زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_بطل یعنی قهرمان و قائد یعنی فرمانده.تمام شیعیانی که امروز شهید شدن،اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه.
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها برویم،باید محافظ یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند همراهی مان میکرد.البته وضع ما فرق میکرد.تو مجوز عبور داشتی،برای همین بعضی روزها بدون محافظ راهی می شدیم.از تهران که می آمدم النگویی را که شکسته بود فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم.در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود.میخواستم النگوی تازه ای بخرم،اما قیمت النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود و نخریدم.در حال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه س.در حرم تازه عروسی را دیدم که شوهرش از فاطمیون بود وشهید شده بود.چنان گریه میکرد که از حال رفت.مادرشوهرش هم بود.خیلی ناراحت شدم و به دلم بد آمد.ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توصیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده.به طرف حرم خانم زینب س که رفتیم،در شول مسیر گیت های بازرسی بود.جلوی اولین گیت،مسئول گیت تو را بغل کرد و به عربی با تو صحبت کرد .
_چی می گفت؟
_می پرسید کجا بودی؟خیلی وقته ندیدمت!
هرجا می رفتیم کسی جلو می آمد و با تو سلام و احوالپرسی میکرد.برایم جای تعجب بود.بعد از زیارت به ما "بوزه" دادی:ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود.بعد از مغازه ای دو کتیبه خریدیم ،یکی برای هیئت مادربزرگت و یکی برای مادرت.برای خانم صاحب خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این و آن.
همه این لحظه ها در کنار تو و با عطر تو پر میشد.انگار شیشه هایی بلورین با اشکالی مختلف .خصوصا که زیارت خانم زینب کبری ع و حضرت رقیه ع هم لذتی دیگر داشت.
■■■
_صبح زود میرم پادگان،ماشین خودم رو میارم و با هم میریم زیارت حضرت رقیه ع.بعدم میریم بازار.
_بازار زینبیه که چیزی نداشت!
_بازاری هست روبهروی مسجد اموی!
صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم.کتلت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من.
_نترس محض احتیاطه،شاید نیاز بشه!
فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من.حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه ع.
باز اشاره به مسجد اموی کردی:《 اینجا مقام راس حسین ع است،ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمی شیم.وارد بازارم شدیم به فارسی صحبت نکن،با اشاره حرف بزن!》
ماشین را روبهروی بازار پارک کردی و پیاده شدیم.ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار.شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم،شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم.مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آند و به عربی گفت:《برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست!》
پرسیدی:《فکر میکنی کجایی هستیم؟》
_یا ایرانی یا لبنانی!
_از کجا حدس میزنی؟
_از لباس و چادر خانمت!
باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم.قبول کردی،اما همین که جلوتر از ما رلع افتاد گفتی《برگرد.زود.هفته پیش همینطور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن.به محض استارت ،اتوبوس منفجر شد.بیا سوار ماشین بشیم و بریم!》
در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی.پرسیدم:《آقا مصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟》
_اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی و فرد غیربومی تیراندازی میکنن.
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم،برایش شعر خواندم و پسرم پسرم گفتم.نگاهم کردی و گفتی:《عزیز حواست باشه،زیادی داری وابسته میشی!خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟》
دلم لرزید:《نه یادم نرفته!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دَرخوآبهَمزیآرتِتوبےثَوآبنیست
رویآےصآدقھِستهَمیـטּخوآبکَربلآ
#شبتـــــون_حسینے♥️
🕊@syed213
بـےتمـاشـاےتـو
بـاایـنهمـہغــمهـاچـہکنــم...؟!
#روزتوݩ_شهدایے🌱
🕊@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن استوری|سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و فاطمه(س)
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
أَقرَبُ ما یَکُونُ العَبدُ إلَی اللهِ وَ هُوَ ساجِدٌ؛
نزدیکترین حالات بنده به پروردگارت حالت سجده است
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
「 ♡ 」
#یاصآحبالزمان♥
بیـاآقاجهـانسامـانبگیرد
ڪهباعطـرحضورتجآنبگیرد
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امیࢪالمومنیݩ ↯
الصَّلاةُ حِصنٌ مِن سَطَواتِ الشَّیطانِ؛
نماز قلعه و دژ محکمی است که نمازگزار را از حملات شیطان نگاه می دارد.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزداه
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_پس زیاد وابسته اش نشو،اون مال تو نیست!باید بدیش بره!
_بدی نه،باهم بدیم!
_شاید من نباشم!
_نه،یا تو یا محمدعلی.اگه تو باشی محمدعلی که هیچ،فاطمه را هم میدم،ولی تو نباشی نه!
نگاه تندی کردی:《با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی!من فقط نگران تو هستم!همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه.من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!》
ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف شیعه نشین و آن طرف سنی نشین بود.مسجد اهل تسنن هم آنجا بود.قبل از گیت،ماشین را پارک کردی.آن طرف گیت رفتیم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود.
گفتم:《بریم هتل!》
_نه،بریم جلوتر مغازه کبابی هست!
رفتیم.دیدم مغازه قصابی است.همانجا گوشت را می برند و کباب می کنند.سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی و در دهانم می گذاشتی ،اما در همان حال یک لحظه مکث کردی و آه کشیدی:《آخرین بار با شهید بادپا اینجا اومدیم،من رو مهمون کرد!》
کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی.بعد از ناهار رفتیم حرم زیارت.
گفتم:《امشب شب تولدته،پیشاپیش مبارک!》
دست دور شانه ام انداختی و مرا به خود فشردی.
_این بهترین هدیه ایه که توی عمرم گرفتم.همین که حضرت زینب ع شماهارو اینجا آورده تا کنارم باشین،بزرگ هدیهس.
■■■
در هتل،ساعتی به استراحت گذشت.مادر شهید صابری صدایم کرد:《سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!》
رفتم و دیدم.دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
همـہدلخـوشیـمآخـرِشبهـا
ایـناسـت...
دوسـہخـطباتـوسخـنگفتـنوآرامشـدن..!
#شبـــــ_بخیࢪ 🌙❤️
🕊@syed213