eitaa logo
تبیین منظومۀ فکری رهبری
35.4هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
409 فایل
کانال رسمی مجموعۀ مستقل و مردمی تبیین (ارائه دهنده و مجری اولین سیر مطالعاتی آشنایی با منظومۀ فکری رهبر انقلاب) پایگاه اطلاع‌رسانی: https://www.tabyinmanzome.ir پشتیبانی فنی: @support_tabyin روابط عمومی: ۰۹۱۰۲۵۸۸۸۱۸ @ertebat_tabyin
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان اگر خانه بود، از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورد. با دوستانش در کشورهای دیگر صحبت می‌کرد. جنگ سوریه سوژۀ صحبت‌هایشان بود. فهمیدم هوای جهاد به سرش خورده. اما کجا؟ سوریه؟ عجیب به نظرم می‌آمد. برای همین آن را از ذهنم پاک کردم. یک شب، قبل از اینکه خوابش ببرد، گفت: «نمی‌پرسی چه خبر است؟ دارم چه کار می‌کنم؟» – مثل همیشه مشغولی. حتماً یک حساب و کتابی داری. دل دل می‌کرد چیزی بگوید. ساکت نشستم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند. – دعا کن. دارم پیگیری می‌کنم بروم سوریه... 💻 پیوند شرکت در مسابقهمشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظرات خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان ستون خانه شد جای ثابت علیرضا. همیشه همان‌جا می‌نشست و لم می‌‌داد و پیاله تخمه را به‌سرعت برق تبدیل به تلی از پوست می‌کرد. اجازه می‌‌داد بچه‌ها از سرو کولش بالا بروند و دور ستون چرخ بزنند و بدوند و از لابه‌لای دست‌ و پا و سر بچه‌ها اخباری ببیند یا فوتبالی تماشا کند و من از داخل آشپزخانه این صحنه نادر را ببینم. تصویری که هرچند ماه یک‌بار در زندگی من به نمایش درمی‌آمد و با تمام وجودم حس می‌‌کردم یک خانواده‌ایم: یک پدر لمیده، بچه‌های پر سروصدا، تلویزیون روشن، کاسه تخمه و من هم دستم به آرد و خمیر که برای شام «بولانی» سرخ‌ کنم و گرم‌گرم سر سفره بگذارم. علیرضا چه بود و چه نبود، ستون خانه‌مان بود. 💻 پیوند شرکت در مسابقهمشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان از عید نوروز آن سال خاطرهٔ خوشی ندارم. دید و بازدیدهای مرسوم بود و رفت‌وآمدهای مهمانان. دلخوش به بهار نبودم. گاهی با آینه صحبت می‌کردم که «الان من نزدیک‌ترم به افسردگی و دل‌مردگی یا علیرضا؟» آینه جواب می‌داد: «تو امید علیرضایی. اگر حرف نزنی و نخندی و سربه‌سرش نگذاری که او زودتر از تو از هم می‌پاشد. خصوصاً که خانهٔ پدرت ساکن شده. منت نگذار، بدخلقی نکن. مواظب غرور مردانه‌اش باش. این مرد که امروز گوشه‌نشین زیر پنجره شده، روزگاری قوماندان دره‌ها و کوه‌های بامیان و کابل بوده.» 💻 پیوند شرکت در مسابقهمشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان او آنجا می‌جنگید و من باید اینجا می‌جنگیدم. کسی را ندیدم که بگوید خدا حفظ کند این جوان‌ها را که به خاطر ائمه طاهرین، جنگی وحشیانه را تاب‌آور می‌شوند. نَقل مجلس همه صحبت از سوریه بود و رزمندگان افغانستانی که آنجا رفته بودند. صحبت‌های توهین‌آمیز و تحقیرکننده. همه‌ی ارزش‌ها را با پول می‌سنجیدند: «این‌ها به‌خاطر پول می‌روند... بینشان شیرگی و دزد هم هست... آنجا کِیف می‌کنند... سرکار رفته‌اند و از بیکاری خیلی بهتر است و...» من همه‌ی این حرف‌ها را می‌شنیدم و نشنیده می‌گرفتم. مأمور بودم به سکوت. 💻 پیوند شرکت در مسابقهمشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم مدرسه من رو دعوت کردن برای همکاری و وقتی دختر خانوم می‌فهمه که من خواهر شهید مسرورم! خیلی خوشحال می‌شه. می‌گفت: «حس می‌کردم شهید مسرور به من توجه کرده! چون همه این چیزها نمی‌تونسته اتفاقی باشه.»   با شوق به حرف‌های فاطمه گوش می‌دادم. گفتم: «معلومه که هیچ چیز اتفاقی نیست.» پس همین باعث شد که دیگه حجابش رو رعایت کنه؟ - نه یک اتفاق خیلی باورنکردنی براش می‌افته. اسمش در میاد برای کاروان راهیان نور. موقع برگشت معلمشون توی اتوبوس عکس شهدا رو بینشون تقسیم می‌کنه و می‌گه هر کسی مناطق جنگی رو نمی‌تونه زیارت کنه. حتماً از طرف یک شهید دعوت شدین. فکر می‌کنی عکس کی به این دختر میفته؟... 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرند، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همه‌ی کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت: «مامان خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم‌گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم می‌آد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا، چون قد من کوتاه بود، راحت می‌تونستم از بین پای بزرگترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین تصویر همه‌شون خیلی زنده جلوی چشمامه و نمی‌ذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه.» 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم در مقایسه با دخترهایم سر پرسوداتری داشت. برای اینکه به حرفم گوش کند، مجبور بودم بیشتر با دلش راه بیایم. اول باید با هم رفیق می‌شدیم تا کارم راه بیفتد. خیلی هم کار سختی نبود؛ مثلاً پختن غذایی که دوست داشت، هم شکمش را چرب می‌کرد، هم دلش را نرم. سر هر کار کوچک و بی‌اهمیتی با او مخالفت نمی‌کردم تا وقتی که لازم است، کرک‌وپر قاطعیتم برایش نریخته باشد. پسر بود و غرور، نمک شخصیتش. اگر با تحکم با او حرف می‌زدم، نه‌تنها نباید انتظار اطاعت می‌داشتم، که میانه‌مان هم شکراب می‌شد. دختر سازشش بیشتر است و پسر سرکشی‌اش. هر موقع از درِ قاطعیت وارد شدم، محکم‌تر به در بسته خوردم. همان حرف را اگر لای زروَرق قربان صدقه می‌پیچیدم، روی هوا می‌زد. باید می‌فهمید که هرچه می‌گویم، از سر دوست‌داشتن است و عاقبت نفعش به خودش می‌رسد، نه من؛ حتی اگر توی قضاوت طرف او را نگیرم. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم محمد خیلی زودتر از وقتی که به سن تکلیف برسد، وظایف شرعی‌اش را کامل انجام می‌داد. وقتی به تکلیف رسید، دیگر نیاز نبود من یا پدرش به او چیزی یاد بدهیم یا بگوییم این کار را بکن و آن کار را نکن. خودش به وظایفش آشنا شده بود. با عشق و علاقه نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت؛ حتی روزه‌ی مستحبی می‌گرفت. مسجد هم شده بود خانه‌ی دومش. به غیر از نماز جماعت، دائم مسجد بود و کار فرهنگی می‌کرد. حاجی همیشه یک ساعتی زودتر از اذان صبح بیدار می‌شد. بچه‌ها را هم خودش برای نماز بیدار می‌کرد. محمد همیشه خودش زودتر از اینکه پدرش او را صدا بزند، بلند می‌شد. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم محمدحسین تجسم همه‌ی رویاها و آرزوهایم شد. بیست‌و‌دو سال برای داشتن چنین فرزندی تلاش کردیم و امروز رسیدم به نتیجه‌ی تلاش‌هایمان. تصور اینکه دیگر محمدحسین نیست مشمول‌جان بگوید و من قربان صدقه‌اش بروم خیلی سخت است؛ اما همین که جای خوبی است و پایان داستان زندگی‌اش مثل پایان همه‌ی بازی‌هایش به شهادتش ختم شده است، آرامم می‌کند. چقدر خوب است که مشمول لطف خدا شدم. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است در آلمان که بودیم، خیلی اتفاقی برادر شوهرم را دیدیم. او هم، سفر کاری آمده بود. احمد آقا به چادرم اشاره کرد: - حاج خانوم جلدتون رو عوض نکردین. رویم را کیپ‌تر گرفتم. - من نيومدم جلد عوض کنم، اومدم رنگ پس بدم. چقدر از حرفم خوشش آمد، تا مدت‌ها هرجا می‌نشست، از حجاب من در آلمان می‌گفت و تحسینم می‌کرد. الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود. از روزهای کودکی در زنجان و کنار عزیز تا الان. وصیت کرده‌ام بعد از فوتم چادر را روی تابوتم بکشند. رویش بنویسند: مادرم گفت: «سیاهی چادرم از سرخی خون بچه‌هایم برایم عزیزتر است.» 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است – فهمیدم تصمیمش را گرفته‌. اصرار فایده نداشت. دست‌های مردانه‌اش را گرفتم. سرم را رو به آسمان بلند کردم: – خدایا می‌دونی من هیچی ندارم. این بچه‌هارو خودت دادی؛ ولی من نمی‌تونم دوری‌شون رو ببینم. من دو تا پسرم مرده‌ها. طوری حرف می‌زدم انگار خدا نمی‌داند و یادآوری من اثری دارد: – خدایا اگر می‌تونه برگرده و برا مملکت مفید باشه، برگرده. اگر هم قراره با خونش مفید باشه، راضی‌ام به رضای تو. سرم را روی سینه پهنش گرفت. عطر تنش... – آفرین مامان خوبم. دلم آروم شد. مامان شهادت به همین راحتی نیست؛ ولی امکان داره جنازه من و بابا رو با هم بیارن جلوی در بذارن‌ باید مواظب باشی که دشمنای اسلام خوشحال نشن. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است یک انگشتر عقیق داشت که همیشه دستش بود. شب عملیات آب آشامیدنی‌شان گل‌آلود بود. انگشترش را در ظرف آب می‌اندازد تا جرم آب را بگیرد. هرکسی جرعه‌ای می‌نوشد. آخرین نفر ته ظرف را در تاریکی بیابان می‌پاشد و انگشتر گم می‌شود. داوود مقابل شرمندگی‌اش می‌گوید: – مگه قرارِ انگشتر همیشه دست آدم بمونه؟ آن انگشتر آخرین و کوچک‌ترین تعلقش در این دنیا بود. آن شب از آن هم دل برید. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است - یادته سوریه بودم بهت گفتم که این لباس خاکی کفن منو بچه‌هام می‌شه؟ فکر کردی همین‌طوری یه چیزی گفتم؟ من اعتقادم اینه. - بغض کردم. بلند شد کتشو پوشید: - توکلت کجا رفته؟ مگه بچه‌ها مال من و شمان؟ با انگشت به سمت آسمان اشاره کرد: - مال خودشه. چرا موقع شهادت داوود می‌گفتی خدا امانتی داد و گرفت؟ خب اینام امانتن دیگه. فقط داوود امانت بود؟ با خودم فکر کردم چقدر از من جلوتر است: - اگر خدا بخواد برمی‌گردن؛ اگرم خدا بخواد می‌بره پیش خودش. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است خدا عزیز را رحمت کند. بعد از شهادت بچه‌ها تنها نصیحتش به من همین بود. همیشه می‌گفت: «داغ دیدی، مادری، تحملش سخته. از این به بعد تنهایی داری، بهشت زهرا داری، گریه داری؛ ولی اگر می‌خوای دورت خلوت نشه و مردم ازت فرار نکنن، باید غمت تو دلت باشه.» خودش هم همین بود. در زندگی کم سختی نکشیده بود؛ ولی یکبار هم ندیدم از چیزی گله کند و غصه‌اش را به دل مردم بریزد. حرفش شده راه و رسم زندگی‌ام بعد از بچه‌ها. تمام غصه‌ها سهم دلم و تنهایی‌هایم. راضی نمی‌شوم مردم از روی محبت به من سر بزنند و با بار غم روی دلشان برگردند. اگر غم و غصه‌ای هم دارند، دلم می‌خواهد بگذارند اینجا و بروند. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب درگاه این خانه بوسیدنی‌ است را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب آرام جان - عروس خانم بنده را وکیل قرار می‌دهی؟ سرم را بالا آوردم. تمام بدنم به لرزه افتاد. زبانم بند آمد. از پشت پرده‌ی اشک با امام چشم در چشم شدم. چانه‌ام می‌لرزید. نفسم بالا نمی‌آمد. تا گفتم بله، انگار سیلی افتاد در جماران و دل من را برد. نصیحت‌های پدرانه‌ی امام را نشنیدم. خداحافظی کردم یا نه؟ چطور از جماران بیرون آمدیم؟ کجا رفتیم؟ شیرینی خوردم یا نخوردم؟ ... دم در خانه‌ی پدرم از مهدی پرسیدم: «امام چی گفتن؟» مهدی خندید. برگه‌ی داخل جیبش را بیرون آورد و گرفت طرفم: «با هم بسازید، اصلاح نفس کنید، به هم دروغ نگویید.» 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب آرام جان از یک زمانی خانواده مهدی گفتند: «یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا» مصر بودم توی خانه‌ خودم زندگی کنم. نمی‌خواستم استقلالم را از دست بدهم. روی تربیت مجتبی حساس بودم. به کتم نمی‌رفت باب سلیقه بقیه بزرگ شود. از همه مهمتر دوست نداشتم کسی به فرزند مهدی بگوید بالای چشمش ابروست. قرص و محکم گفتم: «نه! پامو از توی خونه‌م بیرون نمی‌ذارم!» همه دور هم جمع شدند. به این نتیجه رسیدند: «حالا که نمیای خونه ما، پس یکی از خواهرات بیان پیش تو!» 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب آرام جان مگر لحظه‌ای یاد محمدحسین رهایم می‌کرد. آمدم بیرون حواسم پرت شود. داغ دلم تازه شد. انگار جلویم قدم می‌زد. مثل همیشه دم در امامزاده ایستاده بود. با ذکر شمار چسبیده به انگشتش. به موتورها نظم می‌داد. حسرت نشستن پای سخنرانی و سینه‌زنی به دلش می‌ماند. می‌گفت: «موقع روضه گوشه‌ای می‌نشینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش می‌دم.» بقیه وقت‌ها هم در حال بدو بدو کردن بود. این آخری‌ها متوجه شدم مسئول توزیع غذا شده است. هیئت نمی‌توانست به همه غذا بدهد. فقط برای خدام، نیروی انتظامی و بچه‌های بسیج و آتش‌نشانی سهمیه غذا در نظر گرفته بود. از هشت و نه صبح می‌رفت تا آخر شب. خوشم می‌آمد وقتی می‌دیدم با جان و دل خادمی می‌کند. کوتاهی نمی‌کرد‌ هرجا لنگ می‌شد گوشه کار را می‌گرفت؛ زیراندازانداختن، جاروزدن، انتظامات. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب آرام جان آخرین بار، با محمدحسین رفته بودم تشییع شهید. شهدای غوّاص. یکی جلوتر از میدان ندا پرچم بزرگی می‌چرخاند. محمدحسین هم کمی جلوتر، مقابلِ بانکِ ملیِ روبه‌روی امامزاده پرچم می‌چرخاند. از وقتی امیر سیاوشی شهید شد و فیلم پرچم‌گردانی‌اش در هیئت دست‌به‌دست شد بین بچه‌ها، چوافتاد که «هر کی می‌خواد شهید بشه محرم بره پرچم رأیةالعباس بچرخونه.» محمدحسین پاپی شده بود تا آخر پرچم قرمز بیست‌متری را به دوش کشید. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری