سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_شش #فصل_نهم_کتاب #کارکوچکترهابامن #از_زبان_سجاد_ابراهیمپور_برادره
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_صد_و_هفت
#فصل_نهم_کتاب
#کارکوچکترهابامن
#از_زبان_سجاد_ابراهیمپور_برادرهمسرشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ بنده خدایی در محلمان بود که علاقهی زیادی به حیوانات داشت. در منطقهی شهریار سگ و گربه زیاد است.🐶🐱 او همیشه تهماندهی غذاهایش را برای سگها و گربهها میگذاشت.
🔺چند تا گربه آمده بودند دور این کانکسهای ما زندگی میکردند و بچهدار میشدند. او گاهی به خاطر این گربهها گوشت میخرید و میآورد.🍗 وقتی از سر کوچه به سمت پایگاه میآمد بچه گربهها به طرفش میدویدند.😉 همین باعث شد که این لقب را به بچههای مصطفی هم بدهند. آخه وقتی مصطفی میآمد سمت پایگاه، بچهها به سمتش باذوق و شوق میدویدند، 😍و همین بچهها گاهی خیلی در دستوپای ما بودند. در اردوها و برنامهها حسابی کلافهمان میکردند.😡 بچههای پایگاه به مصطفی غر میزدند که «این چه بساطیه!» مصطفی وقتی دید اینطور است،حذفشان نکرد، اما برایشان وقت جدا در نظر گرفت.👌🏻💯 به همین دلیل وقتی میخواستند فوتبال بازی کنند، بچهها جداگانه یک وقت بازی برای خودشان داشتند. وقت دعا خواندن آنها، زیارت عاشوراهای صبح جمعه بود. اسم هیئت یکشنبههایشان « #عاشقانه_ولایت » بود که در همان اتاقکها برگزار میشد. مصطفی آنقدر خوب میتوانست با این بچههای کوچک کنار بیاید که انگار سالها برای کار با کودکان دوره دیده است.
💠 ما هم تنهایش نمیگذاشتیم. یک جورهایی به خاطر رفتار مصطفی با بچه ها سر ذوق آمده بودیم و کمکش میکردیم. 😊 برای تدارکات اردوها به مصطفی میگفتم: «روی من حساب باز کن، من هستم!» او هم میزد روی شانهام و میگفت: «دمت گرم داداش!» 👌🏻
⚜ علیرضا پسر حاجآقابهرامی کمک میکرد تا سخنران و مداح برای هیئت بیاورند. آقای بهرامی استاد قرآن آورده بود.
✅بالاخره این بچهها برای خودشان شکل گرفتند. خودشان پست و گشت و اردو داشتند و هیئت میگرفتند...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213