eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
809 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♨️ پسرم امیرعلی که به دنیا آمد، اوضاع جسمی‌اش خیلی خوب نبود. 😔 آرام و قرار نداشتم. 😔 کار هر روزم بالا و پایین رفتن از راهروهای بیمارستان بود.😔 ♨️ مصطفی می‌گفت: «آبجی غصه نخور... دعا و قرآن بخون..اصلاً بیا امیرعلی را نذر حضرت عباس (ع) کن.» این را که گفت همان موقع گفتم: «یا حضرت عباس...پسرم نذر خودت» ♨️ هنوز اوضاع امیرعلی روبه‌راه نبود که مصطفی راهی سوریه شد. اما هر روز پیام می‌داد. ♨️ یک روز بین پیام‌هایش گفت: «آبجی نگران نباش...حالش خوب میشه... رفتم پیش بی بی زینب(س) و براش دعا کردم...» ♨️ این را که گفت دلم آرام شد 🙏 و یقین کردم که امیرعلی حالش خوب می‌شود. حسابی به توکلش غبطه خوردم.😍 ♨️ مدتی نگذشت که بالاخره دعاها و نذر و نیازها جواب داد و اوضاعش رو به بهبودی رفت.😊 ♨️ وقتی شهید شد مصطفی خیلی ناراحت شد.😔 مهدی بهترین دوستش بود💕 و با او انس عجیبی داشت.❣ ♨️ بعد از شهادتش مصطفی بیشتر از قبل به خانواده‌شان سر می‌زد.👏 ♨️ خانم صابری آن‌قدر با مصطفی و خانواده‌اش انس پیدا کرده بود که از سمیه‌خانم پرسیده بود مادر شوهرش چند تا نوه دارد؛ وقتی سمیه خانوم گفت: «۶ تا» خانم صابری گفته بود: «می‌خوام از مادر آقا مصطفی اجازه بگیرم تا فاطمه و محمدعلی به من بگن مامان جون» 💕 یک‌بار که خانه مامان جمع بودیم، مشغول غذا دادن به سارا بودم که آمد کنارم نشست و دستش را انداخت دور گردنم و زیر گوشم گفت: «آبجی خواب شهادت دیدم.»😍 ♨️ چپ چپ نگاهش کردم 😡 و گفتم: «باشه...تو راست میگی...تو شهید میشی» ♨️ شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «باور کن خواب دیدم.»😍 ♨️ دلم آشوب شد 😔 و خودم را زدم به نشنیدن. باز ادامه داد: «آبجی اگر شهید شدم شما و مامان خیلی شیک بالای مجلس بشینید و هی گریه و زاری نکنید.»🙏 ♨️ تا حرف خانواده‌ی شهدا می‌شد مادر را مثال می زد.👏 همیشه می گفت بعد از شهادت حسن کسی گریه‌ی مادرش رو ندید. 👏 ♨️ همیشه حسن را حس می‌کرد و خاطراتش را تعریف می‌کرد. با وجود این حرف‌ها هیچ کدام از اعضای خانواده حتی جرئت تصور شهادتش را نداشتند. ✳️ وقتی که بود سعی می‌کرد تمام خریدهای خانه‌ی مامان و بابا را انجام دهد. خانه‌شان نزدیک خانه مامان بود و روزی چند بار با آنها سر میزد.💕 ✳️ یک بار مجبور شدم با سارا و امیرعلی که تازه به دنیا آمده‌بود برای خرید بیرون بروم. مصطفی از پایگاه به خانه می‌رفت که مرا دید. با ناراحتی و سایل را از دستم گرفت 😔 و گفت: «آبجی مگه من مردم که تو تنها با دو تا بچه می‌ری خرید. 😔 تا هستم خودم نوکرتم...💕 من ماشین دارم. دلم نمی‌خواد تنها جایی بری.» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213