علی خواجه علی (زابلی)| ۲۴
▪️شکلات درست می کردیم!
در روزها و شب هایی که جشن دینی یا مذهبی بود، با همان وسایلی که داشتیم با چه شادی! با المنت های دست ساز و ابتدایی، شیر چای درست می کردیم و سعی می کردیم جشن مختصری داشته باشیم ولی دردسر بعد از جشن این بود که باید المنت ها رو قایم میکردیم که نگهبانان متوجه نشوند. نگهبان عراقی بنام«اسماعیل»که شیعه بود هم کمک می کرد. در ایام جشن به اسماعیل التماس میکردیم که اسماعیل یا خودش نگهبان باشد و یا بیاد نگهبان را سرگرم کند تا شیر چای مون آماده بشه. رحمان و بچه های دزفول هم در انجام این کارها خیلی کمک بچه ها بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۵
▪️روشهای زنده ماندن و تغییر دادن
مرحوم مهندس خالدی و آقای حمید رضایی با عدنان که یک قاتل بالفطره و وحشی بود زیاد صحبت کردند و چنان روی عدنان کار کردند که اسماعیل ... و ناصر ... که خیلی بچهها را اذیت میکردند از دور انداختند.
چون ایشون علاقه خاصی به قرآن داشت و تفسیر قرآن را دوست داشت، عراقیها به مهندس خالدی مشکوک بودند که روحانی هست و از طرفی هم فکر میکردند ایشان به بچهها برای شورش خط میدهد و برای همین چند دفعه تا پای مرگ رفتند و به قدرت خداوند متعال و عظمت قرآن برگشتند. ولی برای حفظ جانش باید تا حدودی با نگهبانها خوش و بش میکرد در عین حال، خیلی رعایت میکرد که حقی از بچهها ضایع نشود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی « زابلی »| ۲۶
▪️چرا منو بخاطر قرآن خواندن می زنید؟
«دشتی زاده» ساکن زاهدان بود و از زاهدان اعزام گردیده بود ولی اصالتا اهل یزد بود و من یک روز، با یکی از دوستان به گردانشون رفتم و با همدیگه آشنا شدیم و بعضی وقتها، صبحگاه، قرآن می خوند.بعد از اینکه من اسیر شدم و شب دوم که منو جهت بازجویی پیش خلبانهای عراقی بردند نیمه های شب تعدادی اسیر آوردند و شروع به کتک کاری کردند.همه اسرای جدید را داخل یک کلاس مدرسه می چپاندند و با هر چه که داشتند میزدند. دشتی زاده را کنار پنجره نشانده بودند.ایشان از ناحیه پشت گردن به شدت مجروح بود؛ ترکش بزرگی پشت گردنش اصابت کرده بود، سرش پایین بود و خیلی ازش خون رفته بود و خیلی هم درد داشت بی انصافا روی زخمش میزدند و دستی زاده با صدای بلند و با صوت خیلی قشنگ و غم انگیزی «سوره الرحمن» را می خواند و بمحض خواندن قران، دوباره، کتکش می زدند و ایشون با فریاد بلند میگفت: یا فاطمه الزهرا ! من قرآن را دوست دارم چرا قرآن می خوانم، این بی انصافا منو میزنند!؟ و وقتی صدایم را شنید باتوجه به اینکه چشمهای همه مون بسته بود منو به اسم صدا زد و گفت: فلانی بهشون بگو من قرآن را دوست دارم چرا منو می زنید؟
البته وقتی ما را به بغداد انتقال دادند مجروحین رابه بیمارستان بردند که برادر عزیزمان، دشتی زاده، با توجه به شدت مجروحیت و خون ریزی، به درمان نمی رسد و به شهادت میرسد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی(زابلی)| ۲۷
▪️اسماعیل لباس ما را می شست!
اسماعیل بظاهر برای ما یک نگهبان عراقی بود.ولی او حقیقت دیگری داشت. شغل اصلی اسماعیل، معلمی بود که به جهت جنگ ، طبق دستور حزب بعث به اجبار به خدمت نظام اعزام شده بود. علاوه بر معلمی، کلید دار حسینیه هم بود. ایشان اهل باسط عراق بود. نمی دانم چطوری باید اوصاف اسماعیل را گفت تا حق مطلب در مورد این مرد بزرگ ادا شود! اسماعیل در داخل بیمارستان، لباسهای کثیف بچه های اسهالی شدید را می شست و با محبت و مهربانی رفتار میکرد. حتی وقتی نگهبانها می خواستند غذای بچه ها را بخورند به زور ازشون میگرفت و به بچه ها می داد .بعدا که از بیمارستان به اردوگاه آمد، خودش اقرار کرد که بدترین دوران خدمتم الان، داخل اردوگاه میباشد.
در ماههای رجب و شعبان برای تهیه شیرچای بمناسبت تولد ائمه(س) خیلی مزاحم اسماعیل میشدیم. اسماعیل حتی اخبار نماز جمعه را هم، نیمه های شب که همه خواب بودند گزارش می داد و از مترجم برای اینگونه موارد استفاده نمیکرد. میگفت به مترجمها اعتماد ندارم. چون از ناصر لعنتی و بعضی دیگه دیده بود و هم شنیده بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی) | ۲۸
▪️چه نقشه ای داشتید می کشیدید؟
دو سه روز اولی که وارد تکریت ۱۱ شدیم یک شب کنار بچهها نشسته بودم و به همدیگه روحیه می دادیم. هر کدوم یک صحبتی را بیان میکردیم گرچه نگهبانا گفته بودند با همدیگه صحبت نکنید ولی من فکرمی کردم که منظور نگهبانا صحبت کردن با صدای بلند بوده. کنار هم نشسته و خوش و بش میکردیم که یکی از نگهبانان منو صدا زد و پرسید که چه میگفتی؟ گفتم: هیچی. دوباره تکرار کرد. گفتم از خانواده مون صحبت میکردیم گفت نه چه نقشه ای می کشیدید، متوجه نشدم. دوباره تکرار کرد، چه نقشه فراری کشیدید، از کجا و چطوری می خواستید فرار کنید، چند نفری می خواستید فرار کنید؟ هرچه می گفتم قبول نمی کرد.خلاصه بعد از چند تا کابل خوردن، به یک بدبختی، دست از سر کچل مون برداشت .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی) | ۲۹
▪️دستم بالا نمیاد شما را کتک بزنم!
بند ۳ به بند بسیجیها و بند ۴ هم به بند ارتشیها معروف بود. نگهبانی بنام حسین داشتیم که شیعه کربلا اما سخت بیرحم بود و علاقه زیادی به کتک زدن ما داشت. بطوریکه خودش می گفت، اگر بجای آب خوردن، خون شما را بنوشم، سیراب نمیشوم. زمستان بود و باران می آمد. اول صبح می رفت طرف بند ارتشیها و بچه ها را خوب کتک می زد و بعد می آمد طرف بند ۳ و فکر میکردیم که الان با ما بدتر رفتار میکند اما برعکس می شد یا اصلا تنبیه نمیکرد و یا خیلی کم و می گفت نمیدانم چه سری هست که وقتی از تنبیه اون بند تموم میشم به قصد کتک زدن شما میام ولی به محض اینکه اینجا میام، دستم برای کتک زدن شما بالا نمی آید. مخصوصا این آسایشگاه! اینجا چه خبر است، شما آخوند هستید یا نه؟ چون شنیدم که این بند بسیجیان خمینی هستند و در این آسایشگاه تعدادی آخوند هستند. درسته یا نه؟ ما میگفتیم، همه بسیجی هستیم ولی آخوند نداریم ولی قبول نمی کرد و اثبات هم نمیتوانست بکند .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی« زابلی»| ۳۰
▪️نگهداری و گرم نگه داشتن غذا
در اردوگاه تکریت ۱۱ که ما مفقودالاثر بودیم یعنی اسامی ما در صلیب سرخ جهاتی، ثبت شده نبود، هر آسایشگاه باتوجه به امکاناتی که داشت نگهداری میکردند در زمان ماه مبارک چون رسمی بود داخل سطل نگهداری میشد و مشکل خاصی نبود ولی در غیر ماه مبارک که نگهداشتن غذا ممنوع بود هر کدام از دوستان بنوعی نگهداری میکرد مثلا آش رو بیشتر داخل لیوان و برنج را داخل نایلون و به جهت جلوگیری از ریختن آش روی هم، گاهی آن را در نایلون می ریختند و در پشت سنگ زیر شیر دستشویی و یا زیر تشک و یا روی شکم می بستند که به دور از چشم نگهبانان باشد که گاها هم لو میرفت و بعضا نگهبانان تفتیش میکردند. به محض اینکه به قول خودشون توپ شلیک میشد میگفتند: یالا فطور، فطور! یعنی بخورید افطار شد، افطار شد. بچه ها میگفتند هنوز آفتاب کامل غروب نکرده و باید چند دقیقه از غروب آفتاب بگذرد که بعضیهاشون قبول میکردند و بعضی ها شون هم قبول نمی کردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی«زابلی»| ۳۱
▪️زخم معده ای که در ماه رمضان خوب میشد!
علاوه بر اسماعیل، محمد، عوض، سید حسین و یکی دیگه هم بود که یک کم سبزه و اهل تسنن بود اینها روزه می گرفتند. البته تعداد کل نگهبانها خیلی بیشتر بود که اکثرا نه نماز می خواندند نه روزه می گرفتند. یعنی حال و هوای ارتش بعث تحمل مذهبی ها را نداشت. اما اینها با اینکه تابع ارتش حزب بعث بودند سعی می کردند روزه را حداقل بگیرند حالا یقین هم نداشتیم اما اینطوری می کفتند. عوض تعریف میکرد میگفت من زخم معده دارم ولی درمان رمضان که روزه میگیرم این زخم معده من گم میشه و بعد ماه مبارک دوباره شروع میشه.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی«زابلی«| ۳۲
▪️ خالی کردن دق دلی شکنجه ها
یکی از بچه های اصفهان بنام سلمانپور آچار فرانسه اردوگاه تکریت ۱۱ بود و شاید مشکل اردوگاههای دیگر را هم برطرف می نمود و هم اخبار و اطلاعات را در بین بندها و ملحق رد و بدل می نمود و یک سرباز عراقی هم بنام جبار بود که هم قدش کوچک بود و هم فشل بود و هم خیلی ساده لوح بود که بهش چوپان میگفتیم و بحساب خودش بعضی وقتها عصبانی میشد و میخواست جلو بقبه نگهبانان کم نیاره و گاها هارت و پورت می کرد و بچهها وی را مسخره می کردند مخصوصا موقع آمار گرفتن داخل آسایشگاه. وقتی شمارش میکرد و از کنار مون رد میشد یواشکی از عقب پشت پاش میزدیم شلوارش خیلی شل و پوتین هاش هم گاهی اوقات بزرگ بود و نمی توانست فرز راه برود آقا سلمانپور اگه شهید شده خداوند روحش را شاد و با شهدا محشورش بدارد و اگه زنده هست سلامت باشد بهش متلک میگفت و هولش می داد و بعضی وقتها با انبر دست که همراهش بود جبار را به شوخی تهدید میکرد و نگهبانها متوجه شده بودند که اقا جبار را مسخره می کنیم یواشکی کنار پنجره می امدند و نگاه می کردند که به حرفش گوش می دهیم یانه و موقعی که بهش می خندیدیم براشون سنگین بود و بلافاصله می امدند فحش می دادند و گاهی هم تنبیه میکردند و روزهایی را که جبار برای شمارش می آمد برامون خیلی خوش بود .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی)| ۳۳
جاسوسها به همدیگه هم رحم نمیکردند!
مسئول آسایشگاه ما یک عرب اهوازی بود با اینکه خودش یا بخاطر ترس یا بخاطر منافع با عراقیها همکاری میکرد، ولی بیچاره خودش از ترس کتک عراقیها شلوارش رو خیس میکرد، البته در مقابل ما هم احتیاط میکرد خیلی زیاد شرارت نمیکرد و سعی میکرد تا مجبور نشده جاسوسی نکنه و کمتر به بچهها بی احترامی میکرد. ولی خدا لعنت کند ناصر را که حتی به این هم رحم نمیکرد. اکثر وقتها برعلیه ایشان پیش نگهبانها چاپلوسی میکرد. حتی بر علیه (ا. اس)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات
به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید:
#حسین_پیراینده
#علیرضا_باطنی
#احمد_فراهانی
#محمد_خطیبی
#صادق_گلستانی
#علی_علیدوست_قزوینی
#حسن_اسلامپور_کریمی
#علی_اصغر_صالح_آبادی
#اسدالله_خالدی
#نادر_دشتی_پور
#احمد_چلداوی
#محمد_سلطانی
#محسن_جام_بزرگ
#حمید_رضا_رضایی
#خسرو_میرزائی
#فرهاد_سعیدی
#علی_خواجه_علی
#باقر_تقدس_نژاد
#علی_سوسرایی
#بهمن_دبیریان
#عباسعلی_مومن
#علیرضا_دودانگه
#حسینعلی_قادری
#محمد_سلیمانی
#محمدرضا_کریم_زاده
#هادی_غنی
#محسن_نقیبی
#صادق_جهانمیر
#هادی_حاجی_زمان
#سلام_الله_کاظم_خانی
#اسفندیار_ریزوندی
#احمد_دهباشی
#اسماعیل_یکتایی
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
#ایوب_علی_نژاد
#محمد_عبدلی_نژاد
#محسن_مصلحی
#علیرضا_صادق_زاده
#مرتضی_شهبازی
#محسن_میرزایی
#محمد_مجیدی
#سروش_جعفر_بیگی
#کرامت_امیدوار
#ابراهیم_فخاری
#مرتضی_رستی
#علی_یوسفی
#ابراهیم_تولایی
#عزت_الله_محمدزاده
#رضا_رفیعی
#پرویز_سلطانی
#احمد_خنجری
#مصطفی_جوکار
#میرزا_صالحی
#رضا_آقاخانی
#مصطفی_شاهزیدی
#حبیب_الله_احمد_پور
#محسن_اشرفی
#محمدعلی_نوریان
#علی_دهقان
نگهبانان عراقی
#شجاع
🔻موضوعات
#رحلت_امام
#فعالیت_تبلیغی
#زندانی_سیاسی
#نظرات_شما
#شهید
#بنر_غزه
#کلیپ
#تصویر
#صوت
#کتاب
کتاب
#مردی_که_خواب_نمیدید
نحوه استفاده:
🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید.
🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ »
🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید.
🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
علی خواجه علی ( زابلی) ۳۴
▪️چگونگی شناسایی شهید محمد رضایی
همان اوایل که وارد اردوگاه شدیم هر روز صبح همه مون را تنبیه میکردند و نگهبانهای بند ۱ و ۲ هم گاهی می آمدند و تنبیهمون میکردند که یک روز صبح گفتند: زود زود، پنج، پنج به صف! چون عدنان و علی آمریکایی و یک جوان قدبلند خوشتیپی رو هم همراه شون آوردند و مترجم هم ناصر عرب دست چلاق بود.
وقتی وارد شدند گفتند: سرها بالا و مجدد گفتند: سرها پایین و اطراف دور میخوردند و از آن جوان می پرسیدند: این بوده و یا آن بوده زود بگو که کیه و این بنده خدایی را که از بند یک و ۲ آورده بودند تا جایی که یادم میاد خیلی زده بودند، بطوریکه لباسهایش بعضاً پاره شده بود و بعضی جاهای بدنش خونی بود و سروکلهاش خاکی و دستش هم شکسته بود که بعد از چند لحظه دربها را بستند و رفتند.
بعداً زمزمه شد که شهید رضایی را بردند, آن موقع میگفتند: فلان شخص عامل این کار بود و اتهامش را هم میگفتند: به نگهبانها گزارش داده که شهید رضایی چند تا افسر عراقی را کشته و این بنده خدا با شهید رضایی رفیق بوده و باهم نیز اسیر شدند ولی ما هیچوقت واقعیت را نفهمیدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان