eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۱ برخورد متفاوت نگهبانان عراقی 🔻قبلا اشاره کردم در بیمارستان صلاح الدین در حوالی شهر تکریت یک نگهبان داشتیم بنام «جبار» که زیاد از حد ترس و واهمه داشت. حتی می‌گفت: با گربه صحبت نکنید! این گربه مونس ما بود، می‌آمد بلکه غذایی گیرش بیاد، ما هم سرگرم می‌شدیم. 🔻قساوت و سنگدلی جبار یکی از روزها، جبار کشیک گربه را می‌کشید، رفت و مقابل گربه نشست. گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با قساوت تمام سرنگ دارو را توی چشم‌های گربه کوبید! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد! 🔻نگهبان عراقی برای ما اشک می‌ریخت! اما هم شیفت جبار، نگهبان بسیار مهربان و دل‌رحمی بود. او وقتی دستبند محکم شده روی دست زندانی را باز می‌کرد می‌نشست و محل سرخ و متورم شده را با دست‌های خودش مالش می‌داد و اشک می‌ریخت. 🔻نگهبان عراقی برای آزادی ما دعا می‌کرد همان روزهای اول بستری در بیمارستان، نگهبان عراقی «محمد» پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟ گفتم: آره - اولاد؟ با سوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمی‌دانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا «ابومهدی» صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود می‌روی ایران، عیال و بچه خوشحال می‌شوند. اشتباه کردم نباید دروغ می‌گفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود. 🔻ما نمی‌میریم بلکه شهید می‌شویم! در همین لحظه درد پیچید توی بدنم، محمد برگشت و احوال مرا پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی ... از کلمه مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمی‌شویم، شهید می‌شویم، برایش خواندم: بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ... آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشم‌های او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفته‌های دروغین دشمن درباره ما را برملا می‌کرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تخت مرا با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانه‌ام زد و رفت. 🔻این جوشکاری‌ها را یک طلبه انجام می‌داد وقتی اسماعیل و جاسم (یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم می‌خورد، نور علی نور بود. این جوشکاری‌ها و پیوندهای بین نگهبان خوب مثل اسماعیل و پرستار خوب مثل جاسم را یک طلبه، «عبدالکریم مازندرانی» انجام می‌داد و می‌توانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید دادن آزادی بیشتر به ما، کارهای انسان‌ دوستانه و پرستاری بهتر از ما را خیلی با احتیاط انجام می‌دادند، وگرنه صدام به جرم محبت به اسرای دشمن، خودشان و خانواده‌هایشان را نابود می‌کرد. 🔻شهادت مریض‌های عفونی در همین روزهای اول، دو نفر از بچه‌ها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند، ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار با‌خبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی می‌کنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند. 🔻من مسیحی نیستم! با این شرایط من به رسم گذشته‌ام سعی می‌کردم بچه‌ها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمی‌شود همه‌اش را گفت. این فیلم بازی کردن، آن‌هم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانان عراقی را هم به خنده وا می‌داشت و از من تکرار مجدد برنامه را می‌خواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچه‌ها آمد، من به سبک مسیحی‌ها که در کلیسا کُر می‌خوانند، داشتم کُر می‌خواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبان‌ها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا، باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم قبول کرد و گفت: دوباره بخوان، دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن(نجار)| ۷۸ ▪️ حسینی خودش را بخاطر ما گرفتار می‌کرد! خدا رحمت کند سید علی ابوالحسن حسینی، را در اوایل اسارت مترجم بود و کمی عربی هم بلد بود. می‌گفت: می‌تونم مترجم بشم. این‌کار را برای اینکه به بچه‌ها کمک کنه انجام داده بود وگرنه می‌دانست مترجمی در اردوگاه چقدر کار سختی است و همیشه باید از طرف عراقی‌ها فحش و کتک بخوری و همین کار باعث شد اذیت شود. 🔻کتک خوردن بخاطر اشتباه یک روز سرباز عراقی بهش گفته بود، قبل از این‌که من بیام مسئولین غذا آماده شوند تا من معطل نشوم و سریع بیان بیرون‌. این خدابیامرز هم گفته بود باشه ولی متوجه حرف اون خبیث نشده بود، همان روز کتک خورد. 🔻می‌گه گناه داره! نزنید! یه دوست دیگه داشتیم تو آسایشگاه اگر اشتباه نکنم فامیلیش رحیمی بود. ایشان به جرم این‌که با بند بعدی صحبت کرده بود خیلی کتک می‌خورد. نامردا همش کابل را به سر و صورتش می‌زدند. چند سرباز با هم می‌آمدند، چون جاش هم تو یه زاویه و کنج آسایشگاه بود‌ کابل‌هایی که زده بودند سر بعضی از کابل‌ها به دیوار گرفته بود و دیوارها را سوراخ کرده بود. یک روز همین دوستمان خدابیامرز «سید علی» بهشان گفت: گناه داره نزنید! که اون لعنتی‌ها برگشتند مسخره‌اش کردند، خندیدند سید را کتک می‌زدند و می‌گفتند «ایگول خطیه» می‌گه گناه داره نزنید! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 سلام الله کاظم خانی| ۱۱ در حوزه، آموزش قرآنی مفصلی را گذراندیم همانطور که قبلاً عرض شد بعد از شرکت در عملیات بزرگ فتح المبین به حوزه آمدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم. در حوزه علاوه بر ادبیات عرب، کارهای فوق‌العاده قرآنی هم برای ما طلبه‌ها، تنظیم و هماهنگی نمودند و ما مفصلا از جمله از محضر اساتید در سازمان تبلیغات، دارالتحفیظ قرآن قاری برجسته، مفسر قرآن دکتر سید محسن موسوی بلده، کسب فیض کردیم. 🔻دومین اعزام به جبهه هنوز مدتی از تحصیلات حوزه من نگذشته بود که در ۳۰ آذر ۱۳۶۲ سازمان مرکزی تبلیغات اسلامی، یک کاروان بعنوان قاریان کربلا از طلبه‌های حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران، جهت آموزش قرآن کریم در جبهه‌های حق علیه باطل به منطقه جنوب کشور اعزام کرد و مردم بسیار پرشور ما را از میدان فلسطین از زیر قرآن بدرقه نمودند. 🔻لحظه‌های ستودنی آنک آن لحظه‌ها ستودنی است. لحظه‌های اعزام به جبهه، لحظه‌های حساس عرفانی بود. در ابتدای اعزام، کاروان ما با صلوات مملو از عشق وافر به قرآن و اهل بیت علیهم السلام منور شد. همه با هم دعای امام زمان (عج) را زمزمه نمودیم. 🔻به حضور در جبهه افتخار می‌کردیم حضور در جبهه برایم افتخاری بزرگ بود. اگر من افتخار جنگیدن در التزام رکاب امام حسین (ع) را پیدا نکردم، امام حسین (ع) زمان، امام خمینی (ره) را یافته بودم و به ندای ایشان پاسخ گفتم و تصمیم گرفتم که تا آخرین نفس و آخرین قطره خونم از ایشان حمایت کنم. 🔻ماموریت ۱۸ روزه سپس به ستاد فرماندهی قرارگاه ارتش جمهوری اسلامی ایران مستقر در منطقه جنوب (اهواز) رسیدیم. ما طلبه‌ها یکی پس از دیگری وارد قرارگاه شدیم. در این قرارگاه برنامه‌ریزی و ساماندهی و سازمان‌دهی صورت گرفت. یک کاروان منسجم بودیم، هر طلبه‌ای را برای یک گردان، تیپ و لشگر در نظر گرفته بودند. لحظاتی بعد بنده را فراخواندند. خدمتشان رسیدم، فرمودند: جنابعالی را برای لشکر 77 پیروز ثامن الائمه (ع) خراسان در نظر گرفته‌ایم، بنده هم خیلی خوشحال شدم. مسئول عقیدتی سیاسی لشکر 77 خراسان به قرارگاه آمدند، ضمن معرفی خود به اتفاق هم به منطقه محل استقرار لشکر 77 خراسان حرکت نمودیم. وارد سنگر عقیدتی سیاسی شدیم. وی حقیر را به دوستان همرزم ارتشی معرفی نمودند و کار را شروع کردیم. 🔻آموزش قرآن خداوند متعال در سوره مبارکه الاسرا آیه 9 می‌فرماید: ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم و یبشر المومنین الذین یعملون الصالحات ان لهم اجرا کبیرا. این قرآن به راهی که استوارترین راه هاست هدایت می‌کند و به مومنانی که اعمال صالح انجام می دهند بشارت می‌دهد که برای آنها پاداش بزرگی است. ولی امر مسلمین جهان حضرت امام خامنه‌ای (مدظله العالی) می‌فرماید: قرآن کتاب زندگی است، اگر آحاد بشر قواعد زندگی را به قرآن تطبیق کنند، سعادت دنیا و آخرت نصیب آنها خواهد شد. مشکل ما این است که ما زندگی را با قواعد قرآن تطبیق نمی‌دهیم، قرآن هم کتاب معلم و معرفت است. یعنی دل را و اندیشه انسانی را سیراب می‌کند، قرآن برای آن کسانی که اهل معرفت آموزی هستند یک سرچشمه تمام نشدنی است. با مشارکت و همدلی مسئول عقیدتی سیاسی ارتش، سه برنامه را برای رزمندگان اسلام تنظیم و تدوین نمودیم. الف) آموزش قرائت قرآن ب) آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن ج) مسابقه قرآن 🔻آموزش قرائت قرآن کریم: آموزش روانخوانی قرآن شامل مخارج حروف و صفات حروف در سوله عمومی زیرزمین ارتش جمهوری اسلامی به رزمندگان اسلام داوطلب کاملا آموزش قرآن ارائه شد و با استقبال خوبی هم مواجه شدیم. 🔻آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن یک آیه مثلا در مورد جهاد انتخاب نموده و آن‌ را به صورت فرد به فرد بررسی و در نتیجه نهایی از منظر مفسرین قرآن بحث و بررسی مبسوطی به عمل می‌آمد. 🔻مسابقه قرآن مسابقه قرآن با عقیدتی سیاسی هماهنگی نموده بودیم. در فی مابین اقامه نماز جماعت ظهر و عصر، یا مغرب و عشاء سوالات از کلاس‌های برگزار شده مطرح می‌گردید و جوائزی هم از سوی قرارگاه اهداء می‌شد. 🔻مراسم دعا رسول اکرم حضرت محمد (ص) می‌فرماید: الدعاء مخ العباده ؛ دعا مغز عبادت است. در مراسم به ویژه در سوله (زیرزمین) مراسم پرشکوه معنوی دعای کمیل، زیارت عاشورا، دعای پرفیض توسل، با حضور همه رزمندگان برگزار می‌کردیم، در فی مابین برنامه، مداحی هم توسط حقیر صورت می‌گرفت. تلاش بر این بود برنامه‌ها مختصر و مفید باشد. در فی مابین برنامه سرکشی از سنگرهای فرماندهان ارتش بود. برایم خیلی جذاب و جالب برانگیز بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 احمد چلداوی| ۱۳۲ سبز شدن مشکلات ناگهانی جلوی راه فرار بعد از این‌که با موفقیت از بیمارستان بعقوبه فرار کردیم اما در تهیه ماشین که ما را به اولین و مهمترین مقصدمان یعنی مندلی برساند ناکام بودیم. راننده وسط راه جا زد . 🔻مسایل بین ما تقسیم بندی شده بود در موضوعاتی که من بعنوان عرب زبان طرف صحبت راننده عراقی یا سایر عراقی‌ها بودم‌ من تصمیم‌گیری می‌کردم و دیگر بچه‌ها روی حرف‌ و تصمیم‌هایم اعتراضی نمی‌کردند. 🔻پرهیز از هرگونه درگیری و‌ حفظ جان برنامه این بود که هیچ‌گونه درگیری فیزیکی با نظامیان و حتی غیرنظامیان نداشته باشیم. بنابر این با هرگونه درگیری مخالفت کردم؛ چون معلوم نبود عکس العمل عراقی‌ها چه می‌شود و مسلماً ما از درگیری جان سالم بدر نمی‌بردیم. هر چند اگر ماشین را از او می‌گرفتیم احتمال موفقیت‌مان کمی بیشتر می‌شد، اما به خطر و آسیبی که در صورت عدم موفقیت متوجه‌مان می‌شد نمی‌ارزید. 🔻باتلاق‌های بین راه از بیراهه به سمت مندلی راه افتادیم. باران مسیر حرکت‌مان را کاملاً گل کرده بود و امکان حرکت سریع را از ما می‌گرفت. دیگر هوا داشت روشن می‌شد. نمی‌دانم سردرگمی و تشویش و اضطراب در باتلاق گلی از کجا در تقدیرم نوشته شده! آن از شب اول عملیات کربلای ۴ که در باتلاق‌های کنار اروند گیر کردیم و این هم از شب عملیات فرار در نزدیکی بعقوبه هر دوی این باتلاق‌ها یک مأموریت داشتند، این‌که نگذارند از زندان آزاد شویم. آنجا زندان دنیا و اینجا زندان بعقوبه ۱۸، اما اضطراب امشب کجا و سردرگمی آن شب کجا! .... 🔻دوباره سگ‌ها دنبالمون کردند! همین طور که با فاصله از کنار جاده می‌دویدیم ناگهان یک گله سگ به سمت ما حمله ور شدند. پا به فرار گذاشتیم ول کن نبودند و هر لحظه ممکن بود پاچه‌مان را بگیرند. چاره دیگری نداشتیم، به بچه‌ها گفتم: نباید از سگ‌ها فرار کنیم. بهترین کار اینه که برگردیم و حالت هجومی بهشون بگیریم. برگشتیم و هر کدام با یک سنگ و کلوخی به سمت سگ‌ها حمله کردیم. سگ‌ها ترسیدند و فرار کردند. مدتی که رفتیم رسیدیم به یک زیرگذر جاده‌ای آنجا نماز صبح را خواندیم و کمی هم استراحت کردیم امکان ادامه مسیر در شانه جاده وجود نداشت و از طرفی بیراهه هم كُلاً گِلی بود و سرعت‌مان را می‌گرفت. مشورت کردیم که چکار کنیم. هاشم استخاره گرفت و گفت: بریم سر جاده و تا مندلی رو با ماشین بریم. 🔻بعد از این همه دردسر تازه ۱۰ کیلومتر از بیمارستان دور شده بودیم! رفتیم سرجاده، دیگر هوا داشت روشن می‌شد و لباس‌هایمان هم کاملاً گلی شده بود. با روشن شدن هوا و بیدار شدن بچه‌ها نگهبان‌ها هم بیدار می‌شدند و قضيه لو می‌رفت و ارتش عراق می‌افتاد دنبال‌مان تا اینجا حدود ده پانزده کیلومتر از بیمارستان بعقوبه دور شده بودیم و تازه رسیده بودیم به سیم خاردارهای اردوگاه ۱۸، صحنه باشکوهی بود. برای اولین بار بعد از سه سال از بیرون اردوگاه و بدون نگهبان بالا سر به اردوگاه نگاه می‌کردم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جامِ بزرگ| ۴۲ ◾تفریح با آواز کُر در بیمارستان تکریت، با بچه ها شوخی می کردم یک بار مطالب الکی را که از خودم ساخته بودم بشکلی که در کلیسا می خوانند بصورت کُر خواندم که شجاع بشدت تحت تاثیر قرار گرفت و فکر کرد من مسیحی هستم! و اصرار داشت دوباره بخوانم پس یک بار دیگر برای دادن انرژی به بچه ها با ریتم می خواندم و آنها تک بند بله را تکرار می کردند. این آقا گله؟ - بعله. - خیلی هم شله؟ - بعله. - پایش بد بوئه؟ - بعله. - اخلاقش بده؟ - بعله. - بوی بد می ده؟ - بعله. ( معرکه می گرفتم در بیمارستان تا بچه ها دمی بخندند و غصه ها را فراموش کنند. 🔻خوشی ما به علت وجود چند نگهبان خوب و با انصاف بود! البته این جسارت ها و خوشی ها از رویِ خوشِ این نگهبان های مسلمان بود وگرنه اگر جبار می آمد باید موش می شدیم و در می رفتیم!) 🔻سوال شرعی نگهبان شجاع یک روز شجاع، از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. باز الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! من جواب سئوالات شرعی شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. یکی از رفقای نوجوان اسالمی، با آن لهجه شیرین تعریف می کرد، می گفت: حاج محسن! باور کن ما در این شمال خودمان، گردوهایی داریم دراز به چه بزرگی؟ گفتم: آخر، اگر دراز باشد که گردو نیست. بابا گردو چون گرد است می گویند گردو. لابد آنکه تو می گویی گردو نیست، درازه! بادامه! می گفت: نه گردو گردو، بادام که جداست، می دانم... استخوان پای او به سختی شکسته بود و عفونت دائمی داشت و باید مرتب تمیزش می کردند. او از این شرایط سخت کم آورده بود! ما به او قوت قلب می دادیم تا بتواند مشکلات را تحمل کند. مسعود، سرباز تهرانی، جوان خوش تیپی که فقط به خاطر یک تیر پایش را از زیر زانو بریده بودن، روزی آمد پیشم و گفت: حاجی من دیگه بریدم، داغونم، داغون! گفتم: بیا بنشین، ببینم چی شده جوان خوش تیپ! گفت: رفته ام پیش سید مهدی یک ساعت عرض حال کردم. آخرش می گوید: حالا یعنی ناراحتی؟! یک کاری بکن تا خوب بشوی، طفلک این بچه ها نمی توانند لباس هایشان را بشویند، برو لباس هایشان را بشور! با عصبانیت ادامه داد، من به او می گویم داغونم، می گوید برو لباس این زخمی ها را بشور! من هم که خودم یک پا ندارم! گفتم: او خیلی هم بی راه نگفته. اعتقادش را گفته، بد هم نیست! از این حرف من ناراحت شد و گفت: برو بابا، ول کن خدا پدرت را بیامرزد! من چه می گویم، شما چه می گویی! گفتم: بنشین. عصبانی نشو مسعودجان. بنشین کارت دارم. اگر دو رکعت نماز بخوانی و با خدا حرف بزنی همه چیز درست می شود. بالاخره آن قدر از خدا و نماز و ایمان و صبر برایش گفتم تا الحمدالله شارژ شد. 🔻جو‌ بیمارستان تکریت معنوی بود! من حدود چهل روز در بیمارستان بستری بودم. جوّ بیمارستان به برکت عبدالکریم ( طلبه گلستانی ) و رفقای دیگر فضای معنوی خوبی یافته بود. گاهی دعای توسل و دعاهای دیگر را می خواندیم. صبح ها همدیگر را برای نماز بیدار می کردیم، البته در بسیاری از موارد همانجا روی پتو تیمم می کردیم و نماز می خواندیم. 🔻بخشی از گچ هایم را باز کردند دو هفته ای طول کشید تا تمام زخم ها و عفونت هایم خشک شد. بعد از اینکه گچ های شکم و سینه را به طور کامل از بدنم جدا کردند( کمر و پایم باید در گچ می ماند زیرا اذیتش باندازه بالا بدنه ام نبود.) . 🔻اگر وزنه وصل نکرده بودند باید پایم را قطع می کردم علاوه بر زخم های فراوان از دو ناحیه کمر و ران و زانوی پای راست، متوجه خشکی و کم توانی در حرکت شدم. پای من چوب خشکی بود که دیگر خم نمی شد. خشک و تکیده و ثابت.( خدا خیر بدهد آن دکتر و پرستارهایی که پای مرا هر چند بدون بی هوشی، با مته سوراخ و با وزنه آویزان کردند، اگر این کار را نمی کردند، قطعاً پایم باید قطع می شد.) آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جام بزرگ | ۴۳ ◾فیزیوتراپی با کمک سایر اسرا به علت شکستگی‌ها زیادی که بر اثر اصابت تیرهای مختلف در بدنم بوجود آمده بود بعد از اسارت دکتر های عراقی بدنم را گچ گرفته بودند و مدت زیادی بدنم در گچ بودند و تحرکی نداشتند به همین علت بعد از اینکه در بیمارستان گچ‌ها را باز کردند متوجه شدم آن قدر پا و کمر من ضعیف شده بود که توان چرخیدن به پشت را نداشتم. بچه ها کمک می کردند تا بتوانم به پهلو یا به رو بخوابم. باید فیزیوتراپی می شدم، اما مشکلم یکی دو تا نبود. آخر آن دو تا تیر که به لگنم خورده بود،کارم را سخت تر کرده بود، اما تیر مانده در کتف چندان کاری با من نداشت من هم با او کاری نداشتم و ندارم! پا را با کمک بچه های بیمارستان کم کم خم و راست کردم. هر جا که فشار باعث درد شدید می شد، به فرمان و خواهش من نگه می داشتند و به فضل خدا مشکل من تا حدود زیادی رفع شد.( دوستانی که این فعالیت ها را نکردند الان دچار مشکلات حرکتی هستند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی | ۳۰ ◾نگهبان عراقی می خواست ما را سر کار بگذارد! در تکمیل خاطره ۴۲ حاج محسن جام بزرگ قشنگ یادمه نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند . حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟ شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود. ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم! بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی! شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد . 🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت! حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه می‌کرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
تجمع اعتراضی آزادگان به جنایات رژیم صهیونسیتی اسرائیل امروز صبح سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲ جمعی از آزادگان و خانواده های ایثارگر شاهد در اعتراض به جنایات رژیم صهیونیستی در فلسطین در مقابل دفتر سازمان ملل در تهران تجمع کردند.
💐 سلام الله کاظم خانی | ۱۲ ◾لحظات نفس‌گیر وداع با مادر این سری آخرین مرحله ای بود که خدمت مادر عزیزم رسیدم. آنک وقت جدائی فرا رسیده بود. به مادرم گفتم جایگزین بنده خانم فریبا فرزانه (همسرم) در محضر شماست نگران نباش. نمی توانم آن وقت خداحافظی نهایی با مادرم را توصیف نمایم. خداوند منان در سوره مبارکه بقره میفرماید: و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرکم و عسی ان یحبوا شیئا و هو شر لکم والله یعلم و انتم لا تعلمون. «چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است و خدا می داند و شما نمی دانید.» 🔻اعزام به جبهه با سازماندهی بود اعزام به جبهه کاملا ساماندهی و سازماندهی در استانها بطور برنامه ریزی و تشکیلاتی شده بود، با توجه به این که یکی از گردان های لشگر ۸ نجف اشرف اصفهان که از استان قزوین بود در منطقه شوشتر مستقر بود ما رزمندگان استان قزوین وارد شهرستان شوشتر شدیم. از سوی قرارگاه ، فرمانده لشگر نجف اشرف، سردار شهید احمد کاظمی را به عنوان فرمانده معرفی نمودند. 🔻به عنوان رزمنده ثبت نام کردم ! وقتی در حیطه گردان قرار گرفتیم در ابتدا از سوی لشگر ۸ نجف اشرف فرمانده گردان حضرت رسول اکرم (ص) برادر سپاهی ابوالفضل کشموزی را به رزمندگان اسلام معرفی نمودند .وی بعد از معرفی، مطالبی را به ما گوشزد نمودند. روز بعد ما را به دلخواه خودمون در رسته های مختلف ثبت نام نمودند و فعالیت خود را آغاز کردیم. من هم با اینکه طلبه بودم و باید به رسته تبلیغات می رفتم ولی بخاطر عشق به حضور در عملیات، بعنوان کمک " آر پی جی ۷" ثبت نام و تحت پوشش آموزش قرار گرفتم. 🔻بر خلاف میلم من را به رسته تبلیغات معرفی کردند! دو روز از این آموزش سپری شده بود که یکی از عزیزان و معلمان من مطلع شدند که بنده در واحد " آر پی جی ۷ " فعالیت می کنم بلافاصله به گردان گزارش داده بود که« سلام اله کاظم خانی » طلبه هست وی را از این رسته به گردان تبلیغات اعزام کنید تا از ایشان بعنوان مسئول تبلیغات گردان بهره گیری شود. یک برادر سپاهی. دنبال من آمد و گفت: سلام اله کاظم خانی! بنده خود را معرفی نمودم، فرمودند: تبلیغات لشگر شما را بعنوان مسئول تبلیغات گردان به ما معرفی نموده است. با اینکه در ابتدا مخالف بودم ولی در نهایت به جهت ادای تکلیف طلبگی و تبلیغی که به عهده من بود با وی به تبلیغات گردان آمدیم . بنده را به دوستان در کمپ تبلیغات معرفی نمودند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 احمد چلداوی | ۱۳۳ ◾دردسر پیدا کردن ماشین از بیمارستان بعقوبه که فرار کردیم هدف اول ما رسیدن به شهر کوچک مندلی بود که تنها ۱۵ کیلومتر با مرز سومار فاصله داشت. راننده اول که بصورت عبوری و کرایه ای گرفته بودیم به ما مشکوک شد و ما را نزدیکی سه راه مندلی - خانقین پیاده کرد و ما مجبور شدیم پیاده به سمت مندلی راه بیفتیم و منتظر یک ماشین شخصی عبوری دیگر باشیم. اولش یک ماشین نظامی رد شد. روی شانه جاده خوابیدیم تا ما را نبیند. 🔻ماشین از راه رسید اما.. ماشین بعدی یک تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره من جلو نشستم و بچه ها هم عقب سوار شدند. کارها داشت خوب پیش می‌رفت. رادیو قرآنی با صدای یکی از قاریان معروف عراقی که خیلی هم بد صدا بود پخش می‌کرد. راننده تاکسی بخاطر لباس ها و قیافه خاص مان و‌ سکوت هاشم و مسعود به ما مشکوک شده بود ولی هنوز مظمئن نبود. 🔻نقشه راننده عراقی برای لو دادن ما راننده بی خیال نشد، دنبال شکش را گرفت. او وارد یک پمپ بنزین شد ولی بنزین نزد. در حقیقت آمده بود زیر نور چراغ های پمپ بنزین تا ما را ورانداز کند. با دیدن سر و وضع گلیمان شکش به یقین تبدیل شد. 🔻راننده خیلی حرفه ای بود حالا دیگر کاملاً هوا هم روشن شده بود و ما باید سریعاً از جاهای شلوغ و شهرها دور می‌شدیم. راننده بدون اینکه حرفی با ما بزند با سرعت ما را به یک بلدروز در نزدیکی مندلی رساند و وارد یک ترمینال شد. 🔻دردسر کرایه و معرکه گیری راننده مرموز به عربی گفت: «کرایه». فکر اینجایش را نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمان نداشتیم. همین الان هم عراق بروید حتما مشکل کرایه را با راننده های عراقی دارید بهرحال ما که چاره ای نداشتیم سعی کردیم خودمان را به نفهمیدم بزنیم لذا پیاده شدیم و بی توجه به او راه افتادیم دنبال مان کرد و دعوا و سر و صدا راه انداخت. هر چه ما سعی می‌کردیم از اجتماع مردم دوری کنیم نشد. 🔻سعی کردیم چاره جویی کنیم اما... حالا دیگر همه راننده های ترمینال با دیدن سر و وضع به هم ریخته ما، حسابی مشکوک شده بودند. گفتم: «ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم. دیشب آمبولانس مون چپ کرد و باید برویم از گل درش بیاریم. 🔻هماهنگی راننده ها یکی از رانندگانی که آنجا بود گفت: من شما رو به مندلی می‌رسونم. ما هم سوار ماشین پیکابش شدیم. دور و برمان پر شده بود از رانندگان ترمینال که همگی منتظر مسافر بودند و حالا به تماشای سر و روی گلی ما. باید هر چه سریع تر آنجا را ترک می‌کردیم، اما حتی نمی‌دانستیم از کجا باید برویم. در آن شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. راننده پیکاب ما را سوار کرد و به طرف مندلی راه افتاد. جلوی دژبانی ایستاد! کمی بعد ماشین جلوی درب دژبانی ایستاد. نگاه کردم، ای دل غافل! راننده تاکسی خودمان هم همانجا ایستاده بود. در حقیقت این دو راننده با هم هماهنگ شده بودند تا یکی جلوتر برود و دیگری ما را به محل مأموران برساند. دژبان مسلح دستور داد که پیاده شویم. راننده تاکسی هنوز هم غُر میزد و کرایه می خواست. من مرتب می‌گفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنيد. هاشم و مسعود همه اش ساکت بودند و فقط من صحبت می‌کردم و این باعث شده بود بیشتر شک کنند. البته لهجه من کاملاً عراقی بود و امکان نداشت از روی لهجه ام مشکوک بشوند. 🔻بازداشت شدیم چند ثانیه ای بیشتر از پیاده شدن مان نگذشته بود که ما را به یک اتاق بردند. بیرون آمدیم که ببینیم اوضاع چطور است که چند تا نگهبان با کابل افتادند به جانمان. باز هم سایه سنگین اسارت را بالای سرم احساس کردم. نفهمیدم چند تا و از کجا خوردم؛ 🔻دوباره فرار کردیم بلافاصله تصمیمم را گرفتم و با یک یا علی! فرار کردم. با فرار من هاشم هم از طرف دیگر فرار کرد. هاشم آن طرف جاده پرید داخل یک باغ خرما ولی یک لنگه کفشش که لیست بچه ها داخل آن جاسازی شده بود، به سیم خاردارها گیر کرد و جا ماند. یکی از نگهبانها هم به دنبال من که از سمت دیگری فرار کرده بودم می دوید و فریاد میزد «اذبحک!» یعنی؛ سرت رو می‌برم! تا آن موقع بارها تهدید به مرگ شده بودم اما این مدلی تهدید نشده بودم. در آن لحظه فقط می‌خواستم به هر قیمتی شده چند قدم بیشتر از آن جلادها فاصله بگیرم. بعدش هر چه می‌خواهد بشود. توجهی نکردم و فقط می دویدم دژبان شلیک کرد، ولی تیرها به من نخورد. در طول جاده و روی شانه خاکی آن می دویدم. 🔻سوئیچ نبود! به یک تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده درب ماشینش را باز گذاشته بود و منتظر مسافر بود. راننده را هل دادم و در برابر چشمان بهت زده ی راننده و مسافران پریدم داخل ماشین جای راننده. می‌خواستم اتومبیل را هر جوری شده روشن کنم و با اتومبیل به سمت مرز حرکت کنم ولی سوئیچ روی ماشین نبود. چاره ای نداشتم نگهبانها داشتند می‌رسیدند.
🔻دوباره فرار از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ. دژبان ترسید وارد نخلستان شود و برگشت. مسیری که انتخاب کرده بودم تقریباً عمود بر مسیری بود که هاشم وارد باغ شده بود و بعد از کمی دویدن هاشم را دیدم. گفتم چه خبر از مسعود؟ گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی به حالش سوخت؛ حکماً در تمام مدت تعقیب و گریز ما، او را به شدت کتک می زدند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی ( زابلی) ۳۴ ▪️چگونگی شناسایی شهید محمد رضایی همان اوایل که وارد اردوگاه شدیم هر روز صبح همه مون را تنبیه می‌کردند و نگهبان‌های بند ۱ و ۲ هم گاهی می آمدند و تنبیه‌مون می‌کردند که یک روز صبح گفتند: زود زود، پنج، پنج به صف! چون عدنان و علی آمریکایی و یک جوان قدبلند خوش‌تیپی رو هم همراه شون آوردند و مترجم هم ناصر عرب دست چلاق بود. وقتی وارد شدند گفتند: سرها بالا و مجدد گفتند: سرها پایین و اطراف دور می‌خوردند و از آن جوان می پرسیدند: این بوده و یا آن بوده زود بگو که کیه و این بنده خدایی را که از بند یک و ۲ آورده بودند تا جایی که یادم میاد خیلی زده بودند، بطوریکه لباس‌هایش بعضاً پاره شده بود و بعضی جاهای بدنش خونی بود و سروکله‌اش خاکی و دستش هم شکسته بود که بعد از چند لحظه درب‌ها را بستند و رفتند. بعداً زمزمه شد که شهید رضایی را بردند, آن موقع می‌گفتند: فلان شخص عامل این کار بود و اتهامش را هم می‌گفتند: به نگهبان‌ها گزارش داده که شهید رضایی چند تا افسر عراقی را کشته و این بنده خدا با شهید رضایی رفیق بوده و باهم نیز اسیر شدند ولی ما هیچ‌وقت واقعیت را نفهمیدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65