#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ کلاس سوم راهنمایی بودیم. مثل هر سال عید رفته بودیم اهواز.
🔻 روز چهارم پنجم عید بود که ناهار خانهی عموحسن دعوت داشتیم.
⚜ آن وقتها تازه سیگارت مد شده بود. 😉 محمدحسین چند تا سیگارت را که کف دستش بود، نشانم داد و گفت: «میخوایم اینا رو تو حیاط بترکونیم!»
من که عاشق این کارها بودم 😍 سریع دمپایی پوشیدم و نفر اول در حیاط بودم.
گفتم: «خطر که نداره؟» 🤔
مصطفی که کنار محمدحسین بود خندهای کرد و گفت: «نه بابا، من جلو پای ناظممون هم ترکوندم هیچی نشد!»
محمد حسین گفت: «من یه سیگارت سه زمانه رو روشن میکنم تو پرت کن توی کوچه!»
🔺 بعد سیگارت را روشن کرد و زود داد دستم. من هم انداختم توی کوچه و ترکید.💣
هیجانش آنقدر زیاد بود 😍 که گفتم: «یکی دیگه بده!»
مصطفی درز شیشهی دستشویی را نشانم داد و گفت: «این یکی رو بنداز اینتو. صداش توی فضای بسته باحالتره!»😉
🔹به محض روشن کردن آن را انداختم و ترکید. یکدفعه دیدیم عمویم دستپاچه از دستشویی بیرون آمد. من تند پریدم داخل خانه و دیگر نفهمیدم چه شد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213