را داخل آب سرد رودخانه میکردیم 😊 و پسرها تنی به آب میزدند و به ما پُز میدادند.😉
مصطفی و محمدحسین در گرفتن مارآبی وارد بودند. مارها را میگرفتند تا من و زهرا را بترسانند 😱 و بعد هِرهِر به ما بخندند.😁
🌺🌺🌺
شمال ماندنشان بیشتر از دو سال طول نکشید.
یک خانه در شهریار خریدند و راهی شدند.
چقدر حیفمان آمد که دیگر سفرهای هفتگیِ شمال و پشت پاترول خاکی رنگ پدر نشستن تعطیل شد.😔
🌸🌸🌸
⚜ مصطفی همیشه یک چیز جدید برای رو کردن داشت. آن روز ها یک تمپو خریده بود و بدون کلاس آهنگهای جنوبی را میخواند و دور خانهشان دوردور میکرد.😉
بنده خدا عمه هم همیشه حرص همسایهی طبقهی پایین را میخورد.😠
مثل همه مادرها هم تهدیدهایی میکرد که فقط در حد حرف میماند.😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
علاوه بر گفتن؛ در عمل هم نشون بدیم که پیرو حضرت آقا هستیم... @syed213
ممکن است این کارها موجب اذیت و آزار و یا قتل شیعیانی که در کشورهای دیگر در اقلیت هستند، گردد...
در این صورت اگر یک قطره خون از آنها ریخته شود ما مسبب آن و یا شریک جرم خواهیم بود...
#آیتاللهمحمدتقیبهجت
#عیدالزهرا
#عمرکشون
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_چهاردهم منزل پدری من که در آن متولد شده ام- تا چهار، پنج سالگی من- یک خا
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_پانزدهم
مصرف گوشت خانه آیتالله خامنهای در زمان ریاست جمهوری، تنها از طریق کوپن بود.
ایشان در آن زمان، به من فرمودند: من تاکنون غیر از همان گوشت کوپنی- که به همه مردم داده میشد- گوشت دیگری از بازار نخریدهام!
مصرف سوخت خانه معظمله نیز همان سهمیه کوپنی بود.
اگر گوشت گرمی هم مصرف میکردند، گوشتی بود که افراد به عنوان نذر و قربانی برای آقا میبردند.
امروز هم زندگی ایشان، مثل زندگی مردم محروم و مستضعف است؛ زندگی بسیار سادهای است. این حقایق را باید نوشت و در تاریخ ثبت کرد.
🔺 آیتالله مصباح یزدی.
📚 پرتوی از خورشید، ص۵۱
🌺🌺🌺
زندگی شخصی آقا از سادگی و سلامت خاصی برخوردار است. این سادگی به زندگی نزدیکان ایشان نیز سرایت کرده است.
آقا و فرزندانشان اهل تجملات نیستند. همین اعتقاد آنان را از سوء استفاده از مقام و موقعیت باز داشته است. من این سادگی را در منزل ایشان به تماشا نشستهام.
روزی معظمله مرا به کتابخانه خود دعوت کردند، من در آنجا یک میز بسیار قدیمی دیدم. در کنار میز نیز یک صندلی کهنه بود. هر دوی آن میز و صندلی، مربوط به قبل از انقلاب اسلامی بود. مقام معظم رهبری در کتابخانه ساده خود، هنوز از همان میز و صندلی استفاده میکنند.
🔺 آیتالله سید محمود هاشمی شاهرودی
📚 پرتوی از خورشید، ص۵۲
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ یکی از تفریحات مصطفی و محمدحسین این بود که همیشه با مهدیِ عمه طیبه کَل میانداختند.
یکبار محمدحسین، با همدستی مصطفی قرار شد به بهانهی احضار روح، مهدی و من و زهرا را بترسانند.😉
مصطفی خیلی جدی با یک مقوا و نعلبکی روبهروی مهدی نشست و گفت: «می خوام روح احضار کنم. هر کی جرئت داره بیاد!»😱
مهدی از آن پوزخندهای مخصوصش زد و گفت: «برو بابا روح کجا بود!»😏
مصطفی دستی به کمر زد و گفت: «بیا امتحان کن!»
🔺 مهدی دو به شک مانده بود که من و زهرا و محمدحسین گفتیم: «ما میایم!»☝️🏻
بنده خدا مهدی هم برای اینکه ثابت کند نمیترسد با ما همراه شد.
مصطفی سریع چراغهای اتاق را خاموش کرد و مقوا را روی زمین پهن کرد.
صدایش را پایین آورد و گفت: «خب حالا همهتون انگشتای اشارهتون رو بذارید روی نعلبکی!»
همهی انگشتها روی نعلبکی بود و چشمها خیره به مقوا. درست یادم نیست که مصطفی زیر لب چه خواند، اما انگار داشت تمام تلاشش را میکرد تا کمی هیجان و ترس را بر فضای اتاق حاکم کند.😱
کمی که گذشت مصطفی خطاب به روح گفت: «جناب روح، اگه توی اتاق هستی لطفاً برو روی کلمهی بله!»
از لفظ قلم حرفزدنش خندهمان گرفت.😁 گفت: «هیس! بهش برمیخوره و دیگه از خونه بیرون نمیره. بعد شب موقع خواب میاد سراغ تک تکمون!»
من و زهرا کمی ترسیدیم.😱
نعلبویی آرام رفت روی کلمهی بله. مهدی یک دفعه بلند شد و گفت: «برو بابا خودتی. اگه راست میگی تو دستت رو بردار!»😠
مصطفی دستش را برداشت و دوباره خطاب به روح گفت: «لطفاً بگو چند ساله هستی؟»
نعلبکی به سمت اعداد روی مقوا حرکت کرد. فکر کنم محمدحسین نعلبکی را تکان داد. به هر حال یادم است آن شب تا صبح از ترس رو خوابمان نبرد.😱
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213