#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_سه
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰بابا از سپاه مرخصی گرفت و اثاثمان را جمع کردیم و برای زندگی راهی بندپی نزدیک بابلسر شدیم.
🔰دوری از فامیل و دوستان خیلی سخت بود. 😔 مدام بهانهی اهواز را میگرفتم. مامان هم دلداریام میداد که «ایرادی نداره، اینجا هم دوست جدید پیدا میکنید!»
🔰 دایی حسین هم مرتب به ما سر میزد.
🔰 اول مهر که شد من رفتم کلاس سوم راهنمایی و مصطفی رفت کلاس اول راهنمایی. دلهرهی مدرسهی جدید و دوستان جدید را داشتیم.😔 دست مصطفی را گرفتم و باهم راهی مدرسه شدیم. بازهم در دلم خدا را شکر میکردم که خانوادهام هستند.😊
🔰هرچند با مصطفی جنگ و دعوا زیاد داشتیم، اما جلوی غریبهها آنقدر پشت هم درمیآمدیم 💕 که کسی جرئت گفتن کوچکترین حرفی را نداشتهباشد.
🔰یک روز زنگِ آخر که تمام شد، جلوی در مدرسه منتظر مصطفی بودم که دیدم دواندوان آمد و نفسزنان پشت سرم قایم شد. یک نفر دیگر هم پشت سرش بود که به محض دیدن من سرعتش را کم کرد. همانطور که پشت سرم ایستاده بود، با لهجهی مازندرانی جریان بگومگو با همکلاسیاش را برایم تعریف کرد.
🔰 حسن ولیزاده بعد از درگیریشان، برادرش حسین را صدا زد تا حال مصطفی را بگیرد. آنها با هم شاخبهشاخ شدند و مصطفی یک سیلی به گوش حسین زد. 😱 حسین آمد سمتمان. من هم برای اینکه دستش به مصطفی نرسد با او دستبهیقه شدم و روبهروی مدرسه حسابی باهم درگیر شدیم. 😡
🔰حسین چند ضربه با شلنگ بلوکزنی به من زد، من هم آنقدر گرم دعوا بودم که هیچ کدام از این ضربهها را حس نکردم. 🔰کار به جایی کشید که بالاخره مجبور شدم با صورتم بکوبم به دماغش!😱
🔰خون دماغش روی لباسم ریخت. تا حسین دست به دماغش برد تا ببیند چه اتفاقی افتاده، دست مصطفی را گرفتم و فرار کردیم.
🔰بابا از سرکار آمده بود خانه. کمی کشیک کشیدیم، تا دیدیم کسی حواسش به ما نیست، رفتیم داخل اتاق لباسمان را عوض کردیم و کتابهایمان را دورمان پهن کردیم و مثلا مشغول درس خواندن شدیم.📚
🔰در اتاق باز شد، بابا بالا سرمان ایستاد و پرسید: «باز دعوا کردید؟» 😠من و مصطفی خودمان را زدیم به آن راه که «دعوا کدومه؟» 😳ولی تابلو بود. هر موقع من و مصطفی به جز شب امتحان مشغول درسخواندن میشدیم، یعنی یک جایی خرابکاری کرده بودیم. هنوز بابا از اتاق بیرون نرفته بود که زنگ خانه را زدند. شستم خبردار شد که به شکایت آمدهاند.😔 مصطفی گفت: «بیا بریم حیاط پشتی!»
🔰وقتی بابا صدایمان کرد مجبور شدیم به حیاط برویم. خانوادهی ولیزاده با چندتا جعبهی میوه به همراه پسرهایشان آمدهبودند برای معذرتخواهی! 😳
پدرش گفت: «شما اینجا مهمان مایید و پسران من حق نداشتند با بچههای شما دعوا کنند!»🌸
🔰نگاهی به صورت حسین که هنوز پر از خون بود انداختم و کمی خجالت کشیدم.😔
🔰وقتی رفتند مصطفی با ذوق گفت: «ایول داداش! اینجا با اهواز خیلی فرق داره. هم دعوا میکنی، هم بعد از دعوا برات میوه میارن. چقدر خوب!»😁
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_پنجاه_و_دو ✨ معنای نوروز نوروز، یعنی روز نو! در روایـات ما - بخصوص همان
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_پنجاه_و_سه
✨ وزیري که بـا موتور گازی به نمـاز جمعه میرفت...
به کشوري رفته بودم که رئیس جمهور آن تشـریفاتی و نخستوزیرش همه کاره - یعنی رئیس دولت و کشور- بود. از لحاظ تشـریفاتی، رئیسجمهور در مراسم اسـتقبال ما شـرکت کرده بود، بعـد هم چنـد دقیقهای با ما بود و سـپس رفت و دیگر نیامـد و مـا بـا نخستوزیر آن کشور، مشـغول صـحبت و مبـادلهي نظر و مـذاکره و قرارداد شـدیم. رئیسجمهور، اتفاقاً کشـیش بود. در آن چند لحظهای که با او بودم، از او پرسـیدم که شـما چون کشیش هستید، آیا کلیسا هم میروید و در حال ریاست جمهوري، مراسم مذهبی را انجام میدهید؟ گفت: نه، من اصلاً وقت نمیکنم به کلیسا بروم! هفتهای مثلاً یک بار و یا گاهی چنـد هفته یکبار -حالا یادم نیست، او زمان دوري را معین کرد - به کلیسا میروم! بعـد صـحبت شد، گفت: من ورزش هم میکنم و فوتبالیسـتم( تیم فوتبال داشت).
گفتم: شما فرصت میکنید؟ گفت: بله، من هر روز فوتبال بازي میکنم! یعنی با آن که کشیش بود، اما وقتِ کلیسا رفتن نمیکرد؛ ولی هر روز ورزش میکرد! رئیسجمهوري که در مملکت کـارهای نیست، میتواند
ساعتها وقت خودش را براي فوتبال بازي کردن و شـرکت در بالماسـکه و شرکت در ماهیگیري پاي فلان رودخانه صرف کند. این، مظهر مردمی بودن نیست. مظهر مردمی بودن مـا این است که امروز مردم بین خودشـان و مسئولان کشور، فاصـلهي حقیقی احساس
نمیکننـد. این، نعمت بزرگی است. امروز اگر هر یـک از آحاد این مردم، با رئیسجمهور این کشور ملاقاتی داشـته باشـد، احساس نمیکنـد که با او فرق دارد. آن حالت اشـرافیگري و اوج کاذب طبقاتی که شایـد بتوانم بگویم در همهي حکومتها - تا آن جا که ما میدانیم- وجود دارد، در جمهورياسـلامی نیست. وزرا، جزو همین مردم معمولیِ کوچه و بازارند. آنها از یک خانوادهي اشـرافی جدا نشدهاند به مسـند وزارت بیایند. به خاطر مسئولیت و تخصص و آگاهیای، آنها را از داخل دانشگاه، یا از فلان شغل آوردهاند و در رأس وزارت گذاشـتهاند.
وقتی هم که از کار منفصل میشوند، باز سـراغ همان شغل قبلیشان میروند. یک وقت چندي پیش- دو سـال قبـل از این- یکی از وزراي زمـان مـا، از وزارت کنار رفت. همان هفتهي بعـدش، عیالش را روي موتور گازي نشانـد و با خودش به نمـاز جمعه آورد! یعنی شأن اجتماعی او، این است که حتی یک پیکان نـدارد که زنش را در آن بنشانـد و به نماز جمعه بیاورد.
این، چیز خیلی مهمی است.
🔺 سخنرانی در دیدار با ائمهي جمعهي سراسر کشور
۱۳۶۹/۳/۷
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213