eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
242 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
علی علیدوست قزوینی | ۲۲ ▪️تهدید نرم ما توسط افسر عراقی! ادامه از قسمت قبلی ... فشار قوی و آب نسبتا سرد باعث شد که ما‌ حالت تب و لرز گرفتیم و‌ بعد نشست کنار ما گفت: من بخاطر این‌که داخل این اتاق حمام و دستشویی بود گفتم اینجا راحت هستید سعی کرد که از دل ما در آورد ولی درست همان موقع روی کرد بمن و گفت: علی این اتاق رو دیدی گفتم: بلی، گفت: ما بدتر از این اتاق هم داریم! دیربالک! ملازم با نرمی و ملاطفت تمام داشت تهدید می‌کرد. من هم با بی‌حالی تمام گفتم: شما در اردوگاه قوانینی دارید که من تا حالا قوانین شما را مراعات کردم و از حالا به بعد نیز مثل گذشته مراعات می‌کنم. دیگر چیزی نگفت. اتاقمان را عوض کردند! بعد گفت: شما همین جا بنشینید تا من برم یک جا برایتان پیدا کنم و شما را به آنجا منتقل کنم رفت و یک ساعت بعد آمد و در همان دژبانی یک اتاق پیدا کرده بود نسبتا بزرگ با پنجره‌های متعدد البته آب و دستشویی و حمام نداشت ولی خنک بود، ما را به آنجا منتقل کردند و گفت: امروز دیگر دیر شد فردا میام می‌برمتان کربلا و رفت ما آن روز را در دژبانی موندیم فردا صبح ملازم آمد و تعدادی لباس شخصی آورده و گفت: لباس‌هایتان را عوض کنید تا برویم و چهار نفر را انتخاب کرد و چون حال من خوب نبود گفت: تو بلند شو بریم زیارت کن شاید شفا بگیری. آن روز چهارشنبه بود ما از دوستان خداحافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم. ملازم گفت: «شدد عیون» دوباره چشم‌هایمان را بستند تا از محوطه پادگان خارج شدیم و چشم‌هایمان را باز کردند. خدایا آیا این رویا به واقعیت تبدیل می‌شود و ما به کربلا می رسیم، آیا ارباب ما‌ را می‌پذیرد. قبل از ورود به حرم زیارت عاشورا را خواندم! از بغداد که خارج شدیم تابلو کیلومتر کربلا را دیدیم من می‌دانستم داخل حرم مجال خوندن زیارت به ما نمی‌دهند لذا شروع کردم آرام بخواندن زیارت عاشورا و تکرار کردن صد لعن و صد سلام. مصاحبه می‌کنی!؟ ما چهار نفر عبارت بودیم از سرکار عبود دانیال و مرحوم مش مهدی و مرحوم محمدی و بنده، نزدیک کربلا که شدیم ملازم به عمو عبود گفت: از علی بپرس اگه باش مصاحبه کنند جواب می‌دهد یا نه؟ عمو عبود که می‌ترسید اگه این سوال بکند من جواب منفی بدهم و افسر عراقی عصبانی شود گفت: ملازم می‌گوید: حالت چطوره بهتر شدی گفتم خوبم و برای ملازم ترجمه کرد «ای اگل اهچی» یعنی صحبت می‌کنم. سیاست خوبی بود من خنده‌ام گرفته بود ولی خودم کنترل کردم تابلوها نزدیکی شهر نشان می‌داد و ما شوق‌مان بیشتر می‌شد وارد شهر شدیم و ماشین رفت تا در مقابل باب قبله ایستاد. پیاده شدیم و از باب قبله وارد صحن حرم سیدالشهدا علیه السلام شدیم. شجره‌نامه صدام به امام حسین (ع ) می‌رسید!!! وارد شدیم یه دفتری بود ما را داخل دفتر راهنمایی کردند و نفری یه چایی عربی بهمان دادند و همان جا تجدید وضو کردیم. داخل دفتر مثل همه جا عکس بزرگی از صدام بود و در طرف دیگر شجره نامه‌ای به دیوار نصب که اول شجره‌نامه نام نامی سیدالشهدا بود هی می‌آمد بالا و شاخه شاخه می‌شد و آخرین شاخه نام صدام بود!!! از نام صدام نیز دو شاخه جدا می‌شد بنام عدی و قصی! چند لحظه‌ای ملازم کریم ما را کنار شجره‌ نامه برد و برایمان توضیح داد که صدامی که شما سال‌ها با او می‌جنگید پسر همین امام حسین است که شما خود را شیعه او می‌دانید و با پسرش می‌جنگید. قبل از زیارت ما نسبت به صدام حسابی معرفت پیدا کردیم و از اتاق خارج شدیم. وارد صحن اباعبدالله الحسین (ع) شدیم از باب قبله وارد صحن و سرای حضرت شدیم یک نفر فیلمبردار نیز داشت از ما چهار نفر فیلمبرداری می‌کرد و یکی از آن خادم‌هایی که کلاه بلند به سر داشتن همراه ما شد و شروع کرد به خواندن زیارتنامه و بعد از زیارتنامه به سمت ضریح مطهر حرکت کردیم همین که به کنار ضریح مطهر رسیدیم و دست در شبکه‌های ضریح انداختیم اسارت فراموش‌مان شد با صدای بلند یاحسین گفتیم و سر به ضریح گذاشتیم و شروع کردیم به گریه کردن ولی ملازم نتوست تحمل کند کنار ما ایستاده بود و می‌گفت: آهسته گریه کنید وقتی اعتنایش نکردیم گفت: کافی کافی یالا حرک، حرکت کردیم و دور زدیم و نماز زیارت خواندیم کنار ضریح و حبیب و هفتاد و دو تن عرض ادب کردیم و بسوی قتلگاه راهنمائی‌مان کردند . فیلمبردار بعثی می خواست فیلم تبلیغاتی بسازد هنوز فیلمبردار نیامده بود از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به خواندن زیارت وارث که فیلمبردار وارد قتلگاه شد و گفت: علی دارد دعا می‌خواند و دوربین را زوم کرد روی من و بنا کرد فیلم گرفتن، من زیارت‌نامه را رها کردم و این جمله را چند بار تکرار کردم: فیالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما و بعد نیز صورتم را بر روی سنگ‌ها گذاشتم که ملازم نهیب زد: «گُم» بلند شدیم و ما را بیرون بردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به نقل از کتاب زندان الرشید خاطرات علی اصغر گرجی‌زاده ▪️جواب می دی یا بچه ها را صدا بزنم؟ توضیح: این قسمت از خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده مربوط به خاطره ایام تبادل در اردوگاه ۱۸ و‌ آوردن ایشان و چند تن دیگر با لباس نو و شخصی به این اردوگاه بود که نزدیک بود بچه های اردوگاه ۱۸ ایشان و دوستانش را به گمان منافق بودن مورد نوازش قرار دهند. حالا این خاطره را بنقل از این عزیز می خوانیم: سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم ... را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و ... - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. آزاده ... https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
محمدرضا کریم زاده| ۹ بعد از یک ماه، یک حمام درست و حسابی کردم! همون روز اول اردوگاه من با همان حالتی که پای چپم تا کمر تو گچ بود اجبارا باید حمام می کردم ، خب من که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، چند نفر من رو بلند کردند و فقط تونستن سرم رو ببرند زیر شیر آب که یخ بود و این هم شد حمام کردن من ....... بعد از یکماه که من رو بردند بیمارستان صلاح الدین، بعد از چند روز گچ پام رو باز کردند و به دوستانی که اونجا بودند گفتند این رو ببرید حمام ، خلاصه دوستان زحمت کشیدند و اونجا جاتون خالی با آب گرم یک حمام درست و حسابی کردم ....... سختی توالت فرنگی برای یک مجروح حالا یک چیز جالب ، تو همون جایی که حمام کردم و توالت فرنگی هم همونجا بود بعد از حدود ۷ ماه که روی پای خودم تونستم راه برم برای اولین بار از نگهبان اجازه گرفتم که برم دستشویی ، اونجا فقط توالت فرنگی داشت و من تا بحال از توالت فرنگی استفاده نکرده بودم ، خلاصه بعد از کلی فکر کردن که چطور باید از این استفاده کنم، تصمیم گرفتم مثل توالت ایرانی انجام بدم، با تلاش زیاد یک پام رو روی کاسه فرنگی گذاشتم و اون یکی پام که زیاد جمع نمی شد، آویزون روی قسمت دیگه کاسه و با دو دست محکم قسمت پشتی کاسه فرنگی رو چسبیدم، خلاصه نفهمیدم که چطور قضای حاجت رو بجا آوردم . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام الله کاظم خانی | ۸ در هر عملیات، تعدادی را از دست می‌دادیم سال‌ها قبل از اسارتم در اولین عملیاتی که در جنگ شرکت کردم (عملیات فتح المبین) وقتی به مقر برگشتم متوجه شدم که چند نفر از اعضای گروهان شهید حسامی برگشتند ولی تعداد زیادی از بچه‌های گروهان از جمله حسن حسامی در محاصره و درگیری تن به تن به شهادت رسیده‌اند. یادشان گرامی باد. شهادت عباس شجاعی در پایان مرحله اول عملیات و برای انجام مرحله دوم به ما استراحت دادند و گردان‌های دیگر در عملیات شرکت کردند . قرار بود گردان قزوین که از لشگر ۷۷ جدا شده بود در مرحله سوم عملیات فتح المبین آماده عملیات شود. عده‌ای از همرزمان ما به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند اما بقیه گردان، خود را برای شرکت در مرحله سوم عملیات فتح المبین در تاریخ ۶۱/۱/۹ آماده کرد. فاصله ما با عراقی‌ها ۲۰۰ متر بود! ▪️شب قبل از عملیات، ما را در تاریکی شب بردند به محوری که قرار بود گردان قزوین وارد مرحله سوم عملیات شود. در آنجا فاصله ما با عراقی‌ها بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ متر بود و در یک کانال مستقر شدیم به نحوی که با کوچکترین حرکت عراقی‌ها متوجه می‌شدند. فرمانده گردان تاکید می‌کرد که تحت هیچ شرایطی حرکت نکنید. یکی از اعضای گردان رفت بالای خاکریز که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به شلیک خمپاره ۶۰ و ۸۰ به سوی ما کردند. بنده به همراه عباس شجاعی در یک سنگر مستقر بودیم که یک خمپاره در فاصله ۳ متری سنگر ما فرود آمد و سنگر ما لرزید و خاک زیادی وارد سنگر شد. به شجاعی گفتم: سریع از سنگر خارج شویم چون دشمن سنگر ما را نشانه گرفته است. بنده ۳۰ ثانیه زودتر از سنگر خارج شدم ولی با تاخیر ۳۰ ثانیه شجاعی خمپاره دوم در فاصله یک متری سنگر فرود آمد و چون شجاعی از سنگر قصد خروج داشت و سرش از سنگر بیرون بود؛ خمپاره به سر او اصابت کرد و نصف سرش را از بدنش جدا کرد و در جا شهید شد. یادش گرامی باد حال و هوای ما قبل از عملیات اینک، یاران و دوستان قبل از عملیات، خط مقدم جبهه، حال و هوای عرفانی، حساسی داشته‌اند، بعنوان اسوه و الگوی مردان بی ادعا، با وفا، با صفا، مرید محض امام خمینی (ره) بودند، از گذشت و ایثار آنان یادی کنم. عزیزان دلم و‌ معلمان عزیزم، سید ساعد افتخاری، طهماسب شیخ حسنی، از لحاظ اخلاقی و عرفانی بر ما دانش آموزان خیلی تاثیرگذار بودند. شهید سید ساعد افتخاری در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. طهماسب شیخ حسنی در عملیات والفجر 8 به شهادت نائل آمد. از گروه دانش آموزانی که قبل از عملیات فتح المبین با هم اعزام شدیم چند نفر بشهادت رسیدند. عملیات یعنی هم فتح هم شهادت عملیات فتح المبین با رمز یا فاطمه‌ الزهرا آغاز گردید. شبانه در منطقه شوش به ستون یک حرکت نمودیم، چه حال عرفانی داشتیم، خدایا چه حالی داشتند عاشقان تو، چون عارفان بودند. در همان مراحل اول عملیات چندین نفر به درجه «عند ربهم یرزقون» رسیدند. اما بعد از عملیات بود که همه ما اعم از معلمین، دانش آموزان، سایرین گردهم آمدیم. تازه متوجه شدیم که چه کسانی به شهادت رسیده‌اند و بعضی هم مجروح و جانباز شدند از جمله مرتضی سرزارع که از رسته ادوات تجهیزات جنگی بودند در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شده و به پشت جبهه منتقل شده بود. نجات کسی که داخل سایت حبس شده بود در پایان عملیات و بعد از فتح سایت ۴ و ۵ شهید ساعدی متوجه می‌شود که از داخل سایت صدایی می‌آید. علی ربانی چند روزی را به علت نامعلوم، داخل سایت محبوس مانده بوده بود و این چند روز تشنگی، گرسنگی را متحمل شده بود. مرتضی سرزارع هم که در عملیات فتح المبین از دسته ادوات تجهیزات جنگی بود در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شد و به پشت جبهه منتقل شده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
مرتضی رستی| ۴ دعوایی که پدر پیرمرد رو درآورد! در بند ۴ آسایشگاه ۱۲، هنگام شب یکی از دوستان گیلانی با یک نفر دیگه بحثش شد و اون طرف را هول داد. طرف افتاد روی یک پیرمرد کُرد. متاسفانه پایش روی مناطق حساس پیرمرد افتاد. پیرمرد بدبخت هم که در خواب بود و بی هوا، پای طرف با ضرب کوبیده شد روی ... پیرمرد! خودش هم با قد بلندش روی او افتاد. پیرمرد بیچاره داشت از درد به خود می‌پیچید! نگهبان شاهد همه چی بود! نگهبان عراقی از پشت پنجره آسایشگاه شاهد ماجرا بود. (کسی متوجه بیرون نبود چون همه به فکر رفع و رجوع بحث دو طرف بودند ولی تمام اتفاق ظرف چند ثانیه انجام شد. یعنی فرصت نشد که آنها را از هم جدا کنند) نگهبان دو‌ طرف دعوا را صدا کرد گفت: دست‌هایتان را از لای میله های پنجره بیرون بیارید و چند تا با باتوم به دست‌های آنها زد طوری که دیگه از درد توان صحبت نداشتند! فردا صبح دخلتون رو میارم! نگهبان همون جمله همیشگی را گفت: «الله حطی هزک» یعنی «فردا صبح شانست رو می‌برم» منظور اینکه فردا صبح دخلت رو در میارم. تلویزیون را می بریم! صبح بعد از آمار حدود ساعت ۸ تا ۱۰ بعثی ها گفتند: چون دیشب تو آسایشگاه ۱۲ دعوا کردند مجازات شما این است که تلویزیون را می بریم آسایشگاه دیگه و بعد هم کتک. خلاصه افتادند به جون بچه ها با همان کابل و... یالله برو حمام - ۱ نمی‌دونم لطف الهی و یا دعای کی بود که اول تنبیه یکی از بعثیون به من گفت: «یالله رح حمام» از ابتدای ورود به اردوگاه حتی یک بار هم این چنین نشده بود که تک و تنها با آبگرم حمام بروم. یعنی همیشه همان مقدار کم آبی بود که دوستان سالم می ریختن روی سر و‌ کله من و بقولی گربه شور می کردیم اونم ظرف چند ثانیه چون نفر بعدی کنارمان بود. در دستشویی وقت نمی دادند تخلی کنیم! ▪️توالت هم همینطور با تعداد زیاد اسیر و تعداد محدود توالت و وقت کم هواخوری به محض اینکه وارد توالت می‌شدی هنوز برای تخلی ننشسته بودی که نفر بعدی می کوبید به در و می آمد تو. یالله برو حمام - ۲ ▪️یک بار دیگه هم تو فصل سرما که دوستان رو می ریختند تو حوض آب سرد و بعد هم غلت زدن روی زمین و تنبیهات مختلف دیگه (مثل لگد زدن با پوتین به پهلو و سر و صورت و یا پریدن روی بدن های لاغر ما) بعثیه گفت: چسمک ؟ (اسمت چیه؟) گفتم: مرتضی، محمد.... گفت: « یاالله گم رح توالت، رح حمام بعدا تعال اوگد احنا (یالله برو حمام و بعد بیا بشین اینجا). رفتم توالت و حمام و آمدم دیدم هنوز دارن تنبیه می کنند. خدایا ! چقدر تو رحیمی! همانجا رو کردم به آسمان به خدا گفتم: خدایا دعای کی بود؟ چی شد که این بعثی جانی رو وادار کردی و رحم تو دلش انداختی در بین این نگهبانان سفاک و در بین این جمعیت، فقط به من تنها بگه پاشو برو حمام و توالت (پس از گذشت سال ها هنوز هم این معما برایم حل نشده)! در همان حال گریه ام گرفت و گفتم: خدایا قبل از اسارت، در کشور خودمون چقدر تو ناز و نعمت و فراوانی بودیم و قدر ندانستیم! آیا میاد اون روزی که آزاد بشیم و براحتی بخوابیم بیدار شیم غذا بخوریم وووو... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
▪️کتاب نامه رسان خاطرات محمود منصوری، قصه اسارت یک پستچی در دستان بعثی‌ها در زمان جنگ ایران و عراق را روایت می‌کند. 🔻خاطرات سربازان جنگ نزدیک‌ترین و بهترین روایت از جنگ را به ما می‌دهد، چرا که این افراد جنگ را با تمام وجود لمس کرده‌اند. 🔻 این خاطرات را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد. بخش اول روایت‌هایی که محمود منصوری از اتفاقات شهر ایلام قبل از شروع جنگ هشت ساله می‌کند و بخش دوم اسیر شدنش در عملیات والفجر 10 در سال 1366 و تحمل زندان و شکنجه در عراق را به تصویر می‌کشد. 🔻محمود منصوری قبل از پیروزی انقلاب چند سالی را در عراق ساکن بوده و به همین دلیل به زبان عربی تسلط داشتهاست، بعد از انقلاب به ایران برمی‌گردد و در اداره پست شهرستان ایلام مشغول کار می‌شود. او آزاده و جانباز 55 درصد جنگ تحمیلی است. 🔻همه رویدادهایی که در این کتاب از آن سخن گفته شده واقعی هستند و هیچ‌کدام ساخته و پرداخته ذهن نیستند. این کتاب خاطرات محمود منصوری از دوران کودکی و نوجوانی‌اش، آغاز انقلاب، فعالیت‌هایی که قبل از جنگ انجام می‌داد، خدمت سربازی، ازدواج و تمامی دوران حضورش در جبهه و اسارت را شامل می‌شود. https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام الله کاظم خانی| ۹ 🔻در جستجوی پیکر شهیدان چند سال قبل از اسارت در سال ۶۰ در اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. از همان زمان به شهادت یاران عادت کردیم. بعضی از دوستان ما شهید شده بودند ولی پیکرشان مفقود بود. با شکر الله طاهری تصمیم گرفتیم جهت یافتن پیکرهای شهدا، تفحص کنیم. حرکت نمودیم از این کوه به آن کوه، از این دره به آن دره، بعد از مدت زمانی به یک پهن دشت سیلابی رسیدیم، متوجه شدیم، در این دشت بیابان شوش که محل عملیات بود، یک پیکر شهیدی هست، وقتی که به نزدیک این شهید منور نورانی رسیدیم، در ابتدا نشناختیم، وقتی از جیب پیراهن ایشان یک کاغذ خون آلود یافتیم به یقین رسیدیم که این شهید حسن حسامی هست. یادش گرامی و راهش مستدام باد. 🔻شخصیت امام خمینی (ره) رمز همه دلاوری های ما بود یکی از دلایل مهمی که ما با این روحیه بالا و اعتماد بنفس و در این سطح از استقامت می جنگیدیم و از شهادت ترسی نداشتیم و آن را باعث فخر و مباهات می دانستیم شخصیت و روش زندگی امام خمینی (ره) بود. او بود که نفسش حق بود و با هر کلام او ما بیشتر شیفته خدا و جهاد می شدیم. امام خمینی (ره) اسقامت را از حضرت ابراهیم (ع) ، نبرد را از حضرت موسی (ع) ، زهد و پارسایی را از حضرت عیسی (ع) ، مکارم اخلاق را از رسول اکرم (ص) ، شجاعت را از امیرالمؤمنین علی(ع) ، معنویت را از حضرت زهرا (س) ، سخاوت را از امام حسن(ع) ، شکیبایی را از امام حسین (ع)، بندگی را از امام زین العابدین (ع) ، دانش را از امام باقر (ع)، صداقت را از امام صادق (ع)، سخت کوشی را از امام موسی کاظم (ع) ، سیاست را از امام رضا (ع) ، درایت را از امام جواد (ع) ، هدایت را از امام هادی (ع)، صفای دل را از امام حسن عسگری (ع) و در نهایت قیام در برابر مستکبران را از مصلح کل حضرت بقیه الله الاعظم امام مهدی (عج)به ارث برده است. ◾ برای اینکه با اعتقادات و‌ روحیات رزمندگان دلاور در آن مقطع از انقلاب و دفاع مقدس آشنا بشوید بخشی از وصیت نامه هم‌رزمان شهیدمان را ارائه می کنم و التماس دعا دارم: 🔻 غلامرضا علی اکبری فتح کربلا احتیاج به شهادت دارد و شهادت، خونی است که به پیکر اجتماع تزریق می شود و من نیز از این پس خود را آماده برای فتح کربلا کرده ام و نیز آماده شهادت شده ام تا بتوانم برای آزاد کردن کربلا از دست کفار، قیام کرده باشم. به امید روزی که انقلاب اسلامی به وسیله شما برادران و خواهران به سراسر جهان، صادر شود و زمینه برای ظهور مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده گردد. آری، عزیزانم، من از شما می خواهم تا وقتی دشمنان اسلام هستند، شما نیز پایدار در کنار امام خمینی(ره) بمانید. امیدوارم پس از شهادت من ناراحت نشوید و فراموش نکنید، که من در راه اسلام عزیز شهید شدم، همان چیزی که بزرگترین آرزوی هر فرد مسلمان است، می دانید چرا؛ چون با اولین قطره خون شهید، تمام گناهانش بخشیده می شود. 🔻 علی محمد دوست و اما ای برادر دانش آموز ! قلم تو، همچون تفنگ من، تز و برنده است و با آموختن تو، قلب دشمن به لرزه در می آید. ای برادر! در سنگر مدارس از تفرقه و جدایی دوری نما، که این تفرقه باعث جنگ و جدال می شود. قرآن راحتی برای لحظه ای فراموش نکنید و فرموده های امام خمینی(ره) را با جان و دل بپذیرید. 🔻 عباس شجاعی از شما خواهش می کنم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و امام بزرگوار و زحمت کش تان را تنها نگذارید. اما راجع به درس هایتان، شما درس را سبک نشمارید، چون دانش آموزی بر هر مسلمان واجب است و هم چنین اگر در صدد تحصیل کردگان مملکت کم باشد، باید از مستشاران اجنبی استفاده کنیم و خودتان بهتر می دانید که آنها چه بلایی سر ما می آورند و ما را به چه روز سیاهی می نشانند. 🔻 علیرضا شجاعی جوانان عزیز، من آینده شما را درخشان می بینم، به بهره برداری از فرهنگ غنی اسلام و کسب اخلاق اقدام نمایید. به نصایح پدران و مادران مومن و متعهد و عاشق اسلام و قرآن و روانیت متعهد و کوشا توجه کنید و از انحرافات فکری و اخلاقی پرهیز نمایید و سعی شما به راه آوردن جوانان گمراه باشد. در نمازهای جماعت و جمعه شرکت نمایید و صحنه را خالی نگذارید. از یاد نبرید دشمن اصلی ما آمریکاست. 🔻 طهماسب شیخ حسنی فکر سفر باشید و توشه کافی مهیا کنید. آری، همگان باید با حضور مداوم و مستمر خویش در جبهه های نبرد با باطل، خود را بیابند و بشناسند تا خدا را بیابند و بشناسند و دین خدارا آن گونه که هست بیابند و بشناسند. چرا که جبهه ها مبدا مواج انسان ها و مقدسند، همان گونه که مسجد مقدس است و همان گونه که معبد مقدس است و همان گونه که مشهد مقدس است. آری، جبهه ها منزلگه انسان هایی است که خدا را سجده گزار و ساجدند و عبدند و عابد و در این راه شهیدند و شاهدند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سلام الله کاظم خانی| ۱۰ ▪️دومین اعزام قبل از اسارت، برای دومین بار برای جبهه ثبت نام کردم. جنگ ما در راه خدا بود، چرا که ایستادگی در برابر دشمنان بعثی یعنی همان پاسخ به ندای امام حسین (ع) و ما باید به ندای امام حسین(ع) پاسخ می دادیم. امام حسین در روز عاشورا فریاد برآورد که : هل من ناصر ینصرنی؟ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ ما اکنون با عزیمت به جبهه ثابت کردیم پیرو امام حسین ( ع) هستیم. 🔻 برای سپاه اقدام کردم اندکی بعد از اینکه از جبهه آمدم و بعد از اینکه دیپلم تجربی ام را از دبیرستان شهید آیت الله دکتر بهشتی (ره) آبیک دریافت نمودم، تصمیم گرفتم وارد سپاه بشوم.حتی فرم عضویت در سپاه را هم پرکرده و تحویل واحد امور پرسنلی سپاه قزوین دادم. 🔻دوستان نیمه راه! اما ناگهان منصرف شدم و مصمم شدم وارد حوزه علمیه بشوم، با دو نفر از دوستانم مشورت کردم که آنها گفتند اتفاقا ما هم تصمیم گرفتیم که در حوزه علمیه ثبت نام نمائیم. یک روز در تابستان سال ۶۲ به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان، عازم شهر تهران شدیم تا در حوزه ثبت نام کنیم. در تهران، بطور خیلی اتفاقی آقای عباس محمددوست را دیدیم. ایشان سوال کرد کجا می روید؟ عرض کردیم قصد داریم در حوزه ثبت نام کنیم. ایشان فرمودند : "بهترین حوزه در تهران حوزه علمیه قائم (عج) چیذر هست"، خیلی خوشحال شدیم و خداحافظی کردیم و جهت ثبت نام به حوزه رفتیم. 🔻پدرم ۵ کیسه گندم فروخت تا من در حوزه ثبت نام کردم! قبل از هر چیز ابتدا با آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا در جریان گذاشتیم و گفتیم که قصد داریم طلبه بشویم. ایشان یک شرطی گذاشت و فرمودند یک مبلغی را بعنوان ودیعه و امانت به نام حوزه علمیه بسپارید. من قبول کردم اما دوستانم گفتند: ما بعدا تصمیم می گیریم! از حوزه که خارج شدیم دوستان گفتند: ما پشیمان شدیم و قصد داریم وارد سپاه بشویم. بنده جهت ثبت نام در حوزه، یک معرفی نامه از مسئول امور تربیتی دریافت نمودم، و به مرحوم پدر عزیزم گفتم: حوزه جهت ثبت نام, مبلغی بعنوان امانت از من خواسته است! ایشان فرمودند : مشکلی نیست، «شرکت یوشوند» ۵ کیسه گندم به ما داده است و آنها را می فروشم و به شما پول می دهم. فکر کنم مبلغ سه هزار تومان از پدرم دریافت کردم و معرفی نامه و مبلغ فوق الذکر را به حوزه علمیه تحویل نمودم.ظاهرا ۲۲ شهریور سال ۶۲ وارد حوزه شدم. جهت سکونت در حوزه، حجره ای به من دادند. 🔻دوران طلبگی در حوزه علمیه (عج) در حوزه با مومنان و انسان با ایمان و با کمالات زیادی آشنا شدم از جمله مدیر حوزه، مرحوم حاج آقای رحمانی و جناب آقای مرتضوی . برنامه آموزشی حوزه در تابلوی اعلانات هم اعلام گردید. صبح و بعدازظهر کلاس داشتیم و این خودش خودسازی زیادی داشت. از اساتید بهره مند شدم و با صدور کارت شناسایی حوزه رسماً طلبه شدم. پس از صدور کارت حوزه، معافیت تحصیلی هم صادر شد. به لطف خداوند، زمینه جهت رشد تحصیلی ام فراهم شد. 🔻 مدرسان شهید من اساتید برجسته طلبه جوان، دست پرورده آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا بودند و اساتید من در کتاب جامع المقدمات و ابتدای حوزه بودند که ما را هم با علوم خوزه و هم با مفاهیم جهاد و شهادت و با آرمان های امام و انقلاب اسلامی آشنا کردند. از شهید حسین صیغی، شهید نادری در صرف و نحو، تجزیه و ترکیب بهره گیری نمودم یادشان به یاد باد، راهشان مستدام باد. 🔻معرفت افزایی در طی این چهار سال در حجره های گوناگون زندگی کرده ام و با افراد زیادی هم حجره شده ام، از همه طلبه ها یک نکته خاص تربیتی آموخته ام. منتهی دو نفر از عزیزان در روش زندگی ام نیز تاثیرگذار بودند. از جمله استاد سید مظاهر حسینی و استاد مهدی قاسمی منفرد در برجسته تر شدن مفهوم و حقیقت دعا و طلب در عرفان نظری، در من تاثیرگذارتر بودند. 🔻احیاگر عرفان ناب اسلامی، امام خمینی(ره) ما از طریق اساتید و‌ کتب امام، با نظرات عرفانی آن بزرگوار آشنا شده بودیم و از این جهت امام خمینی(ره) را احیاگر عرفان ناب اسلامی می دانستیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن(نجار)| ۷۸ ▪️ حسینی خودش را بخاطر ما گرفتار می‌کرد! خدا رحمت کند سید علی ابوالحسن حسینی، را در اوایل اسارت مترجم بود و کمی عربی هم بلد بود. می‌گفت: می‌تونم مترجم بشم. این‌کار را برای اینکه به بچه‌ها کمک کنه انجام داده بود وگرنه می‌دانست مترجمی در اردوگاه چقدر کار سختی است و همیشه باید از طرف عراقی‌ها فحش و کتک بخوری و همین کار باعث شد اذیت شود. 🔻کتک خوردن بخاطر اشتباه یک روز سرباز عراقی بهش گفته بود، قبل از این‌که من بیام مسئولین غذا آماده شوند تا من معطل نشوم و سریع بیان بیرون‌. این خدابیامرز هم گفته بود باشه ولی متوجه حرف اون خبیث نشده بود، همان روز کتک خورد. 🔻می‌گه گناه داره! نزنید! یه دوست دیگه داشتیم تو آسایشگاه اگر اشتباه نکنم فامیلیش رحیمی بود. ایشان به جرم این‌که با بند بعدی صحبت کرده بود خیلی کتک می‌خورد. نامردا همش کابل را به سر و صورتش می‌زدند. چند سرباز با هم می‌آمدند، چون جاش هم تو یه زاویه و کنج آسایشگاه بود‌ کابل‌هایی که زده بودند سر بعضی از کابل‌ها به دیوار گرفته بود و دیوارها را سوراخ کرده بود. یک روز همین دوستمان خدابیامرز «سید علی» بهشان گفت: گناه داره نزنید! که اون لعنتی‌ها برگشتند مسخره‌اش کردند، خندیدند سید را کتک می‌زدند و می‌گفتند «ایگول خطیه» می‌گه گناه داره نزنید! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 سلام الله کاظم خانی| ۱۱ در حوزه، آموزش قرآنی مفصلی را گذراندیم همانطور که قبلاً عرض شد بعد از شرکت در عملیات بزرگ فتح المبین به حوزه آمدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم. در حوزه علاوه بر ادبیات عرب، کارهای فوق‌العاده قرآنی هم برای ما طلبه‌ها، تنظیم و هماهنگی نمودند و ما مفصلا از جمله از محضر اساتید در سازمان تبلیغات، دارالتحفیظ قرآن قاری برجسته، مفسر قرآن دکتر سید محسن موسوی بلده، کسب فیض کردیم. 🔻دومین اعزام به جبهه هنوز مدتی از تحصیلات حوزه من نگذشته بود که در ۳۰ آذر ۱۳۶۲ سازمان مرکزی تبلیغات اسلامی، یک کاروان بعنوان قاریان کربلا از طلبه‌های حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران، جهت آموزش قرآن کریم در جبهه‌های حق علیه باطل به منطقه جنوب کشور اعزام کرد و مردم بسیار پرشور ما را از میدان فلسطین از زیر قرآن بدرقه نمودند. 🔻لحظه‌های ستودنی آنک آن لحظه‌ها ستودنی است. لحظه‌های اعزام به جبهه، لحظه‌های حساس عرفانی بود. در ابتدای اعزام، کاروان ما با صلوات مملو از عشق وافر به قرآن و اهل بیت علیهم السلام منور شد. همه با هم دعای امام زمان (عج) را زمزمه نمودیم. 🔻به حضور در جبهه افتخار می‌کردیم حضور در جبهه برایم افتخاری بزرگ بود. اگر من افتخار جنگیدن در التزام رکاب امام حسین (ع) را پیدا نکردم، امام حسین (ع) زمان، امام خمینی (ره) را یافته بودم و به ندای ایشان پاسخ گفتم و تصمیم گرفتم که تا آخرین نفس و آخرین قطره خونم از ایشان حمایت کنم. 🔻ماموریت ۱۸ روزه سپس به ستاد فرماندهی قرارگاه ارتش جمهوری اسلامی ایران مستقر در منطقه جنوب (اهواز) رسیدیم. ما طلبه‌ها یکی پس از دیگری وارد قرارگاه شدیم. در این قرارگاه برنامه‌ریزی و ساماندهی و سازمان‌دهی صورت گرفت. یک کاروان منسجم بودیم، هر طلبه‌ای را برای یک گردان، تیپ و لشگر در نظر گرفته بودند. لحظاتی بعد بنده را فراخواندند. خدمتشان رسیدم، فرمودند: جنابعالی را برای لشکر 77 پیروز ثامن الائمه (ع) خراسان در نظر گرفته‌ایم، بنده هم خیلی خوشحال شدم. مسئول عقیدتی سیاسی لشکر 77 خراسان به قرارگاه آمدند، ضمن معرفی خود به اتفاق هم به منطقه محل استقرار لشکر 77 خراسان حرکت نمودیم. وارد سنگر عقیدتی سیاسی شدیم. وی حقیر را به دوستان همرزم ارتشی معرفی نمودند و کار را شروع کردیم. 🔻آموزش قرآن خداوند متعال در سوره مبارکه الاسرا آیه 9 می‌فرماید: ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم و یبشر المومنین الذین یعملون الصالحات ان لهم اجرا کبیرا. این قرآن به راهی که استوارترین راه هاست هدایت می‌کند و به مومنانی که اعمال صالح انجام می دهند بشارت می‌دهد که برای آنها پاداش بزرگی است. ولی امر مسلمین جهان حضرت امام خامنه‌ای (مدظله العالی) می‌فرماید: قرآن کتاب زندگی است، اگر آحاد بشر قواعد زندگی را به قرآن تطبیق کنند، سعادت دنیا و آخرت نصیب آنها خواهد شد. مشکل ما این است که ما زندگی را با قواعد قرآن تطبیق نمی‌دهیم، قرآن هم کتاب معلم و معرفت است. یعنی دل را و اندیشه انسانی را سیراب می‌کند، قرآن برای آن کسانی که اهل معرفت آموزی هستند یک سرچشمه تمام نشدنی است. با مشارکت و همدلی مسئول عقیدتی سیاسی ارتش، سه برنامه را برای رزمندگان اسلام تنظیم و تدوین نمودیم. الف) آموزش قرائت قرآن ب) آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن ج) مسابقه قرآن 🔻آموزش قرائت قرآن کریم: آموزش روانخوانی قرآن شامل مخارج حروف و صفات حروف در سوله عمومی زیرزمین ارتش جمهوری اسلامی به رزمندگان اسلام داوطلب کاملا آموزش قرآن ارائه شد و با استقبال خوبی هم مواجه شدیم. 🔻آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن یک آیه مثلا در مورد جهاد انتخاب نموده و آن‌ را به صورت فرد به فرد بررسی و در نتیجه نهایی از منظر مفسرین قرآن بحث و بررسی مبسوطی به عمل می‌آمد. 🔻مسابقه قرآن مسابقه قرآن با عقیدتی سیاسی هماهنگی نموده بودیم. در فی مابین اقامه نماز جماعت ظهر و عصر، یا مغرب و عشاء سوالات از کلاس‌های برگزار شده مطرح می‌گردید و جوائزی هم از سوی قرارگاه اهداء می‌شد. 🔻مراسم دعا رسول اکرم حضرت محمد (ص) می‌فرماید: الدعاء مخ العباده ؛ دعا مغز عبادت است. در مراسم به ویژه در سوله (زیرزمین) مراسم پرشکوه معنوی دعای کمیل، زیارت عاشورا، دعای پرفیض توسل، با حضور همه رزمندگان برگزار می‌کردیم، در فی مابین برنامه، مداحی هم توسط حقیر صورت می‌گرفت. تلاش بر این بود برنامه‌ها مختصر و مفید باشد. در فی مابین برنامه سرکشی از سنگرهای فرماندهان ارتش بود. برایم خیلی جذاب و جالب برانگیز بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی | ۳۰ ◾نگهبان عراقی می خواست ما را سر کار بگذارد! در تکمیل خاطره ۴۲ حاج محسن جام بزرگ قشنگ یادمه نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند . حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟ شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود. ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم! بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی! شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد . 🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت! حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه می‌کرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 سلام الله کاظم خانی | ۱۲ ◾لحظات نفس‌گیر وداع با مادر این سری آخرین مرحله ای بود که خدمت مادر عزیزم رسیدم. آنک وقت جدائی فرا رسیده بود. به مادرم گفتم جایگزین بنده خانم فریبا فرزانه (همسرم) در محضر شماست نگران نباش. نمی توانم آن وقت خداحافظی نهایی با مادرم را توصیف نمایم. خداوند منان در سوره مبارکه بقره میفرماید: و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرکم و عسی ان یحبوا شیئا و هو شر لکم والله یعلم و انتم لا تعلمون. «چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است و خدا می داند و شما نمی دانید.» 🔻اعزام به جبهه با سازماندهی بود اعزام به جبهه کاملا ساماندهی و سازماندهی در استانها بطور برنامه ریزی و تشکیلاتی شده بود، با توجه به این که یکی از گردان های لشگر ۸ نجف اشرف اصفهان که از استان قزوین بود در منطقه شوشتر مستقر بود ما رزمندگان استان قزوین وارد شهرستان شوشتر شدیم. از سوی قرارگاه ، فرمانده لشگر نجف اشرف، سردار شهید احمد کاظمی را به عنوان فرمانده معرفی نمودند. 🔻به عنوان رزمنده ثبت نام کردم ! وقتی در حیطه گردان قرار گرفتیم در ابتدا از سوی لشگر ۸ نجف اشرف فرمانده گردان حضرت رسول اکرم (ص) برادر سپاهی ابوالفضل کشموزی را به رزمندگان اسلام معرفی نمودند .وی بعد از معرفی، مطالبی را به ما گوشزد نمودند. روز بعد ما را به دلخواه خودمون در رسته های مختلف ثبت نام نمودند و فعالیت خود را آغاز کردیم. من هم با اینکه طلبه بودم و باید به رسته تبلیغات می رفتم ولی بخاطر عشق به حضور در عملیات، بعنوان کمک " آر پی جی ۷" ثبت نام و تحت پوشش آموزش قرار گرفتم. 🔻بر خلاف میلم من را به رسته تبلیغات معرفی کردند! دو روز از این آموزش سپری شده بود که یکی از عزیزان و معلمان من مطلع شدند که بنده در واحد " آر پی جی ۷ " فعالیت می کنم بلافاصله به گردان گزارش داده بود که« سلام اله کاظم خانی » طلبه هست وی را از این رسته به گردان تبلیغات اعزام کنید تا از ایشان بعنوان مسئول تبلیغات گردان بهره گیری شود. یک برادر سپاهی. دنبال من آمد و گفت: سلام اله کاظم خانی! بنده خود را معرفی نمودم، فرمودند: تبلیغات لشگر شما را بعنوان مسئول تبلیغات گردان به ما معرفی نموده است. با اینکه در ابتدا مخالف بودم ولی در نهایت به جهت ادای تکلیف طلبگی و تبلیغی که به عهده من بود با وی به تبلیغات گردان آمدیم . بنده را به دوستان در کمپ تبلیغات معرفی نمودند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65