eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
817 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب دم در پرسیدی:《خیلی طول میکشه؟نکنه مثه اون بار...!》 _همین جا بمون الان برمیگردیم ! _اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد! _یعنی چی؟حالا یک امشب رو نرو مادر! _زشته باید برم! _چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته! و رفتی.خانم آرایشگر باز موهایم را درست کرد.کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول را خانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:《شما برین توی این اتاق با هم شام بخورین.》 قبلا یکی از دوستانم گفته بود:《سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.》 _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه. با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قرآن کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دو را کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:《به چه مناسبت؟》 _همینجوری! _من باید برای شما هدیه میخریدم ! کاغذ کادویش را باز کردی.قرآن را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت‌.شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی :《چه آبی زیبایی!》 آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. ادامه دارد... با ما همراه باشید.. @syed213
✨ اعمال روز آخر ماه شعبان 🌼🌹🤲🏻 🦋التماس دعا 🦋 ┏━━━🍃🌸━━━┓ ➩ @syed213 ➩ ┗━━━🌸🍃━━━┛‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار حاجی‌زاده: "اگر آمریکایی‌ها به حمله موشکی عین الاسد پاسخ می‌دادند ۴۰۰ نقطه را می‌زدیم." 🔻حالا فهمیدید چرا ترامپ اون پنجاه و دو نقطه‌ای که گفته بود رو نزد؟ ترامپ هم می‌دونه که نیروهای مسلح ایران اهل شعار نیستن! @syed213
° ° ° ||به‌چیزے‌ باش؛ ڪه‌ِبَرات‌بِمونه‌، ارزش‌داشته‌ِباشه‌کهِ‌وابسته‌ش‌بِشی نه‌این‌دُنیا‌ڪهِ‌به‌هِیچے‌بَندنِیست...!" یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌مهدی(عج) ||🌱• 🌸 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب شاممان را که خوردیم،صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.رفتیم اتاقی دیگر.کیک را به کمک هم بریدیم.سروصدا و دست و خنده و شادی.زمان به سرعت گذشت.آنهایی که خانه‌شان نزدیک بود رفتند.فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن ،در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.کم کم فامیل های شما هم رفتند،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم:چه پررو! عمویم پرسید:《آقا مصطفی،هستی دیگه؟!》 _نخیر میرم! نفسی از سر راحتی کشیدم.بلند شدی.جلوی پاشنه در صدایم زدی.آمدم پیشت.نگاهت نمی کردم.گوشی سامسونگ سفیدی،از اینها که تا میشد،دادی دستم. _این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم.کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم.تا پارکینگ آمدم بدرقه ات.نگاهت نمیکردم.موقع خداحافظی گفتی:《فردا میام دنبالتون بریم بیرون.》 در را که بستم؛دست گذاشتم روی گونه هایم.الو گرفته بود.دویدم و به روشویی رفتم.صورتم را شستم.باید آماده میشدم برای خواب.رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند.گوشی را گذاشتم زیر بالش.چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای پیامک ها شروع شد.گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:《سلام عزیزم خوبی؟》 چشم هایم گرد شد:وای خدای من چه پررو! _نازگل من چطوره؟ با خودم گفتم:《چه غلطی کردم گوشی رو گرفتم!》 _گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست. ساعت سه نیمه شب بود.هربار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد.مچاله شده بودم زیر ملحفه و گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم.انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود.خیس عرق شده بودم.گونه هایم آتش گرفته شد.وای چه اشتباهی!اذان شد و گوشی از صدا افتاد.بلند شدم برای نماز. ■■■ از سروصدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم.سرم درد میکرد و چشم هایم باز نمیشد.به هر جان کندنی بود بلند شدم.با رفتن آخرین مهمان،انگار در خانه بمب منفجر شده بود.رختخواب ها پهن،ظرف و ظروف این طرف و آن طرف کف زمین پر از نقل و خرده شیرینی و گل های پرپر شده،لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته.باید داخل خانه لی لی میکردیم.سعی کردم جمع و جور کنم این بازار شام را.ده صبح بود که گوشی ام زنگ خورد .تو بودی. _سلام عزیز،میای بریم نماز جمعه؟ _سلام.ولی تو خونه ما جای سوزن انداختن نیست! _میریم و زود برمیگردیم. ادامه دارد.... با ما همراه باشید... @syed213
اونی که معلوم نیست کیه و هیچ مسئولیتی نداره و برای کرونا ادرار شتر و روغن بنفشه تجویز میکنه میشه نماد عقب‌ماندگی در ایران ولی اگه رئیس جمهور آمریکا بگه وایتکس تزریق کنید به بدن تا کرونا نگیرید میشه صرفا نظر شخصی! کانال‌های طنز، بی‌بی‌سی، مصی علینژاد و صادق زیباکلام، چیکار میکنید با این همه تناقض!؟ @syed213
خبرنگار بی‌بی‌سی باب‌های جدیدی در ماله‌کشی باز کرده...! فقط اونجا که میگه با عقل جور درنمیاد ترامپ اشتباه کرده باشه، خدا واسه هیچ غرب‌زده‌ای نیاره که اینجوری تمام ساخته‌های ذهنیش از غرب بهم بریزه 😂😃😅 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب _باید از مامانم اجازه بگیرم. به دنبال مامان که مدام خم و راست میشد،لی لی کنان رفتم. _آقا مصطفی میگه بریم نماز جمعه. ملتمسانه نگاهش کردم.سکوت کرد.سکوت هم علامت رضاست‌.گفتم بیاد دنبالم.《آخ جونم》را نشنیده گرفتم!از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است.با هم پیاده رفتیم.در مسیر هر کس به ما میرسید،بوق میزد و اصرار میکرد که سوار شویم،اما ما دوست داشتیم پیاده برویم.اردیبهشت ماه بود.جمعه و خیابان خلوت‌.درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر بر شانه هم گذاشته بودند.این سو و آن سو نهر آب روان بود. گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند. _خب یه حرفی بزنین سمیه خانم! نمی دانستم چه بگویم.شروع کردم به صحبت کردن درباره ی همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود‌.حرفم را قطع کردی و پرسیدی:《راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟》 _قورمه سبزی. _خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟! برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت. اما از اینکه در کنارت راه میرفتم احساس غرور میکردم.می دانستم طبق آیه قرآن به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت،ولی نمی توانستم به وجود و همراهی ات فخر نفروشم.به نماز جمعه رسیدیم.همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم.باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت! رسیدیم در خانه تان.گفتی:《بریم بالا.》 _وای نه!مامانم یه عالمه کار داره! اصرار کردی.در خانه تان را زدی.در باز شد. میخواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم.رفتیم داخل حیاط.روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم.پدر و مادر و خواهرت با ظرفی میوه آمدند.اصرار کردند برویم بالا،گفتم:《باید زود برگردم!》 در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه.دورتادور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی.مادرت دوربینش را آورد.چند تا عکس گرفت.موزی را نصف کردی،نصف در دهان من،نصف در دهان او.گونه هایم سرخ شده بود. گفتم:《دیگه بریم!》 من را رساندی جلوی در خانه.مامان پرسید:《تنها برگشتی؟》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
🌹حضرت فاطمه سلام الله علیها : حُبِّبَ إلَىَّ من دُنياكُم ثَلاثٌ : تِلاوَةُ كِتابِ اللّه ِ و النَّظَرُ في وَجهِ رَسولِ اللّه ِ و الإنفاقُ في سَبيلِ اللّه ِ ؛ از دنيـاے شما محبّت سہ چيـز در دل من نهاده شد : تلاوت قرآن ، نگاه بہ چهره پيامبر خدا و انفاق در راه خدا ... 📘 نهج الحياة ، ح ۱۶۴ @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب _آقا مصطفی من رو رسوند. برگشت طرف آشپزخانه. _کاری هست انجام بدم مامان؟ _کار؟دیدی سراغش رو بگیر.می بینی که دست تنهایی همه رو انجام دادم. _ببخشید! گفتم و رفتم طرف روشویی.آبی به صورتم زدم.گونه هایم شده بود گل آتش. چپیدم داخل اتاقم. ■■■ باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست.باید راهی شوم طرف خانه،اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم. بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد.از اول گفته بودم دوست ندارم.قرار بود فقط دو سه ماه عقد کرده بمانیم ،چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود،هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان.از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم،این هاست که می گویم:پایبندی افراد خانواده‌تان به نماز اول وقت،طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد،می دیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودید. در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم.چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی‌مان دعا کردم.در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم.چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یک بار که خانواده‌ات رفته بودند حرم،گفتی:《میخوای بریم دزدی؟!》 _دزدی؟ _آره از یخچال مامانم اینا! _زشته آقا مصطفی! _یه کاری میکنم خوشگل بشه! مرا بردی اتاقشان.هر چه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال. _وای آقا مصطفی آبرومون میره! خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه:《بشین و تماشا کن!》 مادرت که آمد صدایت زد:《مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
‍ 🌺🌺🌺 🌺 🌺 همیشه گفتن مهمون حبیب خداست.. وحالا چه لذتی بیش از اینکه دوست و همنشین خالقت باشی...؟ معبودی که عاشق بنده هاشه و نعمت هاشو براشون تمام و‌کمال سر سفره میاره... یادمون نره سفره ای به وسعت بخشندگی خدا پهن شده ومن وتو اگه لایق باشیم دعوت صاحبخونه رو لبیک میگیم... یادمون نره...رمضان یه ...تحولی از خویش به او... از منیت به آدمیت...از بی قیدی به مسئولیت مسئولیت انسان شدن...خدایی شدن...آسمانی شدن... دعاکنیم برای هم که گمشده های درونمون رو بشناسیم وپیداشون کنیم... گمشده هایی که اگه پیداشون کنیم...واژه ی اشرف مخلوقات رو درک میکنیم... هرچند که برخی هامون پرواز کردن رو فراموش کردیم اما ناامید نشیم... آخه خودش گفته هرچی وهرکی هستی بیا.... و خدايا: « لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ » بارالها، دل هاي ما را به باطل ميل مده پس از آنكه به حق هدايت فرمودي، و به ما از لطف خويش اجر كامل عطا فرما كه همانا تويي  بخشنده ی بي عوض و منت.. 🥀 @syed213
تولدت مبارک 💕🌸 مرد خونه سید ابراهیم 😇 پسر ♥️ آقا محمــــد علـے ☺️ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @syed213 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب خندیدی:《من و این کارا؟!》 _از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده:《بزرگی پیشه کن؛بخشندگی کن،مامان جون!》 مادرت رفت و با دوربین برگشت:《وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!》 عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود. مادرت که رفت،پرسیدی:《چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.》 رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی بر میداشتی . مادرت لپش را می کَند:《نکن مصطفی زشته!》 می خندیدی:《زشت کدومه مامان جون!خب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل !》 از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان:《بیایین اینم سهم شما!تک خوری بلد نیستم.》 پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم ما را میبرد:طرقبه،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:《چی برات بخرم؟》 _کیف و کفش. چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم. پدرت گفت:《مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!》 گفتی:《خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!》 حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی برایم تنگ کنند .بعد رفتیم ساندویچ فروشی.آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ.محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم:《وای چه قشنگه!》 گفتی:《وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون؛یکی برات میخرم.》 به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم... ادامه دارد ... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️اردشیر زاهدی خواری و ذلت زمان شاه رو دیده بود که امروز با افتخار از سربازان ایران اسلامی صحبت می‌کنه؛ روزگاری شاه این مملکت در برابر آمریکا تعظیم می‌کرد، امروز آمریکایی‌ها در برابر سربازان ایرانی تحقیر میشن! ✅ @syed213
ساعت ۹:۳۰ منتظر ادامه کتاب باشید. بقیه شب ها حوالی ساعت ۹ منتظر باشید🌺
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب باران شدت گرفته.برای امروز بس است ،باید برگردم خانه .همراهی‌ام کن آقا مصطفی!دلم تنگه! ■■■ امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا شرد است و از همین جا در خانه،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت... برای اینکه سر خانه خودمان برویم،باید جایی را اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران.طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام می گفتی:《درست میشه!》مانده بودم چطور درست میشود!اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:《دیدی حالا؟خدا خودش کارسازه!》 آپارتمان لوله کشی گاز داشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:《روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!》 پول نقد ما صد هزار تومان بود،در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت.هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.اگر‌ مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد . فروشنده گفت:《با تخفیف ۱۲۰ هزارتومان.》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
✳️ إِنَّ الْمِسْكِینَ رَسُولُ اللّهِ، فَمَنْ مَنَعَهُ فَقَدْ مَنَعَ اللّه، وَمَنْ أَعْطَاهُ فَقَدْ أَعْطَى اللّهَ 💠 مستمند، فرستاده خداست، كسى كه از او دریغ کند از خدا دریغ کرده است و كسى كه به او عطا كند، به خداوند عطا كرده است. 📘 نهج‌البلاغه، حکمت ۳۰۴ @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب گفتی:《حاجی دانشجویی حساب کن! صد تومن بده خیرش رو ببر!》 روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:《چون عروس و دومادین قبول!》 وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود وراه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:《بگو بره عوض کنه .حداقل چارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.》پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی . اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:《خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!》 _وای!اون که طوریش نبود. لا اله الا الله! مامان که شنید گفت:《برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.》 گفتم:《پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان .》 قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا‌.غروب فردایش زنگ زدی :《خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای ؟》 حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی ،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:《مادر جون؛اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب بشه !》بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:《این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه !》 گله اش را که به تو رساندم،گفتی:《تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!》 ■■■ قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️مورخ آلمانی: "اگر اسلام نمی‌بود، دانش و دانشگاه به شکل امروزی وجود نمی‌داشت." 🔻بی‌سوادها و غربزده‌های ایرانی: دین در برابر علم زانو زده است! @syed213