2018-08-11 10:49:26_1397-5-20-15-15.mp3
2.43M
مداحی
شور
سیدرضانریمانی
▪️◾️شهادت امام جواد علیه السلام◾️▪️
#سخن_بزرگان
🔷 علیرضا پناهیان:
🌷 کسانی که خیلی دوست دارند برای هدایت دیگران تلاش کنند و عشق به سعادت آدم ها داشته باشند به جای اینکه بمیرند شهید می شوند.
این شهادت آنها را صاحب قدرتی جاودانه و تاثیری گسترده برای کمک به انسان ها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد.
شهدا بهتر از فرشته ها به کمک ما آدم های مردنی می شتابند. 🌷
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌷🌷
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💢 از همان بچگی خودش باید همه چیز را تجربه میکرد و کارهای مربوط به خودش را هیچکس حق نداشت انجام بدهد.😊
💢 البته من و پدرش هم آدمهایی نبودیم که چیزی را اجبار کنیم.
💢 یادم است لباس عید بچهها را کوچک بودند خودم میخریدم.👕
💢 یکی، دو بار برای مصطفی که لباس خریدم گفت: من اینا رو نمی خوام.😔 خودم باید انتخاب کنم.
هر چند سلیقهاش را می دانستم؛💕 اما حتما باید خودش برای خرید میآمد. برای همین مجبور میشدم لباسها را پس بدهم تا خودش بیاید و انتخاب کند.
🔻 به آب و هوای اهواز به شدت حساسیت داشتم.
🔻دکتر تاکید کرده بود نباید اهواز بمانم.😔
🔻این شد که اثاثمان را جمع کردیم و راهی شمال شدیم.
🔻 یک خانه کوچک در روستای بندپی شرقی در "گلیا" که به معنی گلوگاه بود، در استان مازندران کرایه کردیم.
🔻 آنجا که رفتیم مصطفی به یک ماه نکشیده، زبانشان را یاد گرفت و مثل خودشان صحبت می کرد.😄
🔻 محمد حسین و مصطفی، عاشق دایی حسینشان بودند💕 و برای اینکه بتوانند بیشتر در دلش جا باز کنند، از همان اهواز اصرار کردند که باید برویم کلاس کشتی.
🔻 میدانستند داییشان این چیزها را دوست دارد.❣
🔻وقتی هم که به شمال رفتیم کشتی پهلوانی مازندرانیها که اسمش "لوچو" بود، یاد گرفتند.
🔻 قرار بود مسابقات کشتی در همان منطقه برگزار شود.
🔻 مصطفی و محمدحسین به برگزار کننده های مسابقه اصرار کردند که ما هم باید در مسابقه شرکت کنیم.🙏
🔻 آنها میگفتند: «شما جنوبی هستید و کشتی ما را بلد نیستید.»😔
🔻 اما مصطفی پایش را توی یک کفش کرده که باید مسابقه بدهیم.
🔻بلاخره راضی شدند.😊
🔻 کشتیگیرها بچه ها را دست کم گرفته بودند، برای همین آنها هم مقام آوردند.🏆
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) مبارک باد...🍃🌸🍃✨
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_ششم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💎 از همان موقع با دایی حسیناش مسابقه شطرنج می داد.
💎 دایی حسین هم خیلی جدی با او بازی میکرد.
💎 هر وقت ما خانهشان بودیم یا آنها پیش ما بودند، بساط شطرنج هم به راه بود.
💎 همین یک انگیزه شد تا مصطفی خیلی جدی دورههای آموزش شطرنج را بگذراند.👏
💎 آنقدر پیگیر بود که تنها به یادگرفتن بسنده نمیکرد و حتما باید توی مسابقات شرکت میکرد و مقام میآورد.😊
◀️ دو سالی شمال ماندیم و بعد راهی "کهنز" شهریار شدیم.
◀️ طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه، خانهای دو خوابه خریدیم.
◀️ منطقهای که در آن ساکن شدیم، بیشتر دست "خانوادههای سپاه" بود.
◀️ همان روزها، پدر، مادر و خواهرهای آقامحمد به همراه برادرش آقا حسن و خانوادهاش و بچهها هم ساکن شهریار شدند.💕
🔸 با آقای بهرامی و نصیری در مسجد آشنا شد.
🔸 جاذبه اخلاقی این دو نفر آنقدر برای مصطفی بالا بود که سریع جذب بسیج شد.
🔸 هر چقدر که بیشتر میگذشت فعالیت های بسیج برایش جدیتر میشد.
🔸بچه جسوری بود.👏
🔸توی یکی از اردوهای بسیج، مسئولشان حاج آقا نصیری نارنجکی را نشان بچهها میدهد و میگوید: «کی میتونه اینو پرت کنه؟»❓
🔸 مصطفی هم با اعتماد به نفس بالا و خیلی جدی با تهمانده لهجه خوزستانی میگوید: «اجازه میدید مو بزنوم؟»😊✋
🔸 حاج آقا نصیری که از جسارت و لهجه مصطفی خوشش آمده بود، نارنجک را دستش میدهد.😊
🔸 از آنجا به بعد حاج آقا نصیری به مصطفی مسئولیتهای مختلف میداد.👏
🔸 همین باعث شد که در آنجا ماندنی شود.
🔸 هر چقدر بزرگتر میشد، مدام از پدرش درباره فعالیتهای سپاه و اتفاقات جنگ میپرسید.
🔸 خیلی دلش میخواست در زمان جنگ حضور داشت و آن را تجربه میکرد.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
🌷هویت شهـید پلاک وی نیست
هویت شهید ، خون جاری بر پیشانی اوست
که تقدیـر آن در عهد الست
بر پیشانی او مے درخشد ..
شبتان منوربه نورشهدا...✨
@syed213