آزاده سرافراز، رضا رفیعی از استان اصفهان، شهرستان فریدونشهر،ایشان بیشتر اسارت خود را در بند ۳ در آسایشگاه ۹ و بعدا در بند یک و در آسایشگاه ۱ اردوگاه تکریت ۱۱ گذرانده است.
#رضا_رفیعی
رضا رفیعی | ۱
دوماه در زندان الرشید بغداد
خودم هم باورم نمیشود! دو ماه بدون حمام رفتن بصورتی که بدنم پر از شپش باشد تحمل کنم! دوماه بدون اینکه طهارت و وضو گرفته باشم نماز خواندم!
🔻دو ماه بدون دست شستن !
دو ماه بدون اینکه دستهای خود را شسته باشم با دست خون آلود صدها شپش کشتم و زخم های خودم و یا رفیقم را با تکه پارچههای بریده شده از لباس هایم پانسمان کردم آن هم جراحت بعضی از مجروحینی که زخم هایشان به علت نرسیدن و آلودگی محیط پر از کرم شده بود با همان دست های آلوده غذا خوردم! نه در ظرف جداگانه بلکه در یک ظرف، نه فقط من بلکه حدودا ۱۰ نفر با هم یعنی ۱۰ دست آلوده و کثیف در یک ظرف غذا و چونکه قاشق نداشتیم باید با دست می خوردیم با هم تماس داشتیم.
🔻جا برای ده نفر بود اما ما ۴۰ نفر بودبم
در جایی که فقط می شد ده نفر بسختی بخوابند ولی ما در این اتاق تعدادمان ۳۵ الی ۴۰ نفر بود که جای نشستن نبود چه برسد به جای خوابیدن!
شب ها دعا می کردیم که زودتر صبح شود گرچه با شروع صبح، تنبیه و آزار و اذیت بدنی و جسمی شروع می شد ولی باز هم بهتر بود چون حداقل درب اتاق ها را باز می کردند و تعدادی به راهرو زندان می رفتند و مقداری جایمان بازتر می شد.
🔻باید بوی تعفن را تحمل می کردیم
در این دوماه مکان رفع حاجت مان در یک سطل بود ،گرچه وضعیت غذایمان در حد بخور و نمیر بود ولی باز هم نیاز به دستشویی داشتیم. ما باید بوی تعفن را به ناچار تحمل می کردیم مخصوصاً مواقعی که بعضیها مریض می شدیم و حالت استفراغ و اسهال می گرفتیم.
🔻بخاطر خدا تحمل کردیم
این همه تحمل سختی اسارت فقط بخاطر رضای خداوند متعال بود که آن هم خودش به ما داده بود و گر نه هیچ کدام زنده برنمی گشتیم.گرچه تعدادی از عزیزان مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی
رضا رفیعی | ۲
بازخورد رحلت حضرت امام خمینی (ره) در بند ۳ و ۴
وقتی که امام (ره) رحلت کرد ما در محوطه اردوگاه قدم میزدیم که ناگهان دستور دادند که به آسایشگاه برویم. همه در این فکر بودیم چه خبر شده که ما را در بی موقع به آسایشگاه فرستادند! بعد از گرفتن آمار، تلویزیون را روشن کردیم که خبر رحلت امام را پخش کرد.
🔻مجبور بودیم با محدودیت عزاداری کنیم!
اردوگاه را غم و اندوه گرفت و بغض گلویمان را گرفته بود. نمی تواستیم درست و حسابی عزاداری کنیم ولی گریه می کردیم و از راه دور با عزیزتر از جانمان وداع می کردیم. صبح روز بعد به رغم اینکه هوا گرم بود ولی ما لباس زمستانی که رنگ تیره ای داشت پوشیدیم و به محوطه امدیم.
🔻نگهبان ها تا چند روز کاری بما نداشتند
نگهبان ها از این کار ما ناراحت شدند ولی ما فهمیدیم که دستور داشتند که حرکتی از خود نشان ندهند این حرکت تا چهار روز ادامه داشت. هرروز جدا از هم و یا دو نفری با هم بدون حرف و صحبتی در محوطه قدم می زدیم به غیر از اسرایی که پناهنده به منافقین شده بودند.
🔻پناهنده ها به طمع خدمات، اظهار خوشحالی می کردند!
پناهنده ها نه اینکه واقعا و قلبا شاد باشند ولی چون به منافقین پناهنده شده بودند برای اینکه به منافقین خوش خدمتی کنند تا بلکه و شاید خدماتی دریافت کنند تظاهر به خوشحالی می کردند و ظاهراً می خندیدند و به نشانه بی تفاوتی و بی اهمیتی و بی حرمتی به رحلت امام فوتبال بازی می کردند تا اینکه تعدادی از بچه ها نتوانستند این وضع را تحمل کنند. در چهارمین روز عزای عمومی با پناهند ه ها درگیر شدند چون آنها را مسخره کرده بودند و توپ جلو پایشان می انداختند و می گفتند: بی خیال بابا! چیزی نشده که ! بساط عزاداری را جمع کنید!
🔻نباید عزاداری کنید!
روز پنجم افسر عراقی به اردوگاه آمد و به همه دستور به خط شدن دادند که همگی به خط شدیم حتی آنهایی هم که در حمام بودند با سر و بدن کف و صابونی به خط شدند و بعد افسر عراقی آنهایی را که لباس روشن پوشیده بودند را راحت باش داد و به بقیه گفت چرا لباس تیره پوشیدید، مگر چه خبر است؟ مهندس خالدی بلند شد و گفت: قربان! رهبرمان رحلت کرده است و ما عزاداریم. افسر عراقی از اینکه برای امام عزاداری کردیم و وفاداری خودمان را به امام و آرمان های امام نشان دادیم خشمگین شد و به مرحوم حاج آقای خالدی گفت: برای چی عزاداری می کتید، حتما شما تحریک کردی عزاداری کنند!
در صورتیکه اینطور نبود ما عمیقأ عزادار بودیم و کسی ما را تحریک نکرده بود.
🔻دو هفته انفرادی بخاطر درگیری با پناهنده ها
بعد ایشان را از ما جدا کرد و با برادرانی که در بند چهارم با طرفداران منافقین و پناهنده ها درگیر شده بودند را به سلولهای انفرادی بردند و مابقی ما را هم هر روز تا دو هفته به ضرب و شتم خود قرار می دادند.
🔻به همدیگه روحیه می دادیم
هر روز که می گذشت بعد از تنبیه به همدیگر خسته نباشید می گفتیم و روحیه مان را بنحوی افزایش می دادیم و هیچ کوتاه نیامدیم تا اینکه خود سربازان عراقی خسته شدند و به تنبیه پایان دادند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی #رحلت_امام
رضا رفیعی| ۳
▪️شب تاسوعا در اردوگاه
اولین سال اسارتمان و شب تاسوعا بود، با شکنجه هایی که کشیده بودیم با آن غربت اسارت دلمون پر می کشید برای عزاداری. می دانستیم ممنوع است و مجازات سختی دارد. عراقی ها از همان روزهای اول عملا به ما فهمانده بودند مراسم مذهبی را تحمل نمی کنند. البته رسماً هم گفته بودند نماز جماعت و ... ممنوع است. اما به هرحال با همه این مشکلات ما خیلی دوست داشتیم عزاداری کنیم.
🔻عزاداری ما لو رفت!
شب تاسوعا، بعد از نماز مغرب و عشاء، ما هر کدام در حال راز و نیاز و سوگواری برای اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران با وفایش بودیم که ناغافل نگهبان عراقی سر رسید و دید که تعدادی در غم و اندوه هستند. مسئول آسایشگاه را صدا زد و گفت: اینجا چه خبره!؟ مسئول آسایشگاه که اسمش ناصر بود اهل اهواز و با عراقی ها رابطه همکاری و جاسوسی داشت و بعداً هم پناهنده شد گفت: امشب شب تاسوعاست و اینها دارند عزاداری می کنند. نگهبان همه آنهایی را که عزاداری می کردند جمع کرد، با حرف های زشت و بد و بیراه گفتن، یکی، یکی رو جلو پنجره می برد و به آنها سیلی می زد.
🔻حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم!
در همان هنگام که ارشد اردوگاه از این موضوع خبردار شده دستور داد صدای تلویزیون را که ترانه پخش می کرد را زیاد کنند تا روحیه ما را خرد کند و به این طریق خواست به امام حسین (ع) بی احترامی کند و گفت: هیچکس حق گریه و عزاداری ندارد چون در ارتش ممنوع اس. اصلأ شما برای چی عزاداری می کنید؟ حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم. شما چه حقی دارید که برایش عزاداری کنید!؟
🔻شکنجه عزاداران
صبح آن شب فرا رسید نگهبان ها وارد آسایشگاه شدند بعد از گرفتن آمار همه افراد برای قدم زدن به محوطه رفتند غیر از آنهایی که عزادای کرده بودند، بعد شروع شد کتک کاری و گفتند: تا شب باید روی دوپا بصورت سر پایین بنشینید. هرکدام که حرکتی می کرد و یا پا به پا می شد کتک می خورد.
🔻در یک فرصت کوتاه نمازمون را خواندیم!
ظهر فرا رسید فقط یک ربع به ما وقت دادند که نهار بخوریم ولی ما از این فرصت کم استفاده کردیم و هم نماز خواندیم و هم نهار خوردیم.
🔻سلول انفرادی بخاطر عزاداری
روز بعد ما را با ضرب و شتم به سلول های انفرادی بردند. سلول های تنگ و نمناک و تاریک که شب و روز را نمی شد تشخیص داد و به سختی می شد نفس کشید می بایست در همانجا رفع حاجت کرد و غذا خورد و نماز خواند بصورت نشسته با اوقات شرعی تقریبی، چون همیشه تاریک بود.
آزاده اردوگاه ۱۱ تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی
رضا رفیعی | ۴
از دیدن کوچه ای که برای زدن ما درست کرده بودند ترس منو فرا گرفت!
وقتی که به درب اردوگاه رسیدیم سربازان عراقی را دیدیم که حدودا بیست نفر از یک طرف و بیست نفر دیگر هم آن طرف ایستاده اند و با دردست گرفتن چوب، کابل، شلنگ، سیم خاردار بهم تابیده شده کوچه ای درست کرده بودند و می بایست ما یکی یکی از وسط آنها عبور می کردیم. آن کوچه بین بچه ها به نام تونل مرگ نامگذاری شد. از اتوبوس که نگاه می کردیم لرزه بر بدنمان می افتاد. نوبت به اتوبوس ما که همه مجروح بودیم رسید. خوشبختانه مجروحین را گروهی پیاده کردند ولی تا می توانستند بر سر و بدن انها می زدند! مجروحی را بر روی برانکارد دیدم که یک نفر فقط یک طرف آن را گرفته بود و می کشید به او هم رحم نکردند .
🔻قصد کردم فرار کنم!
نوبت به من که رسید کسی هم نبود که کمکم کند با پای مجروح تصمیم گرفتم بجای اینکه از جلوی سربازان و از داخل کوچه مرگ بروم از پشت سر سربازان فرار کنم تا کتک نخورم ولی بهرحال وقتی خواستم به آسایشگاه بروم یک کابل نصیبم شد و چون به پایم که ترکش خورده بود خورد آسیب شدیدی رسید و چرک و خون بود که از پایم بر زمین می ریخت.
🔻حمام یک دقیقه ای بعد از دو ماه
بعد نوبت به حمام رسید بعد از دوماه که حمام نرفته بودیم پنج نفر پنچ نفر میرفتیم حمام با آب سرد بدون مواد شوینده. فرصت چنان کم بود که فقط خودمان را خیس می کردیم و می امدیم بیرون.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی