مصطفی جوکار | ۱
▪️در اسارت مریض زیاد داشتیم
در طول اسارت بخاطر نبود تغذیه مناسب و بهداشت، خیلی از بچه ها دچار بیماری پوستی، یا اسهال خونی میشدند. آنها که مریضی پوستی میگرفتند از بچهها جدا و در محوطه باز جلوی آشپزخانه که بین بند ۲ و ۳ بود جمعشان می.کردند، یک روغن مخصوص میدادند تا به بدنشان بمالند و زیر آفتاب لخت بنشینند تا آثار گال یا همان جرب از بین برود. کسانی که اسهال عادی بودند با دادن قرص اسهال بیماریشان نسبتا برطرف میشد، ولی آنهایی که اسهال خونی داشتن خیلی اذیت میشدند.
محسن عظیم پور داشت می مُرد!
با محسن عظیم پور که اهل فسا بود تو اسایشگاه هم گروه بودم که بدجور اسهال گرفته بود و مرتب به اتاقی که بعنوان درمانگاه بود میرفت چند عدد قرص میدادند که بیفایده بود. یک روز با یکی از دوستان آقا رضا علی رحیمی از بچههای تهران توی پتو گذاشتیم و بردیم جلو درب ورودی اردوگاه جایی که ماشین عراقیها ورود میکرد. به عراقیها گفتیم: این دیگر زنده نمیماند. از اینجا ببریدش خدا خواست آمبولانس آوردن او را به بیمارستان تکریت برده و از آنجا به بیمارستان بغداد در پادگان الرشید که بر اثر کم خونی فشارش زیر ۶ آمده بود تحت درمان قرار گرفت. خود عراقیها امیدی به زنده ماندنش نداشتن به لطف خدا، دعا و ذکر صلوات بچهها باعث شد تا این دوستمان و بقیه دوستان که مریض بودند شفا پیدا کنند.
مراقبت از سلامتی محسن
بعد از اینکه محسن سلامتیاش را بدست آورد به اردوگاه برگشت. من با عظیم پور هم غذا بودم، ایشان در موقع ناهار فقط برنج سفید با ماست و شبها چای با صمون، صبحها هم شوربا میخورد. من دو عدد صمونی که میدادند با سهمیه دوستم خمیرشان را ریز ریز جدا میکردم، روی یک نایلون پشت پنجره خشک میکردم. هنگام نهار یا شام با آب گوشت یا خورشها که با برنج بود او نمیخورد من تلید کرده میخوردم، سهم برنجم که حدود۶ قاشق میشد را به او میدادم که با ماست بخورد.
حقوق داشتیم!
در ماه، مبلغ یک و نیم دینار حقوق میدادند نه پول واقعی بلکه بصورت بُن. یک و نیم دینار آن زمان معادل ۲۳ تومان و ۵ ریال ایران بود. اسامی بچهها را نوشته بودند و به همه میدادند. یک نفر از نگهبانان عراقی، مسئول فروشگاه بود و اجناس مورد نیاز از قبیل تیغ جهت اصلاح سر و صورت، شکر، شیره خرما، بیسکویت، سیگار، عود، شمع و ... را برایمان میآورد.
تا آخر ماه اگر بنهای کاغذی را خرج نکرده بودیم پس میگرفتن دوباره ماه بعد بنها را با ثبت در دفتر برای ماه جدید پرداخت میکردند.
به صورت تعاونی خرید می کردیم
بدلیل گرانی قیمت شیر خشک و شیره خرما اغلب شیره خرما، شیر خشک و ... را به صورت شریکی ۲ یا ۳ نفره خریداری میکردیم.
اصلاح سر و صورت
هنگام اصلاح، همه در محوطه جلوی آسایشگاه جمع میشدیم و سر و صورتهایمان را اصلاح میکردیم. سپس تیغ ها توسط مسئول آسایشگاه جمع آوری و تحویل عراقی ها داده میشد.
روشن کردن شمع و عود
وقتی که برق میرفت باید پشت پنجرهها حتما شمع روشن میکردیم، عود هم چون داخل آسایشگاه بدلیل وجود سطل ادرار بو میداد مجبور میکردند زمان آمار عود روشن کنیم که اذیت نشوند.
با قرص اسهال، ماست درست می کردیم!
جهت تهیه ماست چند قاشق شیر خشک در لیوان آب سرد با مایه ماست یا قرص اسهال هم میزدیم و روی لیوان را با پلاستیک محکم میبستیم و زیر پتو میگذاشتیم تا ماست شود.
تهیه المنت و شیر داغ
دوستانی که با برق آشنایی داشتند، دو عدد قاشق را به صورت مثبت و منفی به تابلوی برق آسایشگاه وصل نموده و توی یک سطل آب میگذاشتند تا آب جوش بیاید بعد از آن شیر خشک را تو سطل ریخته و هم میزدیم که شیر با آب گرم مخلوط شود، بعد شیر داغ را برای هر نفر توی لیوانش ریخته و با بیسکویتی که قبلا خریده بودیم میخوردیم.
خدمات کارگران و مهندس خالدی
آسایشگاه کارگران معروف بود چون از بین ما افردی را که با بنایی آشنایی داشتند به سرپرستی مرحوم مهندس خالدی جدا کرده بودند و کارهای بنایی داخل و بیرون اردوگاه را انجام میدادند. در اردوگاه دو آسایشگاه جدید توسط همین برادران ساخته شد. وسط محوطه بند ۳ و ۴ یک حوض سه ضلعی به شکل آبشار با نقشه مهندس خالدی توسط حمید بنا (حمید رضایی) ساخته شد. بعد از فوت مرحوم مهندس خالدی، ایشان را در بهشت زهرا (س) تهران خارج از قطعه ایثارگران و بین مردم عادی دفن کردند. ایشان خدمات زیاد کرد. خیلی از بچهها توسط مهندس خالدی زبان انگلیسی یاد گرفتند، روحش شاد.
غذا گرفتن
هنگام غذا گرفتن براساس تعداد ظرف غذا هر آسایشگاه به ستون میشدیم هر بند جدا از بندهای دیگر در سه صف جلوی آسایشگاه سر پایین مینشستیم تا نگهبان اعلام حرکت داد و به طرف آشپزخانه میرفتیم و آنجا هم سر پایین تا نوبت گرفتن غذایمان برسد میرفتیم غذا بگیریم.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار
مصطفی جوکار| ۲
🔻 قطعنامه ۵۹۸ و تاثیرات آن
قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل در ۲۹ تیر ماه ۱۳۶۶ برای پایان دادن جنگ ایران و عراق صادر شد. دولت عراق دو روز بعد از صدور قطعنامه آنرا با اشتیاق پذیرفت. قطعنامه ذیل فصل هفت و ماده ۳۹ و ۴۰ صادر شده بود اگر عراق آن را نمی پذیرفت مورد تحریم شورای امنیت قرار می گرفت ولی عراق خودش هم مایل بود زودتر جنگ را تمام کند هم بخاطر اینکه از عهده جنگ بر نمی آمد و هم در قطعنامه متجاوز مشخص نشده بود و این برای صدام باعث خوشحالی بود چون جلوی همه تلویزیون های دنیا قراداد صلح الجزایر را پاره کرده بود و جنگ را شروع کرده بود گرچه به بهانه های سست ایران را مسئول شروع جنگ می دانست.
🔻ایران بر تعیین متجاوز اصرار داشت!
ایران به علت عدم تعیین متجاوز و عدم تعیین خسارت تا یکسال، قطعنامه را نپذیرفت. ایران اصرار داشت اول متجاوز تعیین شود و تعیین خسارت شود تا بعد قطعنامه را بپذیرد. تعیین متجاوز نهایتا بعد از جنگ عراق با کویت آن هم در شرایطی صورت گرفت که عراق حمایت غرب را از دست داده و بعد از یک سال مذاکرات مداوم، باعث شد نظرات ایران در قطعنامه گنجانده شود.
🔻پذیرش قطعنامه و شادی ها و غم ها
حدود یکسال بعد از صدور قطعنامه ایران هم قطعنامه را در شرایط خاصی پذیرفت. در اردوگاه وقتی که ما پیام امام خمینی(ره) در مورد پذیرش قطعنامه را بعنوان اینکه جام زهر را می نوشم شنیدیم برای ما خیلی سخت آمد. ما حاضر بودیم سالها در همان سیاه چال های عراق باشیم ولی ناراحتی رهبری را نبینیم. بهرحال از اینکه در آستانه آزادی بودیم خوشحال بودیم ولی ای کاش این آزادی همراه با سقوط صدام بود.
اما نگهبان های عراقی که بخاطر جنگ سال ها بر خدمت آنها اضافه شده بود از اینکه در آستانه پایان جنگ بودند خیلی خوشحال بودند.
🔻یکسال و نیم بعد از قطعنامه و عدم آزادی ما !
بعضی بچه ها دچار افسردگی شده بودند. عراق سال ۱۳۶۶ و ایران ۲۷ تیر ۱۳۶۷ قطعنامه را پذیرفته بودند اما یکسال و نیم گذشت یعنی ما اواخر تابستان ۱۳۶۹ بودیم و ما هنوز آزاد نشده بودیم. در این مدت چشم ما به مذاکرات وزاری خارجه ایران و عراق در ژنو سویس بود که برای آزادی ما و اسرای عراقی مذاکره می کردند. عراق بر سر آزادی اسرا چونه می زد و تن به آزادی اسرا نمی داد برای همین با وجود قطعنامه ۵۹۷ ما آزاد نشده بودیم.
🔻لطف خدا و بیچارگی صدام،سبب آزادی ما شد
حمله به کویت در سال ۱۳۶۹ بزرگترین حماقت صدام بود که در نهایت باعث آزادی ما شد. زمانی که صدام با حمله به کویت گور خودش را کند و از طرف شورای امنیت بشدت تحریم شد و تحت محاصره قرار گرفت و همه آنچه که در طی این سالها برای جلب نظر غربی ها انجام داده بود دود شد و رفت هوا و بمعنای واقعی بیچاره شد تنها روزنه نجات خود را در کسب رضایت ایران دید. آن زمان بود که صدام ملعون از سر بیچارگی مجبور شد علاوه بر عقب نشینی از تمام قسمت های باقیمانده خاک ایران و پذیرش تمام شروط ایران و بازگشت به معاهده الجزایر، تبادل اسرا را هم بطور یکطرفه اعلام کند. لطف خفی خداوند متعال را در این حوادث عمیقأ درک می کردیم. از آن زمان برخورد عراقی ها هم ملایم و محترمانه شد.
🔻لباس نو گرفتیم
در روزهای آخر اسارت به هر یک از ما یک دست لباس نظامی آستین کوتاه خاکی روشن و با یک جفت کفش چرمی و جوراب مشکی به بچه ها دادند و چون لباسها اندازه نبود ما با هم تعویض می کردیم و اضافه لباس را می بریدیم.
🔻یادگاری آوردیم
و با لباس های قدیمی برای یادبودی از اسارت و بوسیله نخ های رنگی سبز و قرمز و سفید که از حوله و پتو می کشیدیم بشکل پرچم جمهوری اسلامی جانماز درست کردیم البته بطوری که نگهبانها متوجه نشدند و ما با خودمان به ایران آوردیم. من خودم یک جانماز درست کردم و با خودم آوردم.
🔻نوبت آزادی شد!
در تاریخ ۵ شهریورماه ۱۳۶۹ نوبت آزادی اردوگاه ما شد. اعلام شد آماده شوید و لباس های جدیدتان را بپوشید. همه ما را در بند یک جمع کردند و برای اولین بار نماز ظهر و عصر را با جماعت خواندیم.
🔻آخرین روز اسارت، اولین دیدار با صلیب سرخ!
نماینده صلیب سرخ بعد از چهار سال برای اولین بار وارد اردوگاه شد و آسایشگاه به اسایشگاه اسیران را به خط کردند و اسامی را در دفتر صلیب سرخ یادداشت کردند. در طی چهار سال گذشته عراق اجازه نداده بود صلیب سرخ از ما بازدید کند و اسامی ما را به خانواده های مان اعلام کند. خانواده ها در این مدت چهار سال چشم انتظار یک خبر درست از ما بودند!
🔻شیطنت بعثی ها در آخرین لحظه
عراقی ها در آن روز، چند نفر را از بین اسرا جدا کردند و بردند و خواستن آنها را مخفی کرده و تحویل صلیب سرخ ندهند که بچه ها این مورد و اسیرانی که چند روز قبل بعلت فرار در سلول انفرادی بودند را به صلیب سرخ اطلاع دادند توطئه خنثی شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_ازادگان #مصطفی_جوکار #قطعنامه_۵۹۸
مصطفی جوکار| ۳
🔻و ناگهان هنگام آزادی شد!
هنگام آزادی فرار رسید، عراقی ها، چند اسیر را مخفی کردند ما هم گفتیم تا اینها آزاد نشوند ما از اردوگاه بیرون نمی رویم و نماینده صلیب سرخ هم موضوع را پیگیری کرد و عراقی ها دیگر نتوانستند کاری کنند و آنها هم آزاد شدند.
🔻هدیه عراقی ها
بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ، عراقی ها یک جلد قرآن مجید و یک عدد خودکار بما هدیه دادند و ما را سوار اتوبوسها کردند و ساعت ۲ بعد از ظهر از اردوگاه به طرف مرز خسروی حرکت کردیم. حدود ساعت ۴ صبح فردا به مرز خسروی رسیدیم. برادران سپاه آمدند توی اتوبوس ها و لیست اسامی ما و خود ما را از نماینده صلیب سرخ و نیروهای عراقی تحویل گرفتند. هنگامی که داخل خاک ایران شدیم سر به سجده شکر گذاشتیم.
🔻خانواده مفقودین، سراغ بچه های خود را می گرفتند!
خیلی از خانواده اسیران و مفقودین سر مرز آمده بودند هم برای استقبال و هم جویای بچه هایشان بشوند. از سر مرز ما را سوار اتوبوسهای ایرانی گردند و به پادگان شهید منتظری در کرمانشاه آوردند و اینجا از طریق صدا و سیما اسامی ما اعلام می شد.
🔻زن بابام غوغا کرد!
به گفته پدرم یکی از پاسداران، خبر آزادی من را به خانواده داد. زن بابام که جای مادرم بود وقتی خبر را شنیده بود فورا انگشترش را از انگشتش بیرون می آورد و به آن پاسدار که خبر را داده بود میدهد و بعد میرود پشت بام منزل با صدای بلند اعلام میکند مصطفی ازاده شده و مردم روستا همگی می آیند منزل ما و شادی می کنند تا زمانی که من به روستا امدیم.
🔻سه روز قرنطینه بودیم
۳ روز بعنوان قرنطینه ما را در پادگان شهید منتظری کرمانشاه نگه داشتند و مورد چکاب کامل قرار دادند که مریضی خاصی نداشته باشیم. در اینجا به هر نفر یک حوله و لباس زیر و شامپو و صابون جهت حمام دادند به اضافه یک دست کت و شلوار و کفش و جوراب با یک ساک و لباسی که در عراق تنمان بود را در آوردیم .
🔻شنا کردم ولی گوشم بخاطر سیلی های اسارت خونریزی کرد
در پادگان یک استخر بود و من بیاد قبل از اسارت خود را توی استخر انداختم و شنای با حالی کردم اما بخاطر ضربان سیلی های که توی اسارت به گوشم خورده بود و سرم را که زیر آب کردم، گوشم بخاطر سیلی های زمان اسارت و بخاطر فشار توی آب خونریزی کرد. گوش سمت راستم شنوایش صفر است.
🔻هدیه دولت
توی پادگان، نفری یک سکه بهار آزادی و مبلغ بیست هزار تومان که آن موقع قیمت سکه بهار ازادی ۲۵ هزارتومان بود به همه ما دادند. بعد از ۳ روز، ما را با هواپیما به شیراز آوردند و آنجا هم تعاون سپاه ما را در اردوگاهی نزدیکی دروازه قرآن شیراز بردند. در آنجا هم خیلی ها که اطلاع پیدا کرده بودند با وسیله شخصی به استقبال آمده بودند و ملت ورود آزادگان را جشن گرفته بودند و شیرینی و شربت توی شهر و روستا پخش می کردند.
🔻 در آغوش پدرم اشک شوق ریختم
از کازرون تعاونی سپاه با چند خودرو به شیراز امدند و آزادگان شهرستان را تحویل گرفتند و به طرف کازرون حرکت کردیم در صورتی که قبلا به خانواده آزادگان اعلام شده بود. پدرم و پسر عموی مادرم و یکی از همسایگان توی جاده شیراز کازرون بعد از تنک پل حیات به استقبال آمده بودند و آن لحظه ای که در آغوش پدرم قرار گرفتم و اشک ذوق از چشمانم سرازیر شد.
🔻مردم قربانی می کردند و شیرینی پخش می کردند
در مسیر راه که بطرف منزل در روستا می رفتیم مردم سر جاده ساز و آهنگ محلی و زنان روستا با دست مال رقص محلی می کردند و شیرینی و شربت پخش می کردند و حتی جلوی پایمان گاو و گوسفند سر می بریدند.
🔻وقتی آزاد شدم مادرم فوت کرده بود!
نرسیده به منزل جویای حال مادرم شدم که پدرم و پسر عموی مادرم یک لحظه با هم گفتند مادرت از طرف دولت رفته زیارت قبر حضرت زینب علیه السلام و گفتم برادرها و خواهرم چطور؟ گفتند انجا جا نبود که با ما بیایند و آنجا توی روستا هستند و من آنجا مشکوک شدم از صبحت پدرم و گفتم چرا مادرم تنهایی به زیارت رفته؟ کمی مکث کرد و بفکر رفت و من احساس کردم که مادرم به رحمت خدا رفته ، چون توی اسارت خواب مادرم رو دیدم تا با هم به زیارت قبر حضرت علی علیه السلام می رویم. خدا آنجا هم بمن صبر و استقامت در مصیبت مادر را به من داد تا بتوانم جلوی مردم که به استقبال آمده بودند سر تعظیم داشته باشم.
🔻شب رفتم سر قبر مادرم
آخر شب که پدرم و بستگان همه خواب بودند رفتم قبرستان و قبر مادرم را پیدا کردم اونجا عقده دل خود را خالی کردم که مادرم در نبود من چه رنج و مشقت هایی بخاطر من کشیده . ما مفقود بودیم و خانواده ام خبر نداشتند که من زنده هستم، گویا مادرم همیشه دعا می کرد در سالگرد پسرم زنده نباشم! متاسفانه همینطور هم شد. خواهرم می گوید وقتی تلویزیون رزمنده ها را توی جبهه نشان میداد مادر می گفت : خدایا می شود پسر من هم بین اینها باشد!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار
مصطفی جوکار | ۴
▪️مرتب کردن محوطه با اعمال شاقه
محوطه بین دو بند که حدود ۱۰۰۰ متر مربع بود. سنگلاخ و پر از سنگ های ریز درشت و نامرتب بود. برای همین اوایل اسارت هر روز آسایشگاهها را بعد از انجام سرویس بهداشتی بصورت ستون به خط می کردند و چند عدد کلنگ و بیل برای کندن زمین و جدا کردن سنگ ریزه و سنگ درشت از خاک به ما می دادند و ما خاک را می کوبیدیم تا بصورت خاک رس در می آمد و بعد با ریختن آب روی آن و با آجر و یا پشت بیل بر روی خاک می کوبیدیم تا صاف و محکم شود.
بعد از حدود یک ماه کار هر روزمان همین بود و بعد از صاف شدن دوباره به یک ستون میشدیم با کف دست محوطه را جارو می کردیم و اگر سنگ ریزه ای پیدا می کردند آن گروهی را که تمیز کرده بودند تنبیه می کردند و آن هم بصورت صف ۵ نفره می نشاندند و سرها پایین و به پشت کمر و سر ما کابل میزدند. هفته ای یک بار هم به نوبت تمام پتو و وسایل توی آسایشگاه را برای شستشوی و نظافت آسایشگاه بیرون می آوردیم.
🔻 بازرسی مستمر وسایل شخصی
هنگام بردن وسایل به داخل آسایشگاه باید هر نفر بالای سر وسایل شخصی خودش می ایستاد تا بازرسی و تفتیش شده و بعد اجازه داخل رفتن بدهند و اگر اشیای ممنوعه از قبیل تیغ، قلم، کاغذ یا سنگ جهت مهر نماز و غیره توی وسایل شخصی پیدا می کردند فرد را تنبیه می کردند .
🔻میکروب زدایی سطل ها با آفتاب
صبح ها هنگام بیرون آمدن ما برای آمار و آزاد باش در حیاط همیشه همراه با کتک و کابل بود و خودمان سعی زیاد داشتیم و عراقی ها هم تاکید داشتند که هر روز هم تمام سطل ها توی آسایشگاه را باید بیرون می آوردیم مخصوصا سطل توالت را که باید حتما تمیز بشد و جلوی آفتاب می گذاشتیم تا میکروب های اون از بین برود ولی هیچ امکانات خاصی برای شستشو و میکروب زدایی نمی دادند. هنگام داخل شدن تمام سطل ها را برای شستشوی ظرف غذا و آب خوردن پر از آب می کردیم و یک تشت هم داشتیم برای شستشوی ظرف و لباس و دست و صورت داشتیم.
🔻سرویس بهداشتی داخل آسایشگاه
کنار در ورودی یک جا به اندازه یک نیم متر در یک نیم متر با دیوار درست کرده بودند و یک گونی بلند را به عنوان پرده جلوی آن آویزان کرده بودیم و یک سطل برای دستشویی رفتن و یک سطل آب هم با آفتابه برای طهارت گرفتن و یا سرویس رفتن توی آسایشگاه داده بودند و از پشت دیوار دستشویی توی آسایشگاه جای خواب بچه ها بود که هر سه نفر یک پتو را سه لایه زیرمان می انداختیم و یک پتو زیر سر می گذاشتیم و بصورت فشرده کنار هم می خوابیدیم و شب که همه خواب بودند چون جمعیت فشرده خوابیده بودند هنگام رفتن به دستشویی با احتیاط زیاد باید قدم برمی داشتیم که به پهلو و یا سر کسی نخورد.
🔻سرها پایین تا فرمانده بیرون برود!
هنگامی که یکی از فرماندهان از بیرون وارد اردوگاه می شد باید به او احترام می گذاشتیم باید می نشستیم و سرها پایین تا زمانی که او برود. همینطور اگر ماشینی برای آوردن نان و یا وسایل آشپز خانه وارد اردوگاه می شد برای جلوگیری از فرار هر کجا ایستاده بودیم دوباره مثل زمانی که فرماندهان می آمدند باید می نشستیم، سرها پایین تا زمانی که آن ماشین از اردوگاه خارج بشد.
🔻برای سرگرمی ما تلویزیون آوردند
حدود چهار الی پنج ماه که توی اردوگاه بودیم ظاهرا برای سرگرمی ما تلویزیون آوردند که تمام برنامه های آن به زبان عربی بود و فقط شب ها ۲۰ دقیقه برنامه فارسی آن هم پخش شبکه منافقین بود که همش فحش به ایران بود از این ۲۰ دقیقه ۵ دقیقه برنامه ای بعنوان «گفتار روز» بود که بچه ها می گفتند «برنامه کفتار روز» شروع شد.
🔻 فیلم مبتذل اجباری
بعضی اوقات چند آسایشگاه توی یک آسایشگاه جمع می کردند برای پخش فیلم سینمای رقص و آواز مبتذل و خودشان هم توی آسایشگاه روی سر ما می ایستادند و اگر کسی نگاه نمی کرد کابل می زدند و مجبورش می کردند که نگاه کند البته بچه ها طوری پشت سرهم می نشستند که صفحه نمایش را نگاه نکنند و عراقی ها هم متوجه نشوند و بعد از یک سال بچه درخواست قرآن و مُهر کردند و آنها برای هر آسایشگاه یک قرآن و تعدادی مُهر آوردند و بچه سر نوبت توی آسایشگاه هر نفر ۱۰ الی ۱۵ دقیقه تلاوت قرآن می کردند و یا حفظ قرآن مجید می کردند.
🔻مهر و قرآن را جمع کردند
یک زمانی سر چی بود یادم نیست به تمام بچه ها اردوگاه گیر دادند و همه را آوردند بیرون و تمام مُهرها و قرآن ها را جمع کردند و بچه ها را هم توی محوطه با شلاق کابل و لگد و سیلی زدند و برای همین مدتی بدون قرآن و مُهر بودیم. البته بعد از مدتی دوباره قرآن و مُهر را به آسایشگاه ها آوردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار