#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_دو
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ هر بار که میرفت سوریه، حسابی بیقرارش میشدم. برای همین مدام در تلگرام با هم در ارتباط بودیم.
⚜ یکبار میان حرفهایمان نوشت: «آبجی یه خواهشی بکنم، نه نمیگی؟»🙏
⚜ نوشتم: «جون بخواه داداش!»💕
⚜ برایم آیکون خنده فرستاد و بعد نوشت: «میشه همین الان بری پیش مامان و بابا از طرف من دست هر دوشون رو ببوسی؟»❣
⚜ یکروز مشغول کارهای خانه بودم که مامان زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: «مصطفی برگشته!»😊
⚜ نفس راحتی کشیدم و گفتم: «خداروشکر»🙏
⚜ مامان کمی مکث کرد و گفت: «البته پاش مجروح شده. برو بهش یه سر بزن!»😔
⚜ تلفن را که قطع کردم زدم زیر گریه.😭
⚜ قرار شد با داداش محمدحسین برویم خانهشان.
⚜ وقتی چشمم به چشمانش افتاد، تمام دلتنگی دوماه دوری 💕 و پایی که بسته شده بود، بیتابم کرد و اشکهایی که تازه قطع شده بودند، دوباره روان شدند.😭
⚜ محکم بغلش کردم و او آرام و صبور دستش را دور کمرم انداخت و گفت: «آبجی دورت بگردم ببین من حالم خوبه»💞
⚜ میان حرفش پریدم و گفتم: «توروخدا دیگه نرو، 🙏 من طاقت دوریت رو ندارم. اگر خدایینکرده بلایی سرت بیاد چی کار کنم؟»😔
⚜ سرم را بوسید و گفت: «بهخدا حالم خوبه، اینقدر گریه نکن!»❣
🌀 فاصلهی خانههایمان با هم اندازه یک کوچه بود.
🌀 هر چند وقت یکبار فاطمه دخترش میآمد خانهمان تا با سارا بازی کنند.
یکبار آمد کنارم نشست و گفت: «عمه بیا کاردستی درست کنیم!»😊
🌀 سهنفری حسابی مشغول شدیم. مصطفی که آمد دنبال فاطمه، وقتی چشمش به کاردستیها افتاد گفت: «آبجی دیدی چقدر با بچهها به آدم خوش میگذره. 😁 بیا با هم مهدکودک بزنیم و حسابی با بچهها کیف کنیم!»😉
🌀 خندیدم و گفتم: «بله همهی بچهها آرزو دارن یه بابای باحال و با حوصله مثل تو داشته باشن، ولی مهدکودک راه بندازیم و بعد تو همهش سوریه باشی که نمیشه!»😉
🌀 کمی مکث کردم و ادامه دادم: «ببین الان هستی همهی ما خوشحالیم. خنده از رو لبای مامان و بابا، سمیهجون و فاطمه کنار نمیره. من بهخدا راهت رو قبول دارم و بِهِت ایمان دارم اما دوریت، دلهرهی نبودنت...»😔
🌀 دستش را انداخت دور گردنم و گفت: «من نمیتونم اینجا برای خودم آروم و راحت زندگی کنم، اما اونجا سر بچهی ششماهه رو ببرن!»😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_چهل_و_یک ✨ برخورد شدیـد بـا قاضـی متخلف یـادم میآیـد که در اوایـل دور
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_چهل_و_دو
✨ مسألهي حکومت
ما مبارزهي خود را براي اسـلام و خـدا شـروع کردیم و قصـد قـدرت طلبی و قبضه کردن حکومت را هم نـداشتیم.
چنـدین بار از امام عزیزمان (اعلی اللّه کلمته) پرسـیده بودم که شـما از چه زمانی به فکر ایجاد حکومت اسـلامی افتادیـد، و آیا قبل از آن چنین تصمیمی داشتید؟
(این پرسش به خاطر آن بود که در سال۱۳۴۷، درسهاي «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و ۴۸ نوار از آن درسها نیز به ایران آمـده بود.)
ایشـان گفتنـد: درست یـادم نیست که از چه تـاریخی مسألهي حکومت برایمان مطرح شـد؛ امـا از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزي تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آن چه که پیش آمـد، به خواست خداونـد متعال بود.
🔺سـخنرانی در مراسم بیعت مدرّسان،
فضـلا و طلاب حوزهي علمیهي مشـهد ۶۸/۴/۲۰
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213