#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀 مهر ۱۳۷۴، مصطفی رفت کلاس سوم ابتدایی.
🌀 اهل دعوا و کتککاری نبود، اما زیر بار حرف زور هم نمیرفت.👏
🌀 یادم هست به خاطر زورگویی یکی از بچههای مدرسه، دعوای شدیدی بین مصطفی و همکلاسیاش پیش آمد.
🌀 درگیریشان آنقدر شدید بود که کارشان به دفتر مدیر هم کشیده شد.
🌀 ظهر که مصطفی آمد خانه با ناراحتی به مامان گفت: «مدرسهم رو عوض کنید!»🙏
🌀 مامان پرسید: «چرا؟»⁉️
🌀 مصطفی با بغض، درحالیکه دستانش را مشت کرده بود گفت: «با یکی از بچهها دعوام شد، مدیر هر دوی ما رو خواست، اما وقتی همکلاسیم میخواست حرف بزنه، به عربی با مدیر صحبت کرد. منم هیچی نفهمیدم و نتونستم از خودم دفاع کنم. بعدم مدیر نذاشت حرف بزنم. این کار مدیرمون بیعدالتی بود!»😡
🌀 آخر سر هم روی حرفش آنقدر پافشاری کرد تا مامان مجبور شد مدرسهاش را عوض کند.
🌀 خانهمان دو اتاق خواب بیشتر نداشت، ما چهارتا با هم در یک اتاق بودیم.
🌀 محمدحسین و مصطفی همیشه وسایلشان روی زمین ولو بود.😡
🌀 قانون گذاشته بودم هر کسی باید جورابهایش را داخل کیسه مخصوص خودش بگذارد، اما همیشه جوراب نشستهی آن دوتا را باید از گوشه کنار اتاقمان جمع میکردم.😡
🌀هر بار که مجبور میشدم جورابها را بردارم، تهدید میکردم که «اگه یه بار دیگه روی زمین جوراب ببینم یکراست میرن توی سطل آشغال!»
🌀 فکر نمیکردند حرفم جدی باشد. برای همین یکبار که از مدرسه آمدند جورابشان را گلوله کردند و گوشه اتاق انداختند. من هم جورابها را دور انداختم.
🌀 صبح موقع مدرسهرفتن جوراب نداشتند و حسابی دعوایمان شد.😡
🌀 مصطفی میگفت: «آبجی تو چیکار به جورابای ما داری؟ اصلا اینجا اتاق ما هم هست. نمیشه که همهش تو رئیس باشی!»
🌀 محمدحسین هم میگفت: «دلت میخواد ما هم وسیلههای تو رو بندازیم دور یا خراب کنیم؟»
🌀 من هم دستم را به کمرم زدم و گفتم: «نه اینکه وسایل من رو خراب نمیکنید؟! حقتونه تا یاد بگیرید مرتب باشید!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_سی_و_چهار #استاد_پناهیان... چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_سی_و_پنج
✅میخواهی کارِت با برکت بشه...؟؟؟
☘🌺🌺
#استاد_پناهیان...
💢برم در مغازه دیر شد..
الان مشتریها میایند...
"دیر نشد..."
✅سجده رو یه کم طولانی بکن، اون مشتری که باید تو رو به نوا برسونه، میاد...
🔰♻️♻️
🌸یه روایت؛
یه پیرمرد صحرانشین آمد پیش رسولخدا...
گفت: "ای رسول خدا🌺
یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید
من بهتون کمک کردم؟!"
🍀🌺
حالاآامدم پاداشم و بگیرم
🌺رسول خدا گفت: "هر چی بخوای بهت میدم"
❎✅
پیرمرد خوشحال شد😊😊
گفت صبر کنید فکر کنم
❎
بعد یه مدتی گفت: "یا رسول خدا یه حاجت دارم"
🌺آقا رسول خدا گفت: "چیه حاجتت و بگو برآوردهش کنم"
🌺🔰✅
پیرمرد گفت: "یا رسول خدا! میخوام تو بهشت #همنشین شما باشم"
🍀🌺
رسول خدا گفت: "کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی...؟"
🔹گفت خودم فکر کردم...
🍃چشمه باید از خودش آب داشته باشه🍃
🌺آقا رسول خدا گفت: "چطوری به این نتیجه رسیدی؟"
🔹گفت: "دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش
🔴🔺
آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم
اون وقت شما کجا ،من کجا...
🔶🔷
من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم
دیگه چیزی نمیخوام"
🔶🔶🔶🔹
رسول خدا گفت: "باشه..."
🌸🌸🌸
✅به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی...
✅☘✅☘
🔸تو هم منو کمک کن با #سجده زیاد کردن🔸
@syed213