eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
792 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب رفتی بیرون و آمدی و اینبار سبیل هایت را هم زده بودی،طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت میکرد. _خودمم فاطمه جان.بابات! _هیچ معلومه چیکار میکنی آقا مصطفی؟ مرا بردی حرم.بعد از زیارت،در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی.چقدر آرام بودند.یکی از آنها گفت:《شوهرم میره و میاد.دلم قرصه.اگه هم شهید بشه،ناراحت نمیشم،به خاطر خانم زینب ع.》 در دلم گفتم:پس چرا تو نمیتونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری.کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی.چقدر هم قشنگ! _مصطفی از کجا یاد گرفتی اینطور حرف زدن رو؟ _یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟ تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد.با چه شوقی نگاه میکردی!بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی. _کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده!چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه! _آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها!جریان چیه؟ _بعدا می فهمی عزیز! بعد ها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی.همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی.فهمیدم که روزی تو را میخواهند و میگویند به تو شک دارند،اما فرمانده ات ابو حامد وساطت میکند و نمی گذارد تو را برگردانند.دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی،عشق به خانم زینب ع بوده.بعدها متوجه شدم که یکبار در حرم مردی سوال پیچت میکند.شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد،توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود.وقتی می گویی:《دست از سرم بردار!》میگوید:《به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.》 قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی. ■■■ بعدها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه،دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی،به عنوان تک تیرانداز وارد شدی. آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد.شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب ع و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند.دقت که میکنی می بینی افغانستانی اند.با یکی از آنها دوس میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی.یک سفر بالابلند که ۲۵ روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی،در حالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود،جواب نمیدادی.یکبار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:《سید ابراهیم توی پادگانه،اما نمیتونه جواب بده.》 _سید ابراهیم؟پادگان؟ _یعنی نگفته میاد اینجا؟ _خیر! _لابد مصلحت رو در این دیده خواهر! _مصلحت؟ تلفن قطع شده بود.من همانطور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار روبه‌رو:پس من چی آقا مصطفی؟رفتم سراغ دفترم. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
مـاڪه‌ازفڪر ‌[طٌ‌]شـب‌خـواب‌نداࢪیـم ولۍ در‌بسـاط‌شـب‌ماݩ،چشـم تَر‌از‌یـاد [طٌ]هسٺ!♡🌙 🕊@syed213
صبح یعنے تو دࢪ دنج ترین جاے دلم حڪ باشڪ..! 📿
🌹امام سجاد(ع): تعجب می‌ کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری می‌کند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی‌ ‌کند. 📙کشف الغمه۲۱۰۷ @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ پیامبࢪ‌اڪࢪمﷺ: ↯ بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم: برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش. 🕊@syed213
مهمترین انگیزه شهید صدر زاده دفاع از مظلومین بود و همیشه می گفت یک جوان شیعه باید همیشه آماده دفاع از مظلومین در هر کجای عالم باشد و شیعیان بایستی پیش قدم دفاع از مظلومین در جهان باشند. حتی در دوران فتنه در مقابله با فتنه و فتنه گران، یکی از بسیجی های فعال بودند @syed213
مهدی جان! شما منتهی آرزوی آرزومندانی و غایت سؤال سائلانی و والاترین رغبت علاقه‌مندانی و سرپرست شایستگانی و ذخیره ندارانی. من لفظاً از دوستی‌ات دم می‌زنم ولی از درونم سوز مودتی بلند نمی‌شود. پس درون این ندار را ای سرپرستم از سوز مودت پر کن. محبت امام زمان(ع) استاد سید علی اکبر صداقت @syed213
با دقت به چشمان دخترک نگاه کن چیزی بجز استقامت و ایستادگی نمیبینی @syed213
بيا که مــــردم دنيــــا در انتظار تواند😍 در آرزوي وصــــال تو، بي‌قــــرار تواند😭 بيا که پيـــش تو از روزگــــار، شکوه کنيم🌸 ز درد و رنــــج برون از شمار، شکوه کنيم ازين خـــــزان غـــم‌افزا، ازيـــن شبان سياه ز سســــت‌عهدي فـــصل بهار، شکوه کنيم ز سوز و درد دل بي‌قرار، شکوه کنيم بيا که نور بگيــــريم از فروغ خدا ز تيره‌فامـــــي اين شـــام تار، شکوه کنيم تو اي صلـــابت ايمان! تــــو اي نشانه نور بيا که در بــــر پروردگار، شـــکوه کنيم بيا کــــه مردم دنيا در انتــــظار تـــــواند در آرزوي وصال تو بـــي‌قرار تــــواند 😍 @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ امیࢪالمومنیݩ(ع): هرگاه کسے به نماز می ایستد، شیطاݩ حسودانہ به او می نگࢪد، بخاطࢪ آنڪہ می بیند رحمت خدا او را فࢪاگرفته است 📿 🙏 🕊@syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم.با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم: مرد من هرجا میروی من را هم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را. در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت،نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد،باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذهای صورتی اش مینوشتم .هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی،نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت. ■■■ روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم:به این بهانه می کشونمش ایران.حالم اصلا خوب نبود.دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:《باید استراحت کنی،دور از استرس!》 با اولین تلفن که زنگ زدی،وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم.فکر کردم سراسیمه می آیی،اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:《حالا که نمیتونم بیام.بعدا!》 _لااقل برای تست غربالگری‌م بیا! _تا ببینم چی میشه.فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه! _با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش! _هرطور هست ببرش سمیه!دوست دارم دخترم حافظ قرآن بشه! با حال خرابم،او را میبردم و می آوردم.یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه،گوشی ام زنگ خورد.به صفحه روشنش نگاه کردم،شماره ایران افتاده بود،پاسخ که دادم تو بودی:《کجایی آقا مصطفی؟》 _توی خاک ایران،توی پادگان. _کی رسیدی؟ _بعدازظهر. _تو که جز یبار هیچ وقت پادگان نمی رفتی؟ _این بار آوردنمون.فردا میام پیشت. شک کردم:《یه چیزیت شده آقا مصطفی،راستش رو بگو!》 _این چه حرفیه؟ _مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! _اول مجروحم میکنی بعد می‌کشی! _حالا که حرف نمیزنی،میام بقیه الله! با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:《نیا سمیه،الان وقت اینجا اومدن نیست!》 _پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟ _خیلی خب،بیمارستانم! _همین حالا راه می افتم! _حداقل به پدرم نگو! _قول نمیدم! همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان.در طول مسیر زنگ زدم به پدرت،مگر میشد به او خبر نداد:《نگران نشین.انگار مصطفی مجروح شده ،ما داریم میریم بقیه الله،اگه خبری شد زنگ میزنم.》 دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:《داری میای؟》 _نزدیک بیمارستانم. _نترسی سمیه،فقط پام کمی آسیب دیده! با خودم فکر کردم:حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی.اگه هم شده باشی عیبی نداره،با خودم میبرمت این طرف و آن طرف.تو فقط نفس بکش.اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه،چون سوار ویلچرت میکنم و با هم میریم خرید،خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه.چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره! ادامه دارد.. با ما همراه باشید.. @syed213