محمدرضا کریم زاده| ۲
▪️بدبخت شدی که!
میدونید که تیری که به من اصابت کرده بود، زده بود به مردانگی من و داغون کرده بود و امیدی به نسل آوری نبود! یک روز جواد اومد گفت: بدبخت شدی که! و همزمان گفت: محمدرضا تو ازدواج میکنی؟ گفتم: بله که ازدواج میکنم ...۲ تا هم زن میگیرم .... خیلی تعجب کرد! خدا را شکر بعد از مدتی مسئله حل شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۳
▪️ وساطت خیر اسماعیل برای من
اسماعیل نگهبان عراقی بیمارستان تکریت برای من با دکتر صحبت کرد و باعث شد در نهایت وضعیت من عوض شود.
داستان از این قرار بود که بدلیل شکستگی پا بعد از یکماه اسارت، پایم را تا کمر گچ گرفتند که با این وضع اصلا نمیتونستم حرکت کنم و هیچ کاری رو قادر نبودم انجام بدم و چون جای زخم التیام پیدا نکرده بود به مرور زیر گچ عفونت گرفت و منجر به پیدایش کرم های درشت و سیاه شده بود. خارش زیر گچ، کلافه ام کرده بود یکی از برادرانی که در ملحق بغداد بود با ناخن گیری که داشت قسمتی از گچ رو باز کرد و اون موقع بود که کرم ها از اون محل بیرون آمدند. بعد که به اردوگاه تکریت ۱۱ رفتیم وضع من روز به روز بدتر میشد تا اینکه بعد از یکماه، بالاخره من رو به بیمارستان بردند و اونجا گچ رو باز کردند و مجددا گچ جدیدی برایم بستند. در بیمارستان چون همه مجروح بودند کسی نمیتونست برای جابجایی و رفع حاجت به من کمک کنه ، بخاطر همین همیشه بدن من کثیف بود و مجبور بودم همیشه پتو رو روی خودم کامل بکشم . این وضعیت ادامه پیدا کرد بطوری که زخم بستر گرفتم. اسماعیل چند بار منو تمیز کرد و پتوهای من رو عوض کرد. نهایتا چندین بار به دکتر گفت که این گچ برای من، وضعیت منو خرابتر کرده و باعث زخم بستر شده و باعث شد که دکتر دستور بده گچ پای من رو باز کنند. بعد از اون قضیه بود که کم کم وضعیت من رو به بهبودی رفت .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۴
اولین و آخرین سخنرانی مهم من در دانشگاه
خواهرم دانشجوی تربیت معلم بود، همون روزهای اولی که از اسارت آزاد شده بودم و از عراق اومده بودم خواهرم گفت: مدیر تربیت معلم میگه برادرت میتونه بیاد اینجا صحبت کنه؟ من هم بعد از چند روز گفتم: باشه میام، من که تا حالا جایی سخنرانی نکرده بودم، خلاصه برای خودم صغری کبری چیدم و گفتم اینو میگم و اونو میگم و تمام ... روز موعود فرارسید، اون روز سالروز شهادت امام حسن عسگری(ع) بود. وارد تربیت معلم شدم مدیر آنجا بهم گفت: کمی دختران رو نصیحت کن، گفتم باشه. رفتیم تو سالن، حدودا ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر نشسته بودند، اساتید هم به ردیف تکیه داده بودند و همه منتظر بیانات مهم یک آزاده بودند، بسم الله رو گفتم و شروع کردم اول برای احترام به امام حسن عسگری، گفتم: شهادت امام سیزدهم ... ای وای .... امام دوازدهم ... بدتر شد ... بالاخره رسیدم به امام یازدهم ... آخی نفس راحتی کشیدم ... دیگه رشته کلام همون اول از دستم در رفت، تو ۵ دقیقه صحبتهام تموم شد و برای همیشه سخنرانی رو بوسیدم و کنار گذاشتم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
آزاده سرافراز و جانباز دفاع مقدس و رزمنده دلاور تهرانی، محمدرضا کریم زاده در اولین روزهای آزادی در سال ۱۳۶۹ در حال سخنرانی برای همسایه ها
کریم زاده خودش در باره این عکس می نویسد:
این جا که داشتم صحبت میکردم در منزل همسایه بود ، آخه روز ورود محل ما پر از استقبال کننده بود و منزل ما کوچک ، بنابراین خانمها منزل خودمان رفتند و آقایان منزل همسایه ، تقریبا ۳۰ نفر بصورت فشرده نشسته بودند و من مختصری از لحظه اسارت و خاطرات گفتم .....اون خاطره حضور در دانشگاه تربیت معلم چیز دیگه ای بود ، اینجا ۳۰ نفر فامیل و همسایه و دوستان بودند ...اونجا ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر و اساتید و تریبون رسمی بود .
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۶
انگار خدا خواسته بود این عکس بماند
این عکسی که از شهید حسین پیراینده از اسارت به جا مونده من و برادر عزیز دکتر سعید دانشپور هم در کنارش بودیم چون عکسها ۳ نفره بود ولی بعضی از عکسها دو بار ظاهر شده بود و تکی بود و چون دوبار چاپ شده بود و دیگه بدرد آنها نمی خورد به عنوان یک جور لطف می دادند دست خودمان که داشته باشیم. این هم یکی از آنها بود.
متاسفانه عکس من در اردوگاه گم شد و الحمدلله عکس این شهید عزیز باقی ماند همانطور که یاد و خاطره اش در ذهن همه ما باقی مانده است. انگار خدا خواسته بود این عکس بماند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۷
نگهبان کاملا مورد لطف قرار گرفت!
من و امثال من هر چقدر هم ما زجر کشیده باشیم به پای اسارت حضرت زینب سلام الله علیها و همراهانش نخواهیم رسید. فقط امیدوارم ما را هم در جزو علاقمندان و پیروان راه حضرتش ثبت و درج نمایند.
من بعد از تیر خوردن ۲ شب کامل بین نیروهای خودی و عراقی بودم. در اون خلوت شب، بارها حضرت زهرا سلام الله علیها رو صدا زدم و از خدا آرزوی شهادت کردم اما وقتی لیاقت نباشه تا لب مرگ هم که بری باز هم برت می گردونند.
اما این خاطرهام چیز دیگری است و شاید باعث خنده یا برعکس حال بهم خوردن شما بشه.
موقعی که میخواستند مرا از اتاقهای بصره به سمت استخبارات بغداد سوار اتوبوس کنند، من با تن و بدن خونین روی برانکارد بودم.
من از همان زمان اسارت، به جهت مجروحیت شدید و به جهت تیری که از کنار کشاله رانم عبور کرده بود، مشکل خروج ادرار داشتم و بسختی ادرار از محلی که تیر باز کرده بود بیرون می آمد و هر لحظه که این اتفاق میافتاد دوست داشتم بمیرم و این درد رو تحمل نکنم!
خلاصه برانکارد پر شده بود از مخلوط ادرار و خون و من از بین ۱۹ نفر مجروحی که بودیم، آخرین نفری بودم که عراقیها میخواستند سوار اتوبوس کنند. اینها از محتویات زیر پتو خبر نداشتند. تا خواستند مرا از در اتوبوس وارد کنند چون بحالت سرازیری کامل قرار گرفتم یک دفعه ترکیبات مذکور بیرون ریخت و اون عراقی که در قسمت پایینی برانکارد قرار گرفته بود کاملا مورد لطف قرار گرفت.
به محض این اتفاق برانکارد منو رها کردند و من با ضربه شدید به زمین خوردم! خلاصه تصمیم گرفتند مرا از برانکارد جدا کنند و با همون پتویی که داشتم وارد اتوبوس کردند!
آزاده تکربت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۸
وقتی که فکر کردم ترکش خوردم!
عملیات والفجر ۸ بود ما شب دوم عملیات از جاده ام القصر ادامه عملیات رو انجام دادیم، نیمه شب که به اهداف رسیدیم دستور کندن سنگر رو دادن که برای فردا آماده پاتک عراق بشیم، هنوز چند بیل نزده بودیم که یک خمپاره ۶۰ پشت سرمون منفجر شد و بلافاصله کل شلوار من خیس شد! قبلها شنیده بودم که اگر ترکش به کشاله ران بخوره و جلوی خونریزی رو نگیریم خیلی زود باید غزل خداحافظی رو بخونیم!
برادر! من ترکش خوردم!
بخاطر همین به یکی از برادران گفتم: من ترکش خوردم بیا کمک کن چفیه رو به ران پام ببندم، خلاصه اینکار انجام شد و فانسقه هم که تجهیزات بهش وصل بود رو درآوردم و بهم گفتن: هرطور میتونی خودت رو به اولین درمانگاه پشت خط برسون، چون هیچ آمبولانس و ماشینی هم اون موقع نیمه شب و هنگام عملیات نبود. من خودم لنگان لنگان به سمت عقبه خط و در کنار جاده ام القصر حرکت کردم، بخاطر اینکه خونریزی پای راستم بیشتر نشه روی اون فشار نمیآوردم، یک مقدار که رفتم یه تویوتا که شهدا رو داشت عقب میبرد دست تکون دادم نگهداشت و رفتم عقب ماشین در کنار شهدا نشستم.
خواستم نمازم قضا نشه!
خلاصه رسیدیم به بیمارستان صحرایی، دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد، با خودم گفتم: اول نماز صبح رو بخونم که قضا نشه! تیمم کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز گفتم: بگذار اول خودم جای ترکش رو ببینم بعد برم داخل بیمارستان صحرایی، چون دردی رو احساس نمیکردم! چشمتون روز بد نبینه، چفیه رو باز کردم، شلوار رو درآوردم هرچی گشتم نه ترکشی بود نه خونی و نه آثاری از جراحت!!! شلوارم فقط کاملا خیس شده بود، خلاصه کلی به خودم خندیدم و تعجب کردم چون موضوع رو نفهمیدم!
به خط مقدم برگشتم!
بدون اینکه برم بیمارستان که آبروم بره برگشتم به سمت خط، دوباره با یک تویوتا رفتم، جاییکه داشتم سنگر میکندم رو پیدا کردم هیچکدام از دوستانم نبودن رفته بودن جلوتر، ولی فانسقهام رو پیدا کردم، یک چیز جالبی اتفاق افتاده بود، قمقمه من که روی فانسقه در عقب کمرم بسته بودم ترکش خورده بود و آب اون یک باره روی شلوارم ریخته بود و من فکر کرده بودم که ترکش خوردم!!!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
آزادگان تهرانی، از سمت راست: محمد سلیمانی و محمد رضا کریم زاده
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده محمد_سلیمانی
زمان:
حجم:
201.6K
نوای کوتاه و یهویی و خوش اهنگ، آزاده و جانباز ارجمند، محمدرضا کریم زاده که خودش نوشته:
مخلصیم، این هم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم (ص) بود.
#صوت #محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۹
بعد از یک ماه، یک حمام درست و حسابی کردم!
همون روز اول اردوگاه من با همان حالتی که پای چپم تا کمر تو گچ بود اجبارا باید حمام می کردم ، خب من که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، چند نفر من رو بلند کردند و فقط تونستن سرم رو ببرند زیر شیر آب که یخ بود و این هم شد حمام کردن من ....... بعد از یکماه که من رو بردند بیمارستان صلاح الدین، بعد از چند روز گچ پام رو باز کردند و به دوستانی که اونجا بودند گفتند این رو ببرید حمام ، خلاصه دوستان زحمت کشیدند و اونجا جاتون خالی با آب گرم یک حمام درست و حسابی کردم .......
سختی توالت فرنگی برای یک مجروح
حالا یک چیز جالب ، تو همون جایی که حمام کردم و توالت فرنگی هم همونجا بود بعد از حدود ۷ ماه که روی پای خودم تونستم راه برم برای اولین بار از نگهبان اجازه گرفتم که برم دستشویی ، اونجا فقط توالت فرنگی داشت و من تا بحال از توالت فرنگی استفاده نکرده بودم ، خلاصه بعد از کلی فکر کردن که چطور باید از این استفاده کنم، تصمیم گرفتم مثل توالت ایرانی انجام بدم، با تلاش زیاد یک پام رو روی کاسه فرنگی گذاشتم و اون یکی پام که زیاد جمع نمی شد، آویزون روی قسمت دیگه کاسه و با دو دست محکم قسمت پشتی کاسه فرنگی رو چسبیدم، خلاصه نفهمیدم که چطور قضای حاجت رو بجا آوردم .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #محمدرضا_کریم_زاده
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علی یوسفی | ۵
رسیدگی بعد از گچ !
محمد رضا کریم زاده را بخاطر مجروحیت شدیدی که داشت از پا تا سینه اش را گچ گرفته بودند که دستشان درد نکند، ولی رسیدگی خوبی بعد از بیمارستان نداشتند و ایشان را برای بازدید گچ به بیمارستان نمی بردند تا گچش را باز کنند، این قدر نبردند که بدنش زیر گچ کرم زده بود و بشدت خارش می کرد و ایشان را زجر می داد. در آن ۷ ماه به اندازه ۷ سال اسارت، رنج کشید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_ازادگان #علی_یوسفی #تکریت
#محمدرضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده | ۱۰
عباس جان چه کفش چوبی درست کردی!
یکی از بهترین روزهای من روزی بود که بعد از ۹ ماه بستری در بیمارستان محصور به چند اتاق کوچک ، شب بود که وارد اردوگاه شدم و در بند ۱ آسایشگاه ۳ قرار گرفتم ، اون شب آنقدر خوشحال بودم که نتونستم شام بخورم ، هیچکدام از برادران رو نمیشناختم، اون موقع خسرو ادیبی که خلبان بود مسئول آسایشگاه بود ، دشداشه سفید بیمارستان هنوز تنم بود و لباس زرد اسارتی نداشتم و بخاطر ۹ ماه بیمارستان و نبودن زیر نور آفتاب، چهره ام سفید برفی شده بود ، تا زمانیکه لباس زرد برام آوردند انگشت نمای قاطع یک بودم. زیاد توان قدم زدن نداشتم حتی قادر نبودم از پله کوتاه جلو آسایشگاه بالا برم و مجبور بودم خم بشم و دستم رو روی زمین بگذارم پایم رو بلند کنم و آرام آرام برم داخل آسایشگاه، کفش مناسب نداشتم و از پام در می آمد، یاد کفش چوبین که عباس نجار عزیز درست کرد بخیر ، کاش می تونستم نگهش دارم . خیلی کمک کرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده