eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
815 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب خندیدی:《من و این کارا؟!》 _از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده:《بزرگی پیشه کن؛بخشندگی کن،مامان جون!》 مادرت رفت و با دوربین برگشت:《وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!》 عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود. مادرت که رفت،پرسیدی:《چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.》 رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی بر میداشتی . مادرت لپش را می کَند:《نکن مصطفی زشته!》 می خندیدی:《زشت کدومه مامان جون!خب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل !》 از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان:《بیایین اینم سهم شما!تک خوری بلد نیستم.》 پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم ما را میبرد:طرقبه،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:《چی برات بخرم؟》 _کیف و کفش. چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم. پدرت گفت:《مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!》 گفتی:《خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!》 حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی برایم تنگ کنند .بعد رفتیم ساندویچ فروشی.آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ.محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم:《وای چه قشنگه!》 گفتی:《وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون؛یکی برات میخرم.》 به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم... ادامه دارد ... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️اردشیر زاهدی خواری و ذلت زمان شاه رو دیده بود که امروز با افتخار از سربازان ایران اسلامی صحبت می‌کنه؛ روزگاری شاه این مملکت در برابر آمریکا تعظیم می‌کرد، امروز آمریکایی‌ها در برابر سربازان ایرانی تحقیر میشن! ✅ @syed213
ساعت ۹:۳۰ منتظر ادامه کتاب باشید. بقیه شب ها حوالی ساعت ۹ منتظر باشید🌺
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب باران شدت گرفته.برای امروز بس است ،باید برگردم خانه .همراهی‌ام کن آقا مصطفی!دلم تنگه! ■■■ امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا شرد است و از همین جا در خانه،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت... برای اینکه سر خانه خودمان برویم،باید جایی را اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران.طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام می گفتی:《درست میشه!》مانده بودم چطور درست میشود!اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:《دیدی حالا؟خدا خودش کارسازه!》 آپارتمان لوله کشی گاز داشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:《روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!》 پول نقد ما صد هزار تومان بود،در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت.هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.اگر‌ مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد . فروشنده گفت:《با تخفیف ۱۲۰ هزارتومان.》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
✳️ إِنَّ الْمِسْكِینَ رَسُولُ اللّهِ، فَمَنْ مَنَعَهُ فَقَدْ مَنَعَ اللّه، وَمَنْ أَعْطَاهُ فَقَدْ أَعْطَى اللّهَ 💠 مستمند، فرستاده خداست، كسى كه از او دریغ کند از خدا دریغ کرده است و كسى كه به او عطا كند، به خداوند عطا كرده است. 📘 نهج‌البلاغه، حکمت ۳۰۴ @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب گفتی:《حاجی دانشجویی حساب کن! صد تومن بده خیرش رو ببر!》 روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:《چون عروس و دومادین قبول!》 وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود وراه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:《بگو بره عوض کنه .حداقل چارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.》پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی . اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:《خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!》 _وای!اون که طوریش نبود. لا اله الا الله! مامان که شنید گفت:《برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.》 گفتم:《پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان .》 قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا‌.غروب فردایش زنگ زدی :《خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای ؟》 حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی ،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:《مادر جون؛اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب بشه !》بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:《این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه !》 گله اش را که به تو رساندم،گفتی:《تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!》 ■■■ قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️مورخ آلمانی: "اگر اسلام نمی‌بود، دانش و دانشگاه به شکل امروزی وجود نمی‌داشت." 🔻بی‌سوادها و غربزده‌های ایرانی: دین در برابر علم زانو زده است! @syed213
🥀 بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم... ڪجا و ما ڪجا... ما ڪه د‌غدغه روز و شبمون... شده اینستاگرام و تلگرام📱 و... شهــــــــــدا🌷 بخاطر رفتن... اینهمه شهــــــــــید میاد از ... ڪی به روی خودش میاره... یڪم بیشتر حواسمون به باشه... بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه... ما ... ما منتظر آقاییم.... بیاین کمتر گناه🔞 کنیم... به نگاه نکنیم تنها در حدضرورت با نامحرم صحبت کنیم تا بتوانیم از بروز هر فتنه و فسادی در زندگیمان جلوگیری کنیم🍂 مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه.... اگر عکس با میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊ خودمون رو جای تصور کنیم..... بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم..... قدر داشته هامونو بدونیم👌 به خودمون بیایم.....!!!!! حواسمون باشه چه کار میکنیم.. 🛑 🛑 👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم 📹 گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون 📺 پخش شده،ناراحت نشویم🚫 @syed213
⭕️ فنی ک سال ۹۸ زده حسن روحانی ۴۰ سال پیش زده، اقا سینا پیش استاد درس خوب پس نداده ضایع شده همین... 🥀 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:《کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه،شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.دست زدنم ممنوع ،چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!》 شام عروسی چلو کباب بود و چلو جوجه،همراه سالاد و نوشابه.تمام مدتی که در تالار بودیم ،محمدمهدی داداش چهارساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد ،طوری که نتوانستم غذا بخورم.مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت .وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم ،او را هم سوار کردیم.طفلک وسط راه خوابش برد.سر راه رفتیم خانه پدرم،چون باید پارچه های سبزی را که مادربزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود،به کمر و بازویم می بست.بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آنها را باز کند.از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی:《سمیه گریه نکن!جان مصطفی گریه نکن!به خدا زشته!》اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند.آخر شب،وقتی به خانه خودمان رفتیم،بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند:《عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟》می خندیدند :《ما قبلا دومادکُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!》 تنها که شدیم؛از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه .صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود:《چرا چشمات اینطوری شده عزیز؟》 _دلم برای مامانم تنگ شده! _به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم !الان تازه نُه صبحه! چه دل تنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند.آخر سر گفتی:《بلند شو بریم اونجا!》 _نه اصلا!قراره برای ما صبحونه بیارن.تازه سه روز هم نباید اونجا بریم.بعدش باید بریم مادرزن سلام. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب زنگ زدی به مامانم:《مادر جون نمیخواد صبحانه بیارین.ما میایم اونجا.》 رو کردی به من :《حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت.》 _با این چشما؟ _آره،با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! ■■■ زندگی دونفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد،مثل یک قطره عسل شیرین.هرچند دل تنگ خانواده ام میشدم،برای تو شده بودم کدبانوی خانه.برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم.ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا می پختم.هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم‌.به قول مامان،کار نیکو کردن از پر کردن است.یک بار آنقدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج!دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه!از این کارها باز هم کردم،اما کم کم راه افتادم .اولین روز،در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیماز سوپری سر کوچه یک تُن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم،سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی .آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی!اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی. _کجا آقا مصطفی؟ _بچه هارو میبرم استخر. تنهایی آزارام میداد،ولی میدانستم اعتراضم بی فایده است. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️ روز معلم را به اساتید عزیزی تبریک عرض میکنم که بخشی از اندوخته هایم را مدیون مطالب و رویکردهایشان هستم امامین انقلاب علامه سید جعفر مرتضی (ره) آیه الله حسینی قزوینی علامه طباطبایی شهید صدر صفایی حائری و استاد شهید مرتضی مطهری که بُعد زمان مانع نشد که از اندیشه مطهرش سیراب گردم 👤 علی‌اکبر رائفی پور⁦ @syed213
⭕️ حرف رهبری بر زمین نماند البته نه درایران بلکه درچین! چین از امروز دلار را از معاملات تجاری خود حذف و یوان را جایگزین آن کرد و تیر خلاص خود را به اقتصاد آمریکا زد. این اقدام چین می تواند آغازی بر پایان آقایی و سیطره دلار آمریکا بر اقتصاد جهان باشد. @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب هنوز در رودربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباس شویی هم وصل نبود و باید می ماندی و اینها را راه می انداختی،اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم.یک هفته شد؛دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت:《سمیه جان،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمیزد،تو به کارش بگیر!》اما من دلم نمی آمد،چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند.اینطور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری میکردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی،گفتی:《وای عزیز،وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی!یکی رو پیدا کن بیاد کمکت!اصلا زنگ بزن غذا بیارن!》در دلم گفتم:چه بریز و بپاشی!اونم با این وضع اقتصادی! گاهی هم که مریض میشدم،زنگ میزدی به مامانم و مادرت:《چه نشستید که سمیه مریضه،بیایین پیش عزیزم!》 کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ _دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها! _نمیشه! میخواستم با دوری از آنها به تو نزدیکتر شوم.میخواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی.رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی:《سمیه نمیدونی چقدر بزرگه!تازه صاحب خونه میگه چند بار اونجا بساط روضه انداخته.فکرش رو بکن،جایی که روضه امام حسین ع خونده شده باشه ،متبرکه!》 این جابه جایی ،خانواده هایمان را غمگین کرد،اما چون جایمان بزرگتر شده بود ،خوشحال بودند‌. موقع اسباب کشی گفتی:《عزیز کاری نداشته باش!به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کنایه سنگین سریال بچه مهندس به حسن روحانی شما چه رئیسی هستی که فقط صبح جمعه از اتفاقات پیرامونت باخبر میشی؟بعد خنده تحویلمون میدی؟! 😂😂😂😂😂😂 💠 @syed213
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان🌙 ........🌸........ @syed313 ........🌸........
. . رفیق شهید! گاهے از آن بالا نگاهے بہ ما اسیران دنیا ڪن؛ دیدنے شده حال خسٺہ ما و چشمـ هاے پر از حسرتمـان! تا آسمـان..🍃 . ||♥️ به کانال رسمی شهید صدرزاده بپیوندید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 °•|🌿🌸 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب خوشحال شدم،اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم درآمد.میز تلویزیون شکسته شد،دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خُرد شده بود.حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده ،طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدتها یخچال بو میداد.خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت،ولی با این همه،اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه :《نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!》 کمی نگاهم کردی و گفتی:《خیلی خُب.حالا بلندشو دست و صورتت رو بشور،لباسات رو عوض کن تا بریم.》 چقدر خوب بلدی با من راه بیایی ،نه دعوا کردی نه اَخم و تَخم.یکبار گفتی:《مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!》 ■■■ امشب،چه شب آرامی است!بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد.امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می آوردی و آنها را خشک میکردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای،در آوردم و به دیوار زدم.شده مثل یک باغچه پرگل،اما حیف که عطرشان پریده،درست مثل تو که نیستی . آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی . حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم.عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها میزدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم ،اما هر ماه یک بار را حتما می رفتیم رستوران.همان رستورانی که بار اول،موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان .هر بار هم کسی را دعوت میکردی که همراهمان بیاید. قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:《سمیه،بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟》 _انگار قراره بریم ماه عسل ها! ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
⭕️ دوباره به نزدیکی رسید! ♦️شهر جلولا با مرز‌های ما حدودا ۳۰ کیلومتر فاصله داره و دیشب داعش تا این شهر پیشروی کرد. 🔹پیشنهاد می‌کنیم با توجه به اینکه این روز‌ها با کار جهادی، خادمانِ سلامتِ هستند؛ اون عدّه‌ای که همیشه زیر پتو تایپ می‌کنن و به دروغ میگن شهدا‌یِ برای پول رفتن، چطوره الان پول بگیرن برن به استقبال داعش😏 @syed213