رفاقت اسیر ایرانی و عراقی بواسطه اربعین حسینی
آزاده سرافراز «ابراهیم فخاری» که در طی دوران دفاع مقدس در اردوگاه عنبر اسیر عراقیها بود. بعد از سقوط صدام، چندین سال است که در ایام اربعین حسینی برای زیارت، پیاده روی و عرض ارادت خدمت اباعبدالله الحسین علیه السلام، اهل بیت و اصحاب باوفای آن حضرت و برای گرامیداشت آن فداکارهای بزرگ نهضت کربلا به مراسم پرشکوه اربعین میرود.
در یکی از همین سفرها با اسیر عراقی ساکن کربلا «رزاق ابو امیر» شنا میشود که در منطقه شلمچه به اسارت رزمندگان ایرانی در آمده بود و سالهای مدیدی در اردوگاههای حشمتیه و کهریزک اسیر ایرانیها بود.
الان سالهاست که این دو اسیر آزاده شده ایرانی و عراقی مثل دو برادر هستند و هر بار در مراسم اربعین حسینی همدیگر را در منزل ابو امیر ملاقات میکنند.
صدام و حزب بعث هر چقدر تلاش کردند بین دو ملت مسلمان جدایی بیندازد اما برغم خسارات بسیار الحمدلله دو ملت بصیرتر از آن بودند که خام دشمنیهای جاهلانه شوند و این دو اسیر با این رفتار برادرانه این مطلب را ثابت کردند.
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۱
🔻ارتباط با نگهبانان عراقی
من همیشه دوست داشتم بدانم که نگهبان ها در باره اعمالی که آنجا در مورد ما انجام دادند چه فکری داشتند. آیا آنها شدت سختی را که بر ما تحمیل می کردند درک می کردند یا نه! به همین جهت من از یک طریقی با یکی از فرماندهان اردوگاه رمادی ارتباط برقرار کردم. راستش من در فیسبوک عضو گروه ارتشیان سابق عراق شدم و دنبال سربازان اردوگاه ۸ گشتم. یک افسر عراقی در این گروه بمن جواب داد و به من گفت: که در سال آخر اسارت، فرمانده اردوگاه ۷ رمادی بوده است. من اردوگاه ۷ نبودم با این حال بدم نیامد بیشتر با این افسر صحبت کنم. ایشون بمن گفت اسمش « اثمر ابوالعیس» و درجهاش نقیب ( سروان ) است. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: من در عراق و در اردوگاه رمادی ۸ اسیر بودم و دنبال نگهبانان اردوگاه ۸ میگردم. این افسر عراقی به من گفت: غیر از اردوگاه ۷ مدتی را در اردوگاه شماره ۵ هم بودم. من از ایشان درخواست عکس کردم، گفت: عکسهای زیادی داشتم داعشیها همه را بردهاند! ولی دو تا عکس فرستاد. نقیب ابوالعیس دعوت کرد برم بغداد منزلشون من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم.
آزاده رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۲
◾آزاده لبنانی دفاع مقدس
یکی از ازادگانی که خداوند رحیم ،افتخار دوستی با او را در اردوگاه اسارت نصیب من کرد حجت الاسلام والمسلمین، شیخ ماجد سلیمان است. شیخ ماجد از اهالی لبنان و شهر بعلبک لبنان است.
🔻ایشان که کمی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل بوده با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهههای نبرد اعزام می شود و در همان اوایل جنگ به اسارت نیروهای بعثی در می آیند. مدتی را در زندان های ابو غریب عراق می گذراند و سپس به اردوگاه عنبر منتقل می شود. پس از بازگشت از اسارت، هم اکنون امام جماعت مسجد راس الحسین شهر بعلبک می باشند. چند سال پیش توفیق یافتم برای دیدار وی سفری به لبنان داشته باشم.
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۳
▪️با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتم
خرداد ۱۳۶۱ پس از قبولی در امتحانات دوم راهنمایی، دو ماه شاگرد بنایی کردم تا اینکه شهریور ۱۳۶۱ برای شرکت در دوره آموزشی نظامی به سپاه خمینی شهر رفتم. پس از ثبت نام برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) خمینی شهر اعزام شدم. یک ماه آموزش فشرده نظامی میدیدم و پس از پایان دوره از پدر و مادرم برای حضور در جبهه اجازه گرفتم، که آنها مخالفتی نکردند پس برای ثبتنام و اعزام به جبهه به سپاه مراجعه کردم و با دستکاری فتوکپی شناسنامه و تغییر سن خود ثبتنام نمودم.
🔻میترسیدم مورد قبول واقع نشوم
موعد اعزام فرارسید اول مهرماه ۱۳۶۱ برای اعزام به سپاه رفتم همه نیروها آماده اعزام بودند، مسئول مربوطه اسمها را یکی یکی میخواند و از فرد مورد نظر میخواست که بلند شود و سرپا بایستد تا قد و قواره وی را برانداز کند. نیروها را به دو گروه تقسیم کردند یک گروه جهت اعزام به ایلام و یک گروه جهت اعزام به کردستان و بعضیها که جثه ضعیفی داشتند را از اعزام محروم میکردند.
نوبت من رسید اسمم را خواندند نفسم در سینه حبس شده بود خیلی میترسیدم مورد قبول واقع نشوم. شکر خدا اسمم را جزو نیروهای اعزامی به ایلام خواندند. خدا را شکر کردم که توفیق حضور در جبهه به من داده بود. با چند مینی بوس به سمت ایلام حرکت کردیم و در منطقهای به نام میخک که ستاد فرماندهی بود رسیدیم، به گروههای مختلف تقسیم شدیم. من و چند نفر از دوستان به تپهای به نام مهدی اعزام شدیم. در این منطقه عملیاتی انجام نمیشد فقط به صورت نگهبانی از مرزها بود.
🔻به خانه برگشتم ولی طاقت ماندن نداشتم
بعد از حدود ۳ ماه که در این منطقه بودیم به ما تسویه دادند و آمدم خانه پس از چند روز دوباره نیت کردم به جبهه بروم این بار پدر و مادرم گفتند: کافی است، صبر کنم تا برادرم حسن که از من بزرگتر بود و در کردستان خدمت میکرد بیاید بعد من بروم. ولی با اصرار من راضی شدند، برای ثبت نام و اعزام دوباره به سپاه رفتم و موعد رفتن فرارسید.
روز چهارشنبه ۱۳۶۱/۱۱/۲۰ منطقه عملیاتی فکه، رزمندگان پس از چند ماه آموزش آماده عملیات بزرگ والفجر مقدماتی میشدند. من هم مدت سه ماهی بود در منطقه حضور داشتم، عضو دسته دوم گروهان سوم گردان محمد رسول الله (ص) از تیپ تازه تأسیس روحالله خمینی شهر بودم. فرمانده دسته ما اسدالله حدادیان و معاون وی نیز فاضل رضایی بود. فرماندهی گردان برعهده برادر مرتضی بختیاری و فرماندهی تیپ با برادر پورکاظم بود. من در دسته بعنوان کمک آر پی جی ۷ بودم. آر پی جی زن دسته ما امید علی صالحی، من و موسی صالحی نیز کمکهایش بودیم. هر چه به شب نزدیک تر میشدیم شوق و اشتیاق رزمندگان جهت شرکت در عملیات افزونی می یافت .
🔻شب عملیات فرارسید
طبق نقشههای عملیاتی که ما را توجیه کرده بودند هدف از عملیات ورود به شهر العماره عراق بود.
از آنجا که فاصله تا مرز عراق و رسیدن به شهر العماره حدود چهل کیلومتر بود، قرار بر این شد تیپهای لشگر نجف اشرف به صورت زرهی (با تانک و نفربر) مسیر مورد نظر را طی کنند و صبح زود به ورودی شهر که از روی پل غزیله رد میشد برسند و لشگرهای دیگر شامل ولی عصر (عج) و عاشورا از دو طرف این لشگر را حمایت کنند.
نماز مغرب و عشاء خوانده شد گردانها آماده حرکت بودند. هر دسته سوار بر یک نفربر، با اعلام فرمانده لشگر حرکت آغاز شد. پس از حدود یکی دو ساعت حرکت به سمت عراق روی جاده آسفالت مرزی یک درگیری بین گردان ما با عراقیها پیش آمد که توانستیم با موفقیت این درگیری را با پیروزی پشت سر بگذاریم، به راه خود ادامه دادیم. هنگام اذان صبح یا کمی پس از آن بود که فرمانده گردان از طریق بیسیم اعلام کرد محاصره شدهایم، باید به هر طریقی که میتوانید از محاصره نجات پیدا کنید. نفربری که ما سوار آن بودیم از ستون خارج و به سمت عقب حرکت کرد.
🔻هنگام اسارت رسید
در هنگام بازگشت بدلیل تاریکی هوا و عدم دید کافی داخل کانالی که عراقیها کنده بودند افتادیم. سریع از کانال بیرون آمده و به سمت جاده آسفالت مرزی حرکت کردیم. به جاده که رسیدیم دیدیم یک نفربر دارد میرود دست تکان دادیم ایستاد. ما هم سوار شدیم متعلق به نیروهای یزد بود. در حال حرکت رسیدیم به یکی از پاسگاههای مرزی و عراقیها نفربر ما را با آر پی جی زدند و نفربر آتش گرفت. افرادی که روی آن بودند سریع آمدند پایین من داخل بودم تا خواستم بیرون بیام لباسهایم آتش گرفت. فکر کردم دیگر مردهام خودم را از بالا به زمین انداختم و برادران با ریختن خاک روی من، لباسهایم را خاموش کردند. همه لباسهایم سوخته بودند تنها یک جفت پوتین نیمه سوخته به پاهایم مانده بود. عراقیها ما را محاصره کرده و اسیر شدیم من درد داشتم و پاهایم میسوخت.
ادامه دارد ...
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری| ۴
🔻محبت کردند و پتو دادند!
هنگام اسارت به جهت سوختن لباس ها تقربیا لباسی به تنم نداشتم. عراقیها یک شورت دادند که آنرا پوشیدم و یک پتو هم دادند که دور خودم پیچیدم چون هوا بسیار سرد بود درد زیادی داشتم تشنگی ناشی از سوختگی هم به من فشار آورده بود رفتم داخل دستشویی یک آفتابه پر از آب بود آن را برداشتم خوردم.
🔻یکی از آنها می خواست واقعا ما را بکشه
عراقی ها ما را داخل یک گودال جمع کردند و اطرافمان را گرفته بودند. یکی از سربازان اسلحه ش را به سمت ما گرفت و جدی جدی خواست ما را بکشد ولی یکی از خودشان مانع شد.
🔻چند ساعت داخل گودال بودیم
بین اسرا چند نفر دیگه هم زخمی بودند و همه آه و ناله میکردند. اول صبح اسیر شده بودیم و تو اون سرما و با آن جراحت حدودا تا ساعت ۳ بعدازظهر داخل همان گودال بودیم تا ماشین ایفا آوردند و ما از از آن پاسگاه به منطقهای دیگر منتقل کردند و پتویی که صبح به من داده بودند را گرفتند.
🔻اولویت اول آنها نمایش ما بود
همه اسرا را در یک منطقه جمع کردند. ایفاها آمدند و در هر کدام حدود ۲۰ نفر را سوار کردند. دست و چشمان همه را بسته بودند، ولی چون دستها و صورت من سوخته بود نبستند، از طرفی چون پشتم سوخته بود و نمیتوانستم بنشینم وسط ماشین ایستاده بودم. داخل ماشین هم یک سرباز مسلح بود که مراقبت از ما را برعهده داشت. وقتی همه اسرا را سوار کردند و بجای بیمارستان ما را به سمت شهر العماره حرکت داده و وارد شهر شدند. مردم دو طرف خیابان ایستاده و با دیدن اسرا شادی میکردند. برخی توهین، بعضی رقص و پایکوبی و بالاخره هر چه در دست داشتند به سمت ما پرتاب میکردند. بعضی هم آب دهان طرف ما میانداختند. خودروها آرام آرام حرکت می کردند. عراقی ها هم شعار میدادند و شعر میخواندند.
🔻چطوری جرات کرد!؟
همانطور که در حال حرکت بودیم ناگهان چشمم به نوجوانی افتاد که حدوداً هم سن خودم بود، ظاهراً داشت از مدرسه به سمت منزل میرفت و کاری هم به مردم نداشت، چون کیف مدرسه داشت او هم نگاهش به من افتاد دید لباس بر تن ندارم در مقابل چشمان بعثیها سریع کاپشنش را که تنش بود بیرون آورد و به سمتم پرتاب کرد کاپشن را برداشتم و پوشیدم. سرباز عراقی هم حرفی نزد! خیلی جرات داشت چون این کارها برای بعثی ها قابل تحمل نبود و برایم خیلی مهم بود یک نوجوان چگونه توانست در یک لحظه چنین تصمیمی بگیرد. خیلی دوست دارم که بتوانم دوباره او را ببینم، برای او و خانوادهاش دعا کرده و میکنم.
🔻صبح اسیر شدیم و مغرب رسیدیم به یک پایکاه
خودروها به حرکت خود ادامه دادند و بالاخره با تحمل سرمای زیاد و تحقیر و گرسنگی و تشنگی حدود مغرب بود به مدرسهای رسیدیم که قرار بود ما را داخل آن ببرند مقابل درب مدرسه ایستادند. اسرا را تک تک پیاده کردند، برای ورود به مدرسه راهرویی بود که باید از آن راهرو رد میشدیم تا به حیاط مدرسه برسیم. ما که باید بیمارستان بودیم و یک روز کامل ما را در وضعیت درد و سرما معطل کرده بودند الان می خواستند بما کابل بزنند!
دوطرف راهرو سربازان عراقی کابل در دست ایستاده بودند و به قول معروف باید از تونل مرگ رد میشدیم. در حال رد شدن کتک مفصلی خوردیم بعد همه را داخل حیاط مدرسه جمع کردند و شروع به ثبت نام اسرا کردند. اسمهایمان را نوشتند. بعد هر ۵۰ نفر را داخل یک کلاس فرستادند میز و نیمکت را جمع کرده بودند و کلاس خالی بود. برخی از اسرا زخمی بودند.
ادامه دارد..
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۵
🔻دیدن هم محلی ها در اسارت
بعد از اسارت ما را به یک مدرسه انتقال دادند چند تن از بچه ها مجروح بودند گرچه شدت مجروحیت آنها فرق داشت. در این مدرسه دو نفر بچه محلمان به نام حاج محمد محمدی و صفر علی کریمیان را دیدم آنها سالم بودند.
🔻نیمه شب می خواستم نماز صبح بخوانم!
در کلاسها جا تنگ بود فقط توانستیم بنشینیم. برایمان دو عدد نان که به آن صمون میگفتند؛ آوردند که نتوانستیم بخوریم. ساعت حدود ۲ شب از کلاس رفتم بیرون فکر کردم صبح شده خواستم وضو بگیرم و نماز بخوانم که سرباز عراقی با اشاره کرد: کجا ؟ گفتم: میخواهم نماز بخوانم گفت: زوده!
🔻از هم جدا شدیم!
صبح حدود ساعت ۸ بود آمدند اسرایی که جراحت شدید داشتند را جدا کردند. اینجا من از هم محلیهایم جدا شده و دیگر آنها را ندیدم. آنها را بردند اردوگاه موصل، حاج محمد بعد از چند سال که موصل بود به اردوگاه ما آمد و به دلیل کهولت سن، دو سال زودتر آزاد شد ولی صفر علی کریمیان و دیگر دوستان را تا ایران آمدیم ندیدم. یکی از دوستان وقتی از اسارت برگشتم مرا دید گفت: تو هنوز زندهای!!؟؟ آخر ایشان وقت جراحات مرا دیده بود فکر کرده بود که من دیگر زنده نماندم و برایش تعجبآور بود و خیلی دیگر از دوستان هم از وضعیت من ناراحت بودند و امیدی بر زنده بودن من نداشتند ولی به لطف و کرم خدا به سلامت بازگشتم.
🔻سرباز عراقی دستی بر سر من کشید و گفت: ناراحت نباش
ما مجروحین خیلی سخت را که از بقیه جدا کرده بودند از مدرسه خارج کردند . ما ۴ نفر بودیم یک ماشین بیرون منتظر ما بود سوار شدیم. کنار دست من یک سرباز عراقی بود که زبان فارسی بلد بود دستی بر سر من کشید و گفت: ناراحت نباش انشاءالله بزودی جنگ تمام میشود و شما آزاد میشوید. ما هم از این جنگ ناراحت هستیم.
🔻در العماره مجروحین رو پانسمان کردند
العماره پر بود از اسرای زخمی، مرا روی یک تخت خواباندند پاهایم و پشتم را پانسمان کردند، بعد اتوبوس آمد اسرای زخمی را سوار کردند و به سمت شهر رمادی در استان الانبار که غربیترین شهر عراق و نزدیک مرز سوریه و اردن است حرکت کرد.
🔻بیمارستان تموز
حدودا اوایل شب بود که به بیمارستان رسیدیم. بعداً متوجه شدم این بیمارستان تموز و متعلق به ارتش عراق میباشد. سالنها پر از اسرای مجروح بود. تخت ها پر بود. عدهای را هم کف سالنها خوابانده بودند. وقتی وارد سالن شدم یک نفر مرا صدا کرد، و گفت: بیا کنار این برادر روی تخت بخواب. سید احمد حسینی پاسدار اهل کرج بود و فردی که روی تخت کنارش خوابیدم علی طالبی بچه اردکان یزد بود. سید احمد مردی بسیار فهیم و خوش اخلاق بود.، شیفته اخلاق و منش ایشان شدم. روی تخت خوابیده بودم که دیدم باز هم مجروح آوردند یکی از آنها را شناختم. محمد علی کاشی که همشهری و فرمانده سپاهی پادگان آموزشی خمینی شهر بود وقتی ایشان را دیدم خوشحال شدم یک آشنا پیدا کردم. به سید احمد گفتم: ایشان فرمانده ما بود. سید احمد گفت: ساکت باش به هیچکس نگو !
🔻 بیمارستان و شهادت دوستان
مدتی در بیمارستان بودم روزهای بسیار سختی بود در این مدت بعضی اسرا از شدت جراحت به شهادت رسیدند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم کنار دستیام را برای نماز صدا کردم دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و شهید شده است.
چند روز بعد ما را از بیمارستان با یک اتوبوس به سمت اردوگاه بردند، وقتی به اردوگاه رسیدیم اتوبوس ایستاد. یک ایرانی خوش تیپ وارد شد همه با هم صلوات فرستادیم. اون ایرانی گفت: ساکت، صلوات تمام شد! اینجا دیگر ایران نیست و صلوات هم ممنوع، با هم گفتیم: این حتماً از منافقین است که با عراقیها همکاری میکنند. ایشان دکتر مجید جلاوند از افسران نیروی دریایی ارتش بود که روزهای آغازین جنگ در سال ۵۹ به اسارت عراقیها در آمده بود.
🔻اردوگاه عنبر
اردوگاهی که وارد شدیم به اردوگاه عنبر معروف بود که بعداً به اردوگاه ۸ اسرا نام گرفت. اردوگاه در شهر رمادی در استان الانبار واقع است.
🔻اردوگاه دو طبقه
اردوگاه شامل سه بند بود هر بند دارای ۸ آسایشگاه بود. بند ۱ جدا و بند ۲ و ۳ روبروی هم قرار داشت. بند ۱ آسایشگاه ۱ تا ۸ بود، چهار تا در طبقه همکف و چهار تا طبقه اول و بند ۲، از ۹ تا ۱۶، بند ۳ از ۱۷ تا ۲۴ هر آسایشگاه؛ ۱۸ متر در ۵ متر بود و حدود ۶۰ نفر زندگی میکردند که برای هر نفر ۵۰ سانتیمتر برای خوابیدن جا بود. در اردوگاه مفقودالاثر ها در همین متراژ هر آسایشگاه حداقل ۱۰۰ نفر بودند.
🔻پزشکان و پرستاران ایرانی
۴ آسایشگاه همکف بند ۱، بهداری اردوگاه بود. چند تن از پزشکان و همه دستیاران آنها ایرانی و مثل ما اسیر بودند. بهداری بزرگ بود اما بدلیل عملیات چون تعداد مجروحین زیاد بود آسایشگاه ۱۷ و ۱۸ بند ۳ را نیز به بهداری تبدیل کرده بودند، کف سالنها تشک بود و اسرای مجروح را آنجا میخواباندند.
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۶
▪️ بعد از اینکه به اردوگاه رسیدیم
قبل از اینکه وارد آسایشگاه ها شویم اول ما را برای حمام به خط کردند، زحمت شستشو و نظافت ما مجروحین را اسرای قدیمی کشیدند، به هرکدام از ما یک لباس بلند عربی به نام دشداشه دادند و به آسایشگاه ۱۷ منتقل کردند. پس از آنکه همه داخل شدیم دربها را بستند و رفتند.
🔻اولین هشدارها برای زندگی در اردوگاه
دکتر جلاوند برایمان صحبت کرد و گفت: مواظب خودتان باشید اگر بین شما کسی پاسدار، فرمانده یا روحانی است به کسی نگوید، برایش دردسر درست میشود و صحبتهایی از جمله اینکه شما اسیر هستید باید قوانین و مقررات وضع شده را رعایت کنید، همچنین از قوانین صلیب سرخ جهانی برایمان گفت، هرکس اسیر میشود طبق مقررات و معاهدات بین المللی که ایران و عراق پذیرفتهاند مانند سرباز همان کشور محسوب میشود و باید هر امتیازی که آن کشور برای سربازان خود وضع کرده برای اسرا هم اعمال کند.
🔻اشتیاق اسرای قدیمی برای صحبت با ما
صبح درب آسایشگاهها باز شد، اسیران قدیمی که از چند سال پیش در اسارت بودند دوست داشتند اسیران جدید را ببینند و سعی میکردند با اسرای جدید تماس بگیرند. عراقیها صحبت کردن مجروحان با اسرای قدیمی را ممنوع کرده بودند. ولی آنها به هر طریقی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. گاهی بعنوان خدمتکار و کمک به مجروحین به بهداری میآمدند آنها دوست داشتند از اخبار و وضعیت ایران باخبر شوند، ببینند آیا آشنا یا همشهری در بین اسزای جدید دارند و همچنین از این طریق میخواستند تجربیات خود را به ما منتقل کنند.
🔻نماینده های صلیب آمدند
این گذشت تا روز چهارشنبه 27 بهمن گفتند: نماینده های صلیب قرار است برای ثبت نام اسرای جدید به اردوگاه بیایند. واقعا زود آمدند اما دلها برای اسرایی مفقود الاثر می سوزد که سالها رنگ صلیب را ندیدند و بیاد سرلشگر شهید لشکری که سالیان طولانی مفقود الاثر بود.
🔻دکتر بیگدلی عزیز
آن روز نمایندههای صلیب سرخ آمدند، همراه آنها آقای دکتر بیگدلی وارد شد دکتر بیگدلی کار ترجمه را انجام میداد ایشان قبل از انقلاب در آمریکا زندگی مرفه و بیمارستان خصوصی داشت. اوایل جنگ جهت دیدار با خانواده اش به سمت آبادان میرفت که بین راه به اسارت نیروهای عراقی در میآید. حال در اسارت همراه سایر پزشکان اسیر ایرانی دلسوزانه به مجروحین کمک میکردند.
🔻بنویسید سالم هستیم خانواده نگران نشود!
نماینده صلیب برگهای به ما داد که باید مشخصات و وضعیت جسمانی خود را در آن ثبت میکردیم. دکتر جلاوند به همه گفت: در برگه بنویسید سالم هستیم تا خانوادهها نگران نشوند.
🔻سن خود را زیاد بنویسید
همچنین سن خود را زیاد بنویسید مثلا من 13 سال داشتم گفت: بنویس 18 سال و نگو بسیجی هستم بگو سرباز هستم و بعنوان وظیفه به جبهه آمدهام.
صلیب ثبت نام را انجام داد و برای ما کارت صادر کرد شماره من 5787 بود. (من پنج هزار و هفتصد و هشتاد و هفتمین اسیر ثبت نام شده ایرانی بودم) همچنین برگهای به اندازه نصف برگ A4 به ما دادند و گفتند: فقط نام و نام خانوادگی خود را بنویسید و امضاء کنید، پشت برگه هم آدرس منزل خود را نوشتیم. این اولین نامهای بود که از عراق به ایران فرستادم، تقریبا بعد از چهل روز یعنی اوایل سال 1362 به خانوادهام رسید. آنها از زنده بودن من مطلع و خوشحال شدند.
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری