#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_سه
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♨️ پسرم امیرعلی که به دنیا آمد، اوضاع جسمیاش خیلی خوب نبود. 😔 آرام و قرار نداشتم. 😔 کار هر روزم بالا و پایین رفتن از راهروهای بیمارستان بود.😔
♨️ مصطفی میگفت: «آبجی غصه نخور... دعا و قرآن بخون..اصلاً بیا امیرعلی را نذر حضرت عباس (ع) کن.» این را که گفت همان موقع گفتم: «یا حضرت عباس...پسرم نذر خودت»
♨️ هنوز اوضاع امیرعلی روبهراه نبود که مصطفی راهی سوریه شد. اما هر روز پیام میداد.
♨️ یک روز بین پیامهایش گفت: «آبجی نگران نباش...حالش خوب میشه... رفتم پیش بی بی زینب(س) و براش دعا کردم...»
♨️ این را که گفت دلم آرام شد 🙏 و یقین کردم که امیرعلی حالش خوب میشود. حسابی به توکلش غبطه خوردم.😍
♨️ مدتی نگذشت که بالاخره دعاها و نذر و نیازها جواب داد و اوضاعش رو به بهبودی رفت.😊
♨️ وقتی #مهدی_صابری شهید شد مصطفی خیلی ناراحت شد.😔 مهدی بهترین دوستش بود💕 و با او انس عجیبی داشت.❣
♨️ بعد از شهادتش مصطفی بیشتر از قبل به خانوادهشان سر میزد.👏
♨️ خانم صابری آنقدر با مصطفی و خانوادهاش انس پیدا کرده بود که از سمیهخانم پرسیده بود مادر شوهرش چند تا نوه دارد؛ وقتی سمیه خانوم گفت: «۶ تا» خانم صابری گفته بود: «میخوام از مادر آقا مصطفی اجازه بگیرم تا فاطمه و محمدعلی به من بگن مامان جون» 💕
یکبار که خانه مامان جمع بودیم، مشغول غذا دادن به سارا بودم که آمد کنارم نشست و دستش را انداخت دور گردنم و زیر گوشم گفت: «آبجی خواب شهادت دیدم.»😍
♨️ چپ چپ نگاهش کردم 😡 و گفتم: «باشه...تو راست میگی...تو شهید میشی»
♨️ شانههایش را بالا انداخت و گفت: «باور کن خواب دیدم.»😍
♨️ دلم آشوب شد 😔 و خودم را زدم به نشنیدن. باز ادامه داد: «آبجی اگر شهید شدم شما و مامان خیلی شیک بالای مجلس بشینید و هی گریه و زاری نکنید.»🙏
♨️ تا حرف خانوادهی شهدا میشد مادر #شهید_قاسمی_دانا را مثال می زد.👏 همیشه می گفت بعد از شهادت حسن کسی گریهی مادرش رو ندید. 👏
♨️ همیشه حسن را حس میکرد و خاطراتش را تعریف میکرد. با وجود این حرفها هیچ کدام از اعضای خانواده حتی جرئت تصور شهادتش را نداشتند.
✳️ وقتی که بود سعی میکرد تمام خریدهای خانهی مامان و بابا را انجام دهد. خانهشان نزدیک خانه مامان بود و روزی چند بار با آنها سر میزد.💕
✳️ یک بار مجبور شدم با سارا و امیرعلی که تازه به دنیا آمدهبود برای خرید بیرون بروم. مصطفی از پایگاه به خانه میرفت که مرا دید. با ناراحتی و سایل را از دستم گرفت 😔 و گفت: «آبجی مگه من مردم که تو تنها با دو تا بچه میری خرید. 😔 تا هستم خودم نوکرتم...💕 من ماشین دارم. دلم نمیخواد تنها جایی بری.»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213