eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
809 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهیدمصطفی صدرزاده کتاب آنقدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.ما فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود. چند روز قبل از ایام فاطمیه،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم .آماده شده بود،اما بزرگ درآمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیرممکن بود.دوستم گفت:《سمیه،اون برادر رو می بینی؟اسمش مصطفی صدرزاده‌س.میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.》 نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بیدمجنون ایستاده بودی .آمدم جلو وگفتم:《آقای صدرزاده،میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟》بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان!مثل آن روزی که فاطمه دوساله بغلم بود . از پارک بر میگشتم . گوشی ام زنگ زد :《کجایی عزیز؟》 _پارک بودم ،دارم میام. _من جلوی در خونه م،صبر کن بیام باهم برگردیم. فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند‌. کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می پوشیدی‌. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم :《آقا مصطفی کجا؟》 _اِ تویی عزیز! _من نگاه نمیکنم ،شماهم؟ ■■■ هواسرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای. به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
صبحانتون سرشار از عشق قشنگترین چشم ها بدرقه راهتون زیباترین لبخندها بر لبانتون بالاترین دستها نگهبانتون سلام!صبحت بخیرعلمدار...🌹 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟ فروردین ۱۳۶۸ بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال ،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی . باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا . حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. انگار رازی در هوا می چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم ،باز همان رفتارهای مشکوک را دیدم.مامان با بابا پچ پچ میکرد، صحابه با سبحان و سجاد با مامان . در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای :《آبجی خانم یه خبر!》 _بفرما! _بگو به کسی نمیگم! _قول نمیدم . میخوای بگو میخوای نه! _ولی خیلی مهمه! _پس بگو. _قراره فردا برات خواستگار بیاد! نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:《به خدا راست میگم آبجی!》 _خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ _مصطفی صدرزاده. ماملنش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! _مصطفی صدرزاده! _اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:《آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!》 دوید از اتاق رفت بیرون. سجاد میخواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد ،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت:《علی آقا بریم شیر بخریم؟》هر وقت قرار بود خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید. بی آنکه بروم به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟ ■■■ چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی روفرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم. مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:《شنیدم حوزه میرین!》 _بله! ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
🏵﴾﷽﴿🏵 📖 😍 🌿فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ 🌿هرگاه تنها شدی 😞 و درجستجوی یک تکیه گاه مطمئن هستی به من توکل کن ...😇 📚سوره مبارکه نمل ✍ آیه ۷۹ @syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانہ ے توست ؛ ورنہ عشق تو ڪجا ؟ این دل بیمار ڪجا ؟! 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌹 @syed213 🌹
💛🍃| ... از شهید بابایے پرسـیدند: عباس جان چه‌خبر؟ چہ‌ڪار میکنـی؟ گـفت: بہ نگهبانی دل مشـغولیـم تا کسۍ جز وارد نـشود.🙃✨♥️ @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب _حوزه قلعه حسن خان؟ _بله! _سطح علمی اونجا چطوره؟ _بد نیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم . هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد. _آخ ببخشید. پدرم اومدن! دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آنها چه گفتند ،چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای شام بیرون نیامدم. بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی:《از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت: والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود، اما خب مادرش رو دیدم . از قدیمم گفتن مادر رو ببین ،دختر رو بگیر.》 ۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه. نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچکتر بودی،اما مامانم گفت:《حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!》 آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا :رُز قرمز و مریم سفید. از داخل کوچه صدا می آمد. پسر ها دسته جمعی دم گرفته بودند:《از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر ،گوگوری مگوری‌.》 صورتم گُر گرفته بود. آنها داشتند برای معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم. در آشپزخانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:《داداش بیا ببر.》 سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد :《آبجی خاطرت جمع ، میشناسمش، پسر خوبیه!》 از داخل اتاق صدای مادرم آمد :《سمیه خانم تشریف بیارین.》 آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم . حرف ها را نمی شنیدم . فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد . کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی. ادامه دارد... با ماه همراه باشید... @syed213
••• هرکه از عشق رقـیـه گشته مست ای ملائک سجده بر او واجب است هرکه از عشق رقیه درتب است موردِ تأییدِ بی‌بی زینب است 🌷 @syed213