eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی وطنخواهان اصفهانی/۱ بخشی از کارهای دستی که علاوه بر گلدوزی انجام می دادم عبارت بود از: _ شیرازه کردن کتب و قران ها _ تعمیر توپ های فوتبال با نخ ابریشمی که از قسمت کش سان جورابهای سیاه رنگ خارج می کردیم و با دو سوزن _ بافت بند ساعت مچی _ و ..... 🔹آزاده موصل ۹۷ ماه اسارت توضیح:👈در اردوگاه های صلیب دیده این لوازم آزاد بود اما در اردوگاه های مفقود الاثر مثل تکریت ۱۱ اغلب این لوازم برای عموم اسرا بجز آنها که در کارگاه بودند یا کار تخصصی خاصی داشتند ممنوع بود. https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی/۲ ▪️تلویزیون را حمام کردیم! گاهی تلویزیون عراق، کنسرت های لهو و‌ لعب می گذاشت و به زور می گفتند سرهایتان را بالا بگیرید ولی غافل از چشمهای بچه ها بودند یکی سمت راست یکی سمت چپ یکی هم طاق را می دید. بچه های یک آسایشگاه که کلافه شده بودند یک روز روی تلویزیون آب ریختند و ... تلویزیون سوخت. برای طبیعی جلوه دادنش تلویزیون را بردند تو حمام و با آب شلنگ و کف تاید حسابی تمیزش کردند طوری که برق افتاد بعد به عراقی ها گفتند ما امروز بردیم حسابی با آب و تاید شستیم. عراقی ها گفتند قشامر- مسخره ها- مگر شما تلویزیون ندیده اید!؟ و بچه ها هم گفتند خب نه ، ما که تا حالا تلویزیون نداشتیم و ... 🔹آزاده موصل ۲ @taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان| ۳ ▪️دو سوم حقوق‌مان را به صندوق آسایشگاه می‌دادیم در ماه به هر اسیر ۱۵۰۰ فلس که یک دینار و نیم می‌شد حقوق می‌دادند. در ابتدا کل فلوس‌ها دست خود افراد بود و هر اسیر می‌توانست با این فلوس‌ها اگر لیوان یا قاشق (روحی) یا شکر یا شیرخشک یا مسواک یا ... از حانوت بخرد و این ممکن نبود چون گاهی با خرید یکی دو قلم پول برای خرید مابقی نمی‌رسید. بعد از مشورت با بزرگان، تصمیم بر این شد از کل ۱۵۰۰ فلوس یک سوم یعنی ۵۰۰ فلوس دست خود افراد باشد و بقیه دست مسئول آسایشگاه [به عبارتی صندوق آسایشگاه] که به طور یکجا شکر و شیرخشک خریداری و بعد بین بچه‌ها بالسویه به صورت جیره تقسیم می‌شد که این خود باعث برکت می‌شد. اگر بعثی‌ها در تفتیش‌ها گاهی تاید،شیرخشک و شکر را قاطی نمی‌کردند شاید اضافه هم می آوردیم. از کارتون شیرخشک‌ها که ضخیم بود هم برای درست کردن آلبوم استفاده می‌شد. آزاده موصل دو https://eitaa.com/taakrit11pw65
رهبرا.m4a
1.34M
این شعر در آخرای اسارت و در رثای معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله امام خمینی رضوان الله علیه سروده شد. مهدی وطنخواهان اصفهانی، آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۴ ▪️ماقبل اسارت چه گذشت! سال ۱۳۶۱ بعد از یک سال حضور در جبهه کردستان، دارخوین، خط محمدیه یا خط شیر، دکل ابوذر (دیده‌بانی) در ۲۶ خرداد همان سال اومدم برای عملیات رمضان تا ۲۳ تیر که این عملیات آغاز شد و ما ۴۰ کیلومتر وارد خاک عراق شدیم. عملیات رمضان، اولین عملیات برون مرزی ما بود. عملیات به بن بست خورده بود و مجبور بودیم عقب نشینی کنیم. ما عصر بعد از اعلام عقب نشینی سوار یک نفربر شدیم و به طرف عقب رهسپار که در راه نفربر جلویی را که اول قرار بود سوار شویم را با گلوله مستقیم زدند که بچه‌های روی آن شهید و خودش آتش گرفت و بلافاصله نفربر ما را هم زدند که آن لحظه را اصلا یادم نمی‌آید! من از روی نفربر پریدم پائین و به سمتی دویدم و یک دفعه جایی قرار گرفتم که جلوی رویم یک دسته تانک مثل پارکینگ ایستاده بودند. با سلاح انفرادی کلاشینکف شروع به تیراندازی به سمت خدمه آن کردم که یکی از آنان داخل تانک شد و لوله تانک را به سمت من نشانه گرفت سپس شلیک کرد که بطور معجزه‌آسا از کنارم رد شد بطوری که گرمای آن را حس کردم و نصیب ۴_۵ شهید شد که قبلاً داشتند می‌دویدند و احتمالا پودر شدند چون چیزی از آنان باقی نماند. شروع به دویدن کردم و در هنگام پرش به داخل سنگر درازکش از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفتم بطوری که حس کردم دست چپ ندارم. بلافاصله بعد از فرود در سنگر با دست راست، دست چپ خود را لمس کردم ... آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۵ راننده عراقی متوجه شد یکی از جنازه‌ها نشسته و به او زل زده است! در درگیری ماقبل اسارت دستم تیر خورد کمی بعد مطمئن شدم دستم سرجاشه منتها کلا بی حس مثل یک تکه گوشت لخم شده بود. خلاصه ما را آوردند به سمت اسرای دیگر، منتهی ‌در طی این مسیر ما را روی قسمت موتور بی ام پی که از صبح تا آن وقت حسابی آفتاب خورده بود نشاندند! بعد یکی دو ساعتی که هر کدام یک‌سال گذشت ما را سوار ماشین آیفا کردند که من ۲۰ متری آیفا در بیهوشی راه رفتم و پس از برخورد صورتم با درب پشتی کالسکه ایفا پخش زمین شدم. بعثی‌ها مرا پشت وانت تویوتا غنیمتی از سپاه انداختند و به طرف بصره حرکت کردند. چندین بار در راه بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم. تا نزدیک بصره که کاملا بیهوش شدم بطوری که بدنم سرد سرد (در آن گرمای تیر ماه بصره) و بدون نبض! بعثی‌ها پس از پیاده کردن اسرا و پذیرایی با کابل و مشت و لگد سراغ ما آمدند، اول شهید سپاهی که در اول تویوتا وانت بود به روی وانت بزرگ حامل شهدا انداختند سپس سراغ من آمدند. _ یالله گم یالله گم یعنی بلند شو! عکس‌العملی از من ندیدند نبضم نمی‌زد بدنم سرد بود تنفسم بسیار کم بطوری که قابل احساس نبود و خودم در کنار تویوتا وانت در حالی‌که سالم بودم و دست چپم را به لبه تویوتا وانت تکیه داده بودم ماجرا را تماشا می‌کردم! (جدایی روح از بدن) چهار دست و پای مرا گرفتند و راننده راهی گورستان بصره شد، نمی‌دانم خدا چه مرضی بجان راننده انداخت که برای گرفتن دارو یا ... الله اعلم! وارد بیمارستان شد. قبل از آن با توجه به حکومت نظامی در بصره و بخاطر گشتی‌ها ، وانت حامل شهدا را زیر چراغی که لامپش سوخته بود پارک کرده بود. لذا با فاصله چند متری نور و به طرف خودرو وانت ظلمت شدیدی حکم فرما بود. دقایقی بعد سرباز بعثی از بیمارستان خارج و جلوی بیمارستان با دوست سرباز خود خداحافظی می‌کرد. در همین اثنا نسیم خنکی سیلی بیدار باش به صورتم نواخت و من که هنوز چشمانم سیاهی می‌رفت و اطراف خود را بسیار محو می‌دیدم روی پای خود به زحمت نشستم. زیر پای خود را با دست راست لمس کردم و متوجه چیزهای نرمی شدم غافل از این‌که این‌ها صورت نازنین شهدا بود که لمس می‌نمودم. حرف‌های سرباز تمام شد و از رفیق خود خداحافظی کرد و به سمت خودرو آمد. تا نزدیک سیاهی، متوجه من نشد وقتی داخل سیاهی شد چند قدمی که پیش آمد و چشمانش به سیاهی عادت کرد ناگهان متوجه شد یکی از جنازه‌ها نشسته و به او زل زده است از وحشت به قهقرا رفت و پس از کمی لکنت فریاد زد! "های حیه ، های حیه" و بعد به کمک دوست سربازش مرا از خودرو پائین کشید و بداخل بیمارستان راهنمایی کردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی | ۶ ▪️مادر آب بدهید تشنه هستیم! بعد از اسارت و شدت مجروحیت و بیهوشی من چون فکر کردند من مُرده‌ام داشتند می‌بردند که دفن کنند اما بین راه متوجه شدند که زنده‌ام و مرا به بیمارستان بردند. پس از پائین آوردن من از روی ماشین حامل شهدا، مرا بداخل بیمارستان بصره که در یک منزل قدیمی دارای اتاق‌های متعدد با طاقچه و گچ‌کاری بود منتقل نمودند به من یک عدد دشداشه دادند و اشاره کردند: در انتهای راهرو داخل یک مکانی مثل سرویس بهداشتی لباس‌های خود را عوض کنم. حال، یک مجروح گیج و منگ بخاطر کم خونی و با یک دست، بایستی لباس‌های خود را عوض می‌کرد. به زحمت لباس خود را درآورده و دشداشه را پوشیدم. داخل کردن دست چپ به آستین دشداشه بسیار زجرآور بود ولی بالاخره موفق شدم پوتین‌ها را درآورده و یک جفت دمپایی پوشیدم و داخل اتاقی که چند تخت و تعدادی مجروح بود وارد شدم. بی‌حسی دست چپ کم شده بود و احساس درد می‌کردم، لذا با مشاهده یک عدد باند و یک عدد تیغ جراحی خوشحال شدم سر باند را در دهانم گذاشتم و رها کردم سپس با تیغ جراحی حدود یک متر آن را بریدم و مجدداً باند را جمع کردم تمام این کارها فقط با دست راست انجام شد سپس باند را روی گردن خود انداختم و با دست راست دو سر باند را گرفتم و گره زدم سپس دست خود را روی باند گذاشتم چون بلند بود چند بار مجدداً به باند گره زدم تا اندازه شد سپس لبه تخت نشستم. در همین حین پیرزن وارد اتاق شد با دیدن او و حس شدید تشنگی به او گفتم: «یومّا مای» یعنی مادر! آب، اسرای دیگر گفتند: چه گفتی؟ تا فهمیدند من درخواست آب کرده‌ام آنان هم جمله مرا تکرار کردند و پیرزن رفت و با یک پارچ آب و یک لیوان در دست بازگشت. لیوان را نصف آب می‌کرد و به دست ما می‌داد و در جواب درخواست آب مجدد ما با اشاره گفت: برای شما بخاطر زخمتان ضرر دارد. مدتی بعد یک نفر یک نان ساندویچ که داخل آن روغن نباتی بود آورد و به دست ما داد، ساندویچ را بو کردم و از بوی روغن حالم بد شد مانده بودم نان را چه کنم که مجدداً برگشت در حالی که یک قوطی کنسرو مانند در دست داشت و روی آن نوشته بود: مربی مشمش که بعد فهمیدم مربای زردآلو است به بهانه شیرینی مربا و بخاطر گرسنگی زیاد نان ساندویچی روغن نباتی با طعم مربای زردآلو را خوردیم و مدتی بعد روی تخت بیهوش و بی‌حال افتادم و خوابم برد. صبح از حس گزش چیزی مانند زنبور متوجه شدم چند نفر کنار تخت من ایستاده‌اند، به آرامی چشم خود را باز کردم و دیدم بدون بیدار کردن من و بی حس کردن دستم شروع به بخیه کرده بودند از درد دندان‌های خود را روی هم گذاشتم تا صدایم در نیاید و دشمن شاد نشوم. لذا پای خود را به هم می‌کشیدم که متوجه شدم دو پرستار زن دست به کمر آنجا ایستاده و از زجر کشیدن من لذت می‌بردند و با صدای بلند می‌خندیدند. ادامه دارد ... آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.