فیلم/ خاطرات دوران اسارت جمعی از آزادگان هرمزگانی
https://hormozgan.navideshahed.com/fa/news/485231/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%AC%D9%85%D8%B9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️روز دوم اسارت محل بازجویی در کلاس مدرسه مقر ارتش حزب بعث صدام- عملیات کربلای چهار، ۱۳۶۵/۱۰/۴
نفر وسط، محسن میرزائی با تن و صورت مجروح و دست بسته و سمت راست مرحوم قاسم فراهانی یا فرهانی از شهرستان تایباد.( عزیزی که چوپان بود و از روی سادگی می خواست از عراقی ها مرخصی بگیرد و بیاید به گوسفندان خود آب و علف بدهد و دوباره برگردد اسارت!!!)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
عکس زوم شده آزاده سرافراز مرحوم قاسم فراهانی، متأسفانه عکس بهتری از ایشان نداریم این هم از غربت آزادگان است!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۴
▪️ماقبل اسارت چه گذشت!
سال ۱۳۶۱ بعد از یک سال حضور در جبهه کردستان، دارخوین، خط محمدیه یا خط شیر، دکل ابوذر (دیدهبانی) در ۲۶ خرداد همان سال اومدم برای عملیات رمضان تا ۲۳ تیر که این عملیات آغاز شد و ما ۴۰ کیلومتر وارد خاک عراق شدیم.
عملیات رمضان، اولین عملیات برون مرزی ما بود. عملیات به بن بست خورده بود و مجبور بودیم عقب نشینی کنیم. ما عصر بعد از اعلام عقب نشینی سوار یک نفربر شدیم و به طرف عقب رهسپار که در راه نفربر جلویی را که اول قرار بود سوار شویم را با گلوله مستقیم زدند که بچههای روی آن شهید و خودش آتش گرفت و بلافاصله نفربر ما را هم زدند که آن لحظه را اصلا یادم نمیآید!
من از روی نفربر پریدم پائین و به سمتی دویدم و یک دفعه جایی قرار گرفتم که جلوی رویم یک دسته تانک مثل پارکینگ ایستاده بودند. با سلاح انفرادی کلاشینکف شروع به تیراندازی به سمت خدمه آن کردم که یکی از آنان داخل تانک شد و لوله تانک را به سمت من نشانه گرفت سپس شلیک کرد که بطور معجزهآسا از کنارم رد شد بطوری که گرمای آن را حس کردم و نصیب ۴_۵ شهید شد که قبلاً داشتند میدویدند و احتمالا پودر شدند چون چیزی از آنان باقی نماند.
شروع به دویدن کردم و در هنگام پرش به داخل سنگر درازکش از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفتم بطوری که حس کردم دست چپ ندارم.
بلافاصله بعد از فرود در سنگر با دست راست، دست چپ خود را لمس کردم ...
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۵
راننده عراقی متوجه شد یکی از جنازهها نشسته و به او زل زده است!
در درگیری ماقبل اسارت دستم تیر خورد کمی بعد مطمئن شدم دستم سرجاشه منتها کلا بی حس مثل یک تکه گوشت لخم شده بود.
خلاصه ما را آوردند به سمت اسرای دیگر، منتهی در طی این مسیر ما را روی قسمت موتور بی ام پی که از صبح تا آن وقت حسابی آفتاب خورده بود نشاندند!
بعد یکی دو ساعتی که هر کدام یکسال گذشت ما را سوار ماشین آیفا کردند که من ۲۰ متری آیفا در بیهوشی راه رفتم و پس از برخورد صورتم با درب پشتی کالسکه ایفا پخش زمین شدم. بعثیها مرا پشت وانت تویوتا غنیمتی از سپاه انداختند و به طرف بصره حرکت کردند. چندین بار در راه بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم.
تا نزدیک بصره که کاملا بیهوش شدم بطوری که بدنم سرد سرد (در آن گرمای تیر ماه بصره) و بدون نبض! بعثیها پس از پیاده کردن اسرا و پذیرایی با کابل و مشت و لگد سراغ ما آمدند، اول شهید سپاهی که در اول تویوتا وانت بود به روی وانت بزرگ حامل شهدا انداختند سپس سراغ من آمدند.
_ یالله گم یالله گم یعنی بلند شو!
عکسالعملی از من ندیدند نبضم نمیزد بدنم سرد بود تنفسم بسیار کم بطوری که قابل احساس نبود و خودم در کنار تویوتا وانت در حالیکه سالم بودم و دست چپم را به لبه تویوتا وانت تکیه داده بودم ماجرا را تماشا میکردم! (جدایی روح از بدن)
چهار دست و پای مرا گرفتند و راننده راهی گورستان بصره شد، نمیدانم خدا چه مرضی بجان راننده انداخت که برای گرفتن دارو یا ... الله اعلم! وارد بیمارستان شد.
قبل از آن با توجه به حکومت نظامی در بصره و بخاطر گشتیها ، وانت حامل شهدا را زیر چراغی که لامپش سوخته بود پارک کرده بود. لذا با فاصله چند متری نور و به طرف خودرو وانت ظلمت شدیدی حکم فرما بود.
دقایقی بعد سرباز بعثی از بیمارستان خارج و جلوی بیمارستان با دوست سرباز خود خداحافظی میکرد. در همین اثنا نسیم خنکی سیلی بیدار باش به صورتم نواخت و من که هنوز چشمانم سیاهی میرفت و اطراف خود را بسیار محو میدیدم روی پای خود به زحمت نشستم.
زیر پای خود را با دست راست لمس کردم و متوجه چیزهای نرمی شدم غافل از اینکه اینها صورت نازنین شهدا بود که لمس مینمودم. حرفهای سرباز تمام شد و از رفیق خود خداحافظی کرد و به سمت خودرو آمد.
تا نزدیک سیاهی، متوجه من نشد وقتی داخل سیاهی شد چند قدمی که پیش آمد و چشمانش به سیاهی عادت کرد ناگهان متوجه شد یکی از جنازهها نشسته و به او زل زده است از وحشت به قهقرا رفت و پس از کمی لکنت فریاد زد!
"های حیه ، های حیه"
و بعد به کمک دوست سربازش مرا از خودرو پائین کشید و بداخل بیمارستان راهنمایی کردند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
مهدی وطنخواهان اصفهانی | ۶
▪️مادر آب بدهید تشنه هستیم!
بعد از اسارت و شدت مجروحیت و بیهوشی من چون فکر کردند من مُردهام داشتند میبردند که دفن کنند اما بین راه متوجه شدند که زندهام و مرا به بیمارستان بردند.
پس از پائین آوردن من از روی ماشین حامل شهدا، مرا بداخل بیمارستان بصره که در یک منزل قدیمی دارای اتاقهای متعدد با طاقچه و گچکاری بود منتقل نمودند به من یک عدد دشداشه دادند و اشاره کردند: در انتهای راهرو داخل یک مکانی مثل سرویس بهداشتی لباسهای خود را عوض کنم.
حال، یک مجروح گیج و منگ بخاطر کم خونی و با یک دست، بایستی لباسهای خود را عوض میکرد. به زحمت لباس خود را درآورده و دشداشه را پوشیدم. داخل کردن دست چپ به آستین دشداشه بسیار زجرآور بود ولی بالاخره موفق شدم پوتینها را درآورده و یک جفت دمپایی پوشیدم و داخل اتاقی که چند تخت و تعدادی مجروح بود وارد شدم.
بیحسی دست چپ کم شده بود و احساس درد میکردم، لذا با مشاهده یک عدد باند و یک عدد تیغ جراحی خوشحال شدم سر باند را در دهانم گذاشتم و رها کردم سپس با تیغ جراحی حدود یک متر آن را بریدم و مجدداً باند را جمع کردم تمام این کارها فقط با دست راست انجام شد سپس باند را روی گردن خود انداختم و با دست راست دو سر باند را گرفتم و گره زدم سپس دست خود را روی باند گذاشتم چون بلند بود چند بار مجدداً به باند گره زدم تا اندازه شد سپس لبه تخت نشستم.
در همین حین پیرزن وارد اتاق شد با دیدن او و حس شدید تشنگی به او گفتم: «یومّا مای» یعنی مادر! آب، اسرای دیگر گفتند: چه گفتی؟ تا فهمیدند من درخواست آب کردهام آنان هم جمله مرا تکرار کردند و پیرزن رفت و با یک پارچ آب و یک لیوان در دست بازگشت. لیوان را نصف آب میکرد و به دست ما میداد و در جواب درخواست آب مجدد ما با اشاره گفت: برای شما بخاطر زخمتان ضرر دارد.
مدتی بعد یک نفر یک نان ساندویچ که داخل آن روغن نباتی بود آورد و به دست ما داد، ساندویچ را بو کردم و از بوی روغن حالم بد شد مانده بودم نان را چه کنم که مجدداً برگشت در حالی که یک قوطی کنسرو مانند در دست داشت و روی آن نوشته بود: مربی مشمش که بعد فهمیدم مربای زردآلو است به بهانه شیرینی مربا و بخاطر گرسنگی زیاد نان ساندویچی روغن نباتی با طعم مربای زردآلو را خوردیم و مدتی بعد روی تخت بیهوش و بیحال افتادم و خوابم برد.
صبح از حس گزش چیزی مانند زنبور متوجه شدم چند نفر کنار تخت من ایستادهاند، به آرامی چشم خود را باز کردم و دیدم بدون بیدار کردن من و بی حس کردن دستم شروع به بخیه کرده بودند از درد دندانهای خود را روی هم گذاشتم تا صدایم در نیاید و دشمن شاد نشوم. لذا پای خود را به هم میکشیدم که متوجه شدم دو پرستار زن دست به کمر آنجا ایستاده و از زجر کشیدن من لذت میبردند و با صدای بلند میخندیدند.
ادامه دارد ...
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
صادق جهانمیر| ۲۷
▪️ همه چیز یک روز تمام می شود!
شب آخری بود که در اردوگاه موصل ۴ جدید بودیم و صبح روز ۲۹ مرداد ماه هجرتی دیگر را خداوند متعال برایمان رقم زد. گذشت آنچه بود از سرگذشت. ۹ سال اسارت تمام شد! ۹ سال چشم انتظاری ما تمام شد! ما با سربلندی برگشتیم عزت و سربلندی برای ما و ننگ و خواری برای دشمن تا ابد باقی خواهد ماند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار با فرزاد بادپا (قهرمان حادثه تروریستی حرم شاهچراغ علیه السلام)
✍️ قاسم جعفری
آزاده دفاع مقدس
امروز توفیق زیارت یک قهرمان وطن, فرزاد بادپا حاصل شد. به او گفتم خداوند فرمود: هرکس یک نفر را زنده کند انگار همه مردم را زنده کرده، شما با ایثار و شجاعت خود صدها مؤمن بیگناه را از جنایت تروریستهای جانی رهانیدی؛(بازیابی آخرین مکالمه تروریست جانی با بدخشان نشان میدهد از او خواستهاند حداقل ۵۰۰ نفر را بکشد)
گفتم: خدا در یک لحظه شما را انتخاب کرد و عزیز نمود و برای این اقدام انسانی ایمانی اراده و قوت قلب داد مراقب باشید این سرمایه پربها و عزت و آبرو را حراست و حفاظت کنید.
با کمال تواضع پاسخ داد:شدیدا محتاج دعای خوبان و مؤمنان هستم، چون میترسم شیطان این آبرو را از چنگم برباید!
دست به دعا میبریم و برایش میخوانیم :
««اللَّهُمَّ اجْعَلْه فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ.»»
@ghasemjafari
https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی| ۲
▪️وقتی یک نگهبان به یکی گیر میداد!
برادر پاسدار، شمس الله هریجی، معاون گروهان بود و همان بصره مشخص شده بود که معاون گروهان است از روزهای اول اسارت که رفتیم اردوگاه تکریت ۱۱، لعنتی «قیس» بهش گیر داده بود و هر روز این برادر عزیز را صدا میکرد و کتکش میزد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#میرزا_صالحی
ابراهیم تولایی| ۴
غرور در مقابل دشمن!
زمان هواخوری که در محوطه حیاط اردوگاه، با لباس زرد رنگ اسارت قدم میزدیم مرحوم صمد اژدری، آستینهای لباسش رو تا بالای آرنج بالا میزد و با هیکل ورزیدهای که داشت مانند یک تکاور حرکت می کرد!
از مرحوم سوال کردم چرا اینطوری لباس میپوشی و قدم میزنی !؟ گفت: هیچ وقت نباید جلوی دشمن کم آورد و تسلیم شد، باید با غرور با دشمن برخورد کرد حتی در اسارت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_تولایی
دورهمی آزادگان نکا - ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
آزادگان که در اسارت آن مقاومتهای ستودنی را انجام دادند و مورد ستایش امام و رهبر معظم انقلاب و ملت شریف قرار گرفتند، آدمهای عجیبی نبودند از همین مردم معمولی بودند، سپاهی، معلم، طلبه، استاد دانشگاه، کشاورز، شغل آزاد، آهنگر، بنا، همین اینها بودند که با روح مسیحایی رهبر فرزانه به این درجه از تعالی و رشد رسیدند که امام در حق آنها فرمود: اگر روزی اسرا آمدند و من نبودم سلام مرا به آنها ابلاغ کنید و بگویید خمینی در فکرتان بود!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر