احمد چلداوی | ۱۴۸
▪️اشغال کویت، فصل آخر صدام
از پذیرش قطعنامه توسط ایران بیش از دو سال میگذشت و از آمدن صلیب سرخ و آزادی هیچ خبری نبود. یک روز صبح تلویزیون عراق آواز معروفی که در زمان جنگ با ایران مواقع حمله میخواندند را پخش کرد. تعجب کردیم، جنگ که تمام شده، این بار صدام هوس کرده کدام کشور را سه روزه تصرف کند؟! آواز که تمام شد، گوینده اعلام کرد در کویت کودتا شده و یک افسر نظامی به نام «سرهنگ علاء» قدرت را به دست گرفته است. با خودم گفتم عراق چه ربطی به کویت داره؟». رو کردم به بچه ها و گفتم باور کنید عراق کویت رو اشغال کرده و اسمش رو گذاشته کودتا. البته کویت در دوران جنگ هشت ساله پشت صدام بود و بیشترین کمک ها را به صدام کرده بود ولی این اواخر در اخبار، درگیری رسانهای عراق با مصر و کویت را در مورد بدهی های عراق در دوران جنگ میشنیدیم.
🔻صدام اجرت نگهبانی می خواست!
عراق مدعی بود که بوابه (دروازه) شرقی امت عربی را به تعبیر خودش از دسترس فرس مجوس در امان نگه داشته است. بنابراین کشورهای عربی هر کمکی در طول جنگ به عراق کرده اند، در حقیقت برای امنیت خودشان بوده است و حق ادعای مطالبات خود را ندارند اما مصر و کویت وام هایی را که در طول جنگ به عراق داده بودند مطالبه می کردند.
🔻زندانی شدن پسر صدام بخاطر ...!
در همین ایام زن حسنی مبارک رئیس جمهور مصر، برای آشتی کنان به عراق سفر کرد که در جریان آن یکی از محافظ هایش توسط عدی پسر صدام کشته شد. صدام هم برای جلوگیری از تنش بین عراق و مصر دستور داد فرزندش را زندانی کردند. چیزی نگذشت که خانواده مقتول دست به دامن صدام شدند که ای سید الرئیس! حالا فرزند شما یک کاری کرد و فرزند ما را کشت، جان فرزند ما که قابل این حرفها نیست. یک فرزند صدامی گفتن یک فرزندِ مایی گفتن!!! خلاصه با اعلام رضایت خانواده مقتول، فرزند صدام آزاد شد. ما هم آخرش درست حسابی نفهمیدیم که قضیه زن حسنی مبارک و این محافظ کشته شده و پسر صدام چه بود!
🔻کویت خیلی داشت هارت و پورت می کرد!
مدتی گذشت و فشارهای این دو کشور برای بازپس گیری وام هایشان به صدام ادامه داشت تا این که گویا صدام با خودش گفت حالا مصر یک چیزی اما این کشور زپرتی کوچولو یعنی کویت خیلی داره هارت و پورت میکنه و اصلاً از ابهت ما نمیترسه و باید کاری کنیم که تا آخر عمر فراموشش نشه. از طرفی چشمش به چاه های نفت کویت بود تا هم از بدهی سنگین پس از جنگ بر بیاد و هم اقتصاد ورشکسته عراق را سر و سامانی بده لذا تصمیم گرفت به کویت حمله کند و این کشور را در کمتر از سه روز اشغال کامل کرد و سربازان کویتی حتی چند ساعت هم نتوانستند مقاومت کنند و اکثراً اسیر شدند و کویت شد استان نوزدهم عراق!
🔻نصرت الهی
پیش خودم گفتم اینم شد قوز بالا قوز. جا برای خودمون کم بود، حالا باید واسه چند هزار تا اسیر کویتی هم جا باز کنیم. ولی انگار قصه جور دیگری داشت رقم می خورد. به زودی دریافتیم این همان وعده الهی است که به صابران وعده داده که خداوند صابرین را دوست دارد چرا که بطرز معجزه واری حمله صدام به کویت مقدمه آزادی ما شد.
🔻محاسبات صدام غلط از کار در آمد
صدام هیچگاه فکر نمی کرد واقعا غرب بخواهد او را که با جنگ هشت ساله و صدها هزار قربانی بخیال خودش و با خوش خدمتی به غرب و ارتجاع منطقه جلوی گسترش انقلاب اسلامی ایران را سد کرده بود سرنگون کند ولی بوش پدر که حس می کرد دیگر به صدام احتیاج ندارد و مدعی بود کشور آمریکا نقش اربابی بر این کره کوچک خاکی دارد با حمله عراق به کویت به رگ غیرتش برخورد که ای بابا پس ما این ور دنیا برگ چغندریم که هر کس هر موقع هوس کرد به نوکر ما حمله کنه و ما بی خیال باشیم؟! لذا ناوگانهای جنگی اش را برای یک تهاجم جدید راهی خلیج فارس کرد. همه این اتفاقات ظرف چند ماه افتاد و صدام که داشت درگیر یک جنگ خونین با آمریکا میشد میخواست که حمایت ایرانیان را برای مبارزه با دشمن دیرینه شان آمریکا همراه خود کند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۴۹
▪️ذلت صدام و نامه عقب نشینی
بعد از اشغال کویت ، صدام دریافت که در گردابی عظیم گرفتار شده است و تلاش کرد ایران را با خود همراه کند او از تمام ادعاهای بی اساس خود که باعث جنگ شده بود عقب نشینی و در حضیض ذلت نامه تسلیم را به رئیس جمهور وقت ایران، حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی نوشت و همه حقوق ایران در توافق نامه ۱۹۷۵ الجزایر که اول جنگ در مقابل خبرنگاران پاره اش کرده بود را به رسمیت شناخت.
🔻آزادی اسرا، بخاطر اثبات حسن نیت
صدام برای اثبات حسن نیتش و تسلیم کامل خود نوشت از ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ بطور یک جانبه تبادل اسرا را شروع خواهد کرد. این شد قصه آزادی اسراء، البته نه ما.
🔻باورمان نمی شد که قرار است آزاد شویم
بعد از نامه صدام و شروع تبادل اسرا، ما وارد مرحله جدیدی از دوران اسارت می شدیم. ما راستی راستی ، داشتیم آزاد می شدیم خیلی عجیب بود! از آخرین لحظاتی که هیچ امیدی به آزادی نداشتیم تا شنیدن خبر آزاد شدن اسرای اردوگاههای دیگر چند روز بیشتر نمی گذشت. کم کم نوبت داشت به اردوگاه ۱۱ میرسید. صلیب سرخ تا اردوگاه رمادی ۱۰ آمده هنوز نوبت به تکریت ۱۱ نرسیده بود.
🔻به همه لباس دادند بجز ما !
بالأخره یک روز لفته آمد و لباس و کفش آزادی را بین بچه ها توزیع کرد، ولی به ما سه نفر و چند نفر دیگر از بچه هایی که در ملحق بودند از جمله «کامران فتاحی» لباس نداد. زخم زبان هم زد که شما چند نفر حالا حالاها مهمان ما هستید. به خودم دلداری میدادم که این کارها فقط برای تضعیف روحیه ماست و آنها نمی توانند ما را نگه دارند. با اسدالله تکلویی درد دل کردم. اسدالله تکلویی تفالی به قرآن زد و ما را دلداری داد که راحتی در پیش است. کمی دل گرم شدم. شرایطی پیش رویمان بود که همه میدانستیم حقیقت است، اما باورش برایمان سخت بود. میدانستیم که بعثی ها با آن سابقه مان امکان ندارد بگذارند به این راحتی آزاد شویم. اما امید را در قلبمان روشن می گذاشتیم.
🔻برای بچه ها شورانگیز و برای ما دردآور!
بین بچهها ولولهای افتاده بود. عده ای با هم خداحافظی می کردند، آدرس رد و بدل می کردند و عده ای هم مناجات و دعا. همان قدر که آن عده ای که این لحظات برای سایر بچه ها که در حال آزادی بودند شورانگیز بود اما برای ما چند نفر که باید در اردوگاه می ماندیم بسیار دردآور و سنگین بود. باید مرحله جدیدی از اسارت را تجربه می کردیم. برآوردی از آینده نداشتیم. مرحله ای کاملاً ناشناخته و مبهم. هنوز شکنجه عراقیها به راه بود. حتی خبر رسید که یک بعثی وحشی چند نفر از اسرا را تا کمر در گل و لای انداخته و شکنجه کرده بود و گفته بود تا چند روز دیگه آزاد میشید و دیگه دستم بهتون نمیرسه، حداقل الان عوض اون وقتایی که نیستید کتک بخورید. تصور وقتی که در این اردوگاه به این بزرگی ما تنها باشیم و خبری از بقیه اسرا نباشد، مو به تن مان سیخ می کرد.
🔻همه رفتند و ما تنها در اردوگاه ماندیم!
بالأخره هفتم شهریور ۶۹ روز موعود فرارسید و صلیب سرخ برای اولین بار پا به اردوگاه مخفی ۱۱ گذاشت. ما سه نفر و کامران فتاحی را مخفیانه توی یک اتاقک زندانی کردند و تهدیدمان کردند که اگر سرمان را بالا بیاوریم ما را خواهند کشت. همه را ثبت نام کردند و بعد از ثبت نام کلیه اسرا را سوار اتوبوس کردند و بردند و ما چهار نفر از سوراخ یکی از هواکشها فقط توانستیم نظاره گر لحظات شادی بچه ها باشیم. آن قدر این ماجرا به سرعت گذشت که اصلاً تصورش را نمی کردیم. حالا ما دیگر تنها شده بودیم و انتظار سرنوشتی مبهم را می کشیدیم...
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۰
▪️ ما چند نفر و یک اردوگاه خالی
همه آزاد شده بودند بجز ما چند نفر! که در دادگاه نظامی بغداد، بجرم فرار محکوم به زندان شده بودیم و البته با کامران فتاحی از بچه های ملحق که جزو فرار نبود ولی عراقی ها با او هم خرده حسابی داشتند. منظره اردوگاه خالی از اسیر خوف انگیز بود. گویی دوباره ما را برای اجرای حکم اعدام میبردند. تحمل فشار روحی آن اردوگاه بزرگ با چند نفر اسیر و یک لشکر نگهبان بعثی تجربه ای بود غیر قابل تحمل که اختصاصاً فقط ما چند نفر تجربه اش کردیم. رو به کامران کردم و گفتم حالا چیکار کنیم؟ بچه ها رو بردند. کامران لبخندی زد و گفت: «هیچی شکر خدا میکنیم». از اینکه در کنار آدمی با این آرامش و مناعت طبع بودم خوشحال شدم و به خودم نهیب زدم که تو هم آرام باش و بر خدا توکل کن. مناجات کردیم و روحیه گرفتیم. حالا دیگر آرام و ساکت شده بودیم و به هم نگاه میکردیم که یک باره درب اتاقک با شدت باز شد و یک بعثی خندان آمد داخل. اولش نیش خندی زد و دستور داد تمام وسایل بچه ها را جمع و جور کرده و اردوگاه را تمیز کنیم.
🔻 دیدن جای خالی بچه ها دردآور بود!
این هم از لحظات بسیار دردآور بود. آزادی بچه ها آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که بچه ها حتی فرصت نکرده بودند وسایل شخصی شان و چیزهایی که در دوران اسارت ساخته بودند را همراه خودشان ببرند و حالا ما بودیم که بر جای خالی دوستانمان قدم می گذاشتیم و مرتب به یاد آنها میافتادیم. به هر آسایشگاهی می رفتیم یاد بچه های آن آسایشگاه می افتادیم. بعثی ها هم هر از چند گاهی نیشی میزدند و می رفتند. آسایشگاه ها را آن طور که بعثی ها میخواستند مرتب کردیم و در یکی از آسایشگاه ها جای گرفتیم. تا لحظاتی قبل در این آسایشگاه حتی چند سانتی متر جای خالی هم نبود. اما حالا حتی میتوانستیم داخل آن فوتبال بازی کنیم. اما ما به همان چند سانتی متر در کنار دوستانمان راضی تر بودیم تا این زمین فوتبال بدون آنها.
🔻تفآل زدیم آیه فتح و پیروزی آمد!
به درخواست هاشم تفآلی به قرآن زدیم. آیه چهارم سوره فتح آمد: هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ في قُلُوبِ المُؤمِنينَ لِيَزْدادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَاللَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً
اوست خدایی که آرامش و وقار را بر دلهای مؤمنان آورد تا بر یقین و ایمانشان بیفزاید و سپاه آسمانها و زمین همه لشکر خداست و خدا دانا و به حکمت نظام آفرینش آگاه است. این آیه دقیقاً همان چیزی بود که در آن لحظات سخت، به آن نیازمند بودیم.
امیدوار به آینده منتظر اتفاقات پیش رو شدیم.
🔻خداحافظی با جهنم تکریت ۱۱
دو روز گذشت تا بالأخره اتوبوسی آمد و طبق معمول دست و چشم بسته ما را سوار کردند و بردند، کجا؟ نمیدانستیم. اما به هر حال خوشحال بودیم. هر جا که می رفتیم بالأخره بهتر از جهنم تکریت ۱۱ بود که حالا با رفتن بچه ها جهنمی تر هم شده بود.
🔻به اردوگاه ۹ رمادی خوش آمدید!
بعد از مدتی حرکت، اتوبوس ایستاد چشم هایمان را باز کردند. ما را به یک اردوگاه جدید آورده بودند. اردوگاه رمادی! این اردوگاه یکی دو روز پیش خالی شده بود بعثی ها می خواستند که همه مشعوذین و خرابکارها را از سرتاسر اردوگاه های عراق به رمادی منتقل کنند. آنجا هم گفتند که آسایشگاههای تخلیه شده را تمیز کنیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۱
▪️در رمادی چیزهایی بود که عمرا در تکریت بود
در آخرین روزهای اسارت در حالیکه همه اسرای ایرانی آزاد شده بودند ما را از اردوگاه مفقودالاثر تکریت ۱۱ که حتی یک بار هم صلیب سرخ آن را ندیده بود به اردوگاه رمادی ۹ منتقل کردند. رمادی ۹ جزء اردوگاه های ثبت شده صلیب سرخ بود و داخل آسایشگاه هایش چیزهایی پیدا میکردیم که باورمان نمیشد. مقدار زیادی خوراکی و شکر و آرد و چیزهای دیگر پیدا کردیم.
در رمادی ۹ کتاب های مهندسی بود
آنجا کتاب هم بود. حتی چند جلد کتاب مهندسی برق و ریاضیات هم دیدم. معلوم نیست شد بچه های صلیب دیده خوب به آموزش خودشان در سطح بالا توجه داشتند که این کتاب ها را درخواست داده بودند و صلیب سرخ جهانی براشون آورده بودند.
🔻من به کتاب های مهندسی مشغول شدم
خوراکیها و مواد غذایی را دور از چشم عراقیها برای روز مبادا قایم کردیم. کتاب های مهندسی برق و ریاضیات را هم من برداشتم و هر روز مشغول مطالعه آنها شدم. آن قدر با اشتیاق این کتابها را می خواندم که باعث شگفتی بچه ها شده بود و از این که صبح تا شب این کتابها را می خواندم، متعجب می شدند. این تعجب گاهی به عراقی ها هم سرایت می کرد.
🔻دوستان تکریت ۱۱ رو آوردند پیش ما
۶۹/۶/۲۳، بعثی ها دو اتوبوس از اسرای قدیمی تکریت ۱۱ که به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودند را حین تبادل دزدیده و به رمادی پیش ما آوردند. در بین بچه های اهوازی مثل نادر و رحیم و شهید امیر عسگری و خیلی از بچه های تهرانی هم بودند. آنها ظاهراً به خاطر درگیریهای اردوگاه ۱۸ که منجر به شهادت شهید حسین پیراینده شده بود توسط عراقیها شناسایی و در حین فرآیند تبادل اسراء به طرز مخفیانه ای اتوبوسشان از سایر اتوبوسها فاصله می گیرد و به اردوگاه منتقل میشوند. در تعجب بودم از سرنوشت گره خورده ما با نادر دستی پور و رحیم. همه بچه خلافها البته از نظر بعثی ها دوباره دور هم جمع شده بودیم. حتى عبدالمحمد شیخ ابولی بچه بوشهر هم بود. خدا را شکر کردیم که باز هم با دوستان قدیمی مان هستیم، حالا دیگر آن غم سنگین تنهایی در غربت و اسارت را نداشتیم.
🔻آمریکا داشت حمله می کرد
کم کم زمزمههای حمله آمریکا به عراق به گوش میرسید. خوشبختانه ایران خود را از این دعوا کنار کشیده بود. البته بعدها شنیدم یکی از طیفهای سیاسی که اتفاقاً درباره دفاع مقدس و جنگ با عراق خیلی انقلت وارد می کردند، خواسته بودند که ایران به صدام که به تعبیر آنها خالد بن ولید زمان بود، در جنگ با آمریکا کمک نظامی کند.
🔻تو را خدا اعتصاب غذا نکنید
سهمیه غذا خیلی کم شده بود. اعتراض کردیم اما این بار مثل همیشه کتک مان که نزدند هیچ، افسر عراقی آمد و با حالت ملتمسانهای شروع کرد به قسم خوردن که الآن وضع ما از شما بدتر است و ذخایر کشور صفر است و در شهر هیچ چیز پیدا نمی شود. او گفت: حتی سیگارهامون هم از مرز ایران و قاچاقی وارد میشه و الآن این ایرانی ها هستند که ما رو از گرسنگی نجات میدن. آن افسر با خواهش و تمنا از ما خواست که اعتصاب غذا نکنیم و به همین سهمیه کم رضایت بدهیم.
🔻صدام باور نمی کرد آمریکا پشتش را خالی کند
البته برخی از حرفهایش درست بود صدام آن قدر پشتش به آمریکا گرم بود که باور نمیکرد روزی آمریکا پشتش را خالی کند. بعد از پشت کردن آمریکا به حکومت بعث، صدام حتی برای دو سه ماه هم ذخیره استراتژیک در کشورش نداشت. آرد و شکرهایی را که در بدو ورود قایم کرده بودیم حالا خیلی به دردمان می خورد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۲
▪️آخرین اسرای ایرانی در عراق
همه اسرا آزاد شده بودند و تنها اسرایی اندکی مانند ما در عراق باقیمانده بودند. از نظر عراقیها ما مجرم بودیم و ( خرابکارها باصطلاح بعثی ها )از سرتاسر اردوگاههای عراق به اردوگاه رمادی ۹ منتقل شده بودند و تعدادمان حدوداً دویست نفر میشد.
🔻باز هم برنامه های فرهنگی گذاشتیم
با اینکه تنها گروه بازمانده اسرای ایرانی در عراق بودیم اما روحیه بالایی داشتیم و در اولین فرصت باز هم شروع کردیم به برگزاری برنامه های مختلف فرهنگی.
🔻تئاتر پیرمرد آزاده، جهتی برای فردا بود
به فکرم رسید برای شادی بچه ها یک تئاتر فکاهی و طنز راه بیندازیم. ابتدا لازم بود نمایش نامه را بنویسم. موضوع، قصه پیرمردی بود که در ایام جوانی به اسارت بعثی ها درآمده بود و حالا داشت خاطرات اسارت را برای بچه ها و نوه هایش تعریف میکرد و از شکنجه ها و سختیهایی که در زندانهای عراق کشیده می گفت. در حقیقت این پیرمرد میتوانست آینده هر یکی از ماها باشد. هدف این بود که بدانیم رسالت مان سالها بعد از اسارت هم ادامه خواهد داشت.
🔻اجرای نقش صدام با چاشنی طنز
برای رفع خستگی بچه ها باید کمی خنده چاشنی اش می کردم. باز هم کسی حاضر نبود که نقش صدام را بازی کند.در سکانس اول کامران فتاحی در نقش پیرمرد برای نوه هایش قصه دفاع از مرز و بوم اسلامی مقاومت و اسارتش را تعریف میکند. در سکانس دوم من که نقش صدام را داشتم در حال شکنجه اسرا بودم. برای خنداندن بچه ها کارهایی که لفته هنگام شکنجه بچه ها انجام میداد که موجب خنده بچه ها میشد را انجام میدادم و به عربی فحش هایی از قبیل از مال (الاغ)، قند را (کفش)، قشمر (مسخره) و غیره را تکرار می کردم. حسابی اسباب خنده و سرور بچه ها فراهم شده بود. بچه ها چنان بلند بلند می خندیدند که نگران شدم بعثی ها بفهمند.
🔻وضعیت قرمز شد
یک دفعه یکی از بچه ها که داشت می پایید نگهبانهای بعثی سر نرسند فریاد زد: وضعیت قرمزه! سریع سن و پرده را جمع کردیم. من هم که لباس نظامی و کلاه قرمز بعثی سرم بود فرصت نکردم لباس هایم را عوض کنم، لذا پریدم زیر پتو و مشغول تعویض لباسها شدم. نگهبان عراقی آمد و سرکی کشید. کمی هم به بعضی وسایلی که از برنامه تئاتر روی زمین مانده بود گیر داد و شکر خدا چیزی نفهمید و رفت. بعد از رفتن نگهبان، دوباره ادامه سکانس اجرا شد.
🔻یاد شهید امیر عسکری بخیر
در حین اجرای سکانس در حالی که خیلی غرق نقش خود بودم نگاهی به جمعیت کردم. چشمم به چهره معصوم شهید امیر عسگری افتاد. امیر به خاطر این که لفته و کارهایش را دیده بود با این صحنه ها ارتباط خوبی برقرار میکرد و مرتب میخندید و تشویق می کرد. خلاصه در آخر تئاتر، اسرا با مقاومت صبر و توکل بر خداوند متعال، کمر دشمن بعثی را شکستند و به پیروزی رسیدند. در پایان هم سرودی که ظاهراً اسرا در هنگام آزادی خوانده بودند و ریتم دل نشین و حزینی داشت را جمع خوانی کردیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۳
▪️نشانه های آزادی
بالأخره در تاریخ شنبه ۶۹/۶/۳۱ سر و کله صلیب سرخ پیدا شد. قبل از آن در طی چهار سال اسارت کاملا گمنام و مفقودالاثر بودیم و هیچکس در ایران از وجود ما اطلاعی نداشت. یک خانم هم همراه آنها بود که برای ورود حجاب گذاشته بود.
🔻سوال تکراری و مسخره صلیب
آنها اسامی ما را ثبت کردند و در ضمن ثبت نام از همه این سؤال را می پرسیدند که آیا حاضری به کشورت برگردی؟ طاهرا این سوال را همه جا و در همه اردوگاهها از همه اسرا نیز پرسیده بودند اما این سؤال برای ما خیلی عجیب و خنده دار بود چون تمام آرزوی ما تنفس در کشور عزیزمان ایران بود. اما آنها میگفتند این قانون است. با مأموران صلیب سرخ در موارد مختلفی صحبت کردیم، از شکنجه هایی که شده بودیم از اسرایی که هنوز هم مفقود بودند و معلوم نبود عراق آنها را برای چه منظوری و چه روز مبادایی نگه داشته است.
🔻حالا که وقت آزادی بود بما قلم و کاغذ دادند!
از آنها تاریخ مبادله را پرسیدیم ولی آنها اظهار بی اطلاعی کردند. گفتند ما آمده ایم که اگر نیازی دارید برآورده کنیم. مقداری کتاب و توپ و قلم و دفتر و وسایل بازی تحویل دادند و رفتند و این شد بازدید صلیب سرخ از اردوگاه ما.
🔻دفترچه یادگاری
از فرصت استفاده کردم و دفتری درست کردم و دست به دست بین بچه ها چرخاندم و از آنها خواستم هر کدام برایم جملاتی را به یادگاری بنویسند. این دفتر را هنوز پیش خودم نگه داشته ام.
🔻پناهنده ها را از ما جدا کرده بودند
البته در یکی از بندهای دیگر اردوگاه چند نفر از پناهندگان به سازمان منافقین نگهداری میشدند که عراقیها (شاید برای اجتناب از درگیری بین ما و آن پناهنده ها ) به شدت مواظب آنها بودند و از اختلاط آنها با ما جلوگیری میکردند. ( البته شاید اگر اختلاط می شد نه تنها درگیری نمی شد بلکه با آشنایی آنها با ما افکار آنها که حالا کاملا شکست خورده بود و پوچی آن آشکارا به اثبات رسیده بود متحول می شد .)
🔻نماز جماعت و عزاداری های دٓم آخری
با آمدن صلیب سرخ خیالمان راحت تر شده بود و فشار بیش تری به بعثی ها می آوردیم و توانستیم کلیه برنامه های مذهبی از قبیل نماز جماعت و عزاداری مولایمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام را از آن به بعد آزادانه و علنی برگزار کنیم. یکی از شبها یک عزاداری دویست نفری جانانهای برگزار کردیم. صدای سوگواری مان در همه اردوگاه پیچیده بود. اگر چه ماه محرم نبود اما عزاداری آن روز خیلی به ما چسبید؛ چون اولین عزاداری در اسارت بود که لازم نبود مراقب بعثی ها باشیم و یا صدا و بغض هایمان را مخفی کنیم.
🔻عکس های یادگاری
یکی از روزها هم، چند تا عکاس آمدند و تعدادی زیادی عکس با لباسهای زرد رنگ اسارت از ما گرفتند و تحویل مان دادند. فقط یک عکس گرفتم و متأسفانه همان یک عکس را هم گم کردم.
🔻لحظات افتخار به مبارزه
در همین ایام برای درمان به بیمارستانی که حوالی اردوگاه بود اعزام شدم. البته این بار با چشمها و دستان باز. داخل شهر فقط یک مغازه مواد خوراکی باز بود. وضعیت ظاهری شهر نشان میداد که از وقتی که استکبار جهانی در تعارض منافع با صدام قرار گرفته و پشت او را خالی کرده است بدجوری به عراق فشار آمده و نزدیک است کمر صدام بشکند. زمانی بود که پیشرفته ترین جنگنده های خود را به صدام اجاره می دادند اما الان حتی مواد غذایی را هم از نظام صدام دریغ می کردند. من در آن لحظات افتخار میکردم که ما با دستان خالی و بدون تکیه به ابرقدرت ها یا سایرین و فقط با توکل به خداوند عزوجل توانستیم سالها در برابر تمام دنیای استکبار بایستیم و در نهایت پیروز شویم.
🔻حواسم به بازمانده های احتمالی بود
در بیمارستان چند نفر را دیدم که حدس زدم اسیر باشند لذا به محض بازگشت به اردوگاه موضوع را به مأموران صلیب سرخ گزارش دادم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
احمد چلداوی | ۱۵۴
ما هنوز اسیر بودیم ولی ایران پیگیر بود
اکنون سه ماه از آزادی آخرین گروه اسرا میگذشت. علی رغم اینکه صلیب سرخ ما را ثبت نام کرده بود اما هنوز رژیم صدام ما را با نیت گرفتن امتیاز از ایران نگه داشته بود. ایران ما را فراموش نکرده بود. وزیر خارجه وقت ایران، آقای دکتر علی اکبر ولایتی هم یک بار برای مذاکره وارد بغداد شده بود و بعثی ها عکس دست دادن او با صدام را در صفحه اول تمام روزنامه های رژیم عراق به صورت خیلی بزرگی چاپ کرده بودند. البته بعدها در ایران آقای دکتر ولایتی در دیدار بچه ها گفته بود؛ من برای آزادی شما باقی مونده اسرا، مجبور شدم ذلت دست دادن با صدام رو بپذیرم.
🔻بالاخره صبح روز آزادی دمید
صبح روز آزادی ۶۹/۸/۳۰ را هرگز فراموش نمیکنم. همان گونه که شب اسارت ۶۵/۱۰/۴ را هرگز فراموش نخواهم کرد. صبح روز ۶۹/۸/۳۰، مأموران صلیب سرخ دوباره وارد اردوگاه شدند و گفتند: «هر کسی میخواهد به ایران برود بیاید ثبت نام کند». دوباره همه مان ثبت نام کردیم لباس خاکی نو تنمان کردند. اتوبوسها آمدند سوار شدیم و حرکت کردیم. هنوز مطمئن نبودیم که قضیه جدی است. یعنی واقعاً دوران اسارت ما هم داشت به پایان میرسید؟! همان قدر که قبول واقعیت اسارت در اولین لحظه هایی که عراقیها بالای سرم مشغول توزیع نان صمون بودند هم بالأخره رهایی از این همه مصیبت و رنج و شکنجه غیرقابل باور می نمود.
🔻دلهره داشتم
دلهره هایم آن وقت اضافه میشد که نمیدانستم آیا از این امتحان بزرگ الهی سربلند بیرون آمده ام یا... در مدت زمان زندگی یک انسان لحظات با شکوهی وجود دارد که در مجموع شاکله آن، انسان مرهون آن لحظات است. به نظرم لحظه آزادی همان قدر باشکوه بود که لحظه اسارت سخت بود. در لحظه ی اسارت احساس میکردی خداوند تو را برای یک امتحان بزرگ لایق دیده و در لحظه آزادی احساس میکردی خداوند متعال تو را لایق امتحانی دیگر به نام آزادی تشخیص داده و در هر دو مورد باید سعی میکردی از این امتحاناتموفق و سربلند بیرون بیایی.
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
🔻ریش هامون را نزدیم!
مدت ها بود که علی رغم فشار عراقیها ریشهایمان را کوتاه نمی کردیم و خلاصه با ریشهای بلندمان ابهتی پیدا کرده بودیم. افسر بعثی تهدید کرد باید ریش هایتان را بزنید در غیر این صورت به ایران نمی روید. گفتیم ما به ایران نمی رویم مگر با همین ریشها. اولش مخالفت کردند لحظاتی اتوبوس ها معطل شدند. بعد افسر عراقی آمد و گفت: به درک بذار با همین سر و وضع پریشون به ایران بروند، ما می خواستیم بهتون خدمتی بکنیم.
🔻سوار هواپیما شدیم ولی آیا واقعا داریم می ریم ایران!؟
ما را به فرودگاه بغداد. بردند پای پلکان هواپیما به هر یک از ما یک جلد قرآن هدیه دادند. سوار هواپیمای العراقیه شدیم. بعد از دقایقی هواپیما از روی باند پرواز بلند شد و به هوا خواست. اما آیا واقعاً مقصد ایران بود یا باز هم توطئه ای دیگر در پیش بود. از بس ما را از این اردوگاه به آن اردوگاه برده بودند احتمال این که باز هم ما را به اسارتگاهی دیگر ببرند بسیار زیاد بود. بیش تر از این که خوشحال باشم بهت زده و متحیر بودم. باورش برایم سخت بود که بالاخره داشتیم آزاد می شدیم. خدایا نکند ما را تحویل آمریکائیها بدهند. هر چه بود به احتمال زیاد مقصد ما خارج از کشور عراق بود. اما کجا...
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۵
▪️دوست داشتم پنجره هواپیما را میشکستم و با سر می پریدم بیرون
بعد از سالها شکنجه و اسارت در بغداد سوار هواپیمای العراقیه شدیم،مهمان دار عراقی غذا آورد و خوردیم. از بغداد که سوار هواپیما شدیم یک ساعتی می گذشت که خلبان اعلام کرد برای فرود در فرودگاه مهرآباد ارتفاع کم میکنیم. نگاهی به بیرون انداختم اولین چیزی که دیدم ساختمان های سر به فلک کشیده و یک اتوبوس دو طبقه بود. مطمئن شدم تهران است. برای من در آن لحظه آن ساختمانهای سر به فلک کشیده، قطعه ای از بهشت و آن اتوبوس دو طبقه قدیمی دودزا به سان براق بهشتی بودند. هواپیما نشست. باید مدتی صبر میکردیم تا پلکان را میآوردند. قلبم به تپش افتاده بود. دوست داشتم شیشه ها را میشکستم و با سر از پنجره هواپیما به بیرون می پریدم.
🔻نادر دشتی پور داشت گریه می کرد
نادر دشتی پور کنارم نشسته بود. نادر از فرماندهان جسور و شجاع جبهه های جنگ بود. وجود او نعمتی بزرگ برای ما بود. او که برادر دو شهید است در هنگام فرود در مهرآباد معصومانه و با صدایی بسیار آرام میگریست. در فیلم آزادی اسرا که از تلویزیون عراق پخش میشد میدیدم که چگونه بچه ها هنگام دیدن خاک وطن به روی زمین افتاده و گریه میکنند اما من گریه ام نمیآمد. هر چه سعی کردم دیدم اصلاً نمی توانم گریه کنم. بیشتر حالت یک آدم شوکه شده و مبهوت را داشتم.
🔻بسیجی ها شیک و با لباس فرم
در همین فکرها بودم که درب هواپیما باز شد. پیاده شدیم. بعد از سه سال و یازده ماه یا به تعبیری دیگر هزار و چهارصد و بیست و پنج روز دوری از خاک ایران اسلامی، سربر خاک کشورمان گذاردیم و خداوند متعال را بر نعمت آزادی شکر کردیم. اولین قیافه هایی که دیدیم چند نفر بسیجی بودند که با اونیفورم های شیک برای استقبال آمده بودند. برایم تعجب آور بود! از نظر ما بسیجی یعنی یک چهره خاک آلوده با لباسهای خاکی و موهای ژولیده. تا آن موقع بسيجی تر و تمیز با لباس فرم مرتب ندیده بودم. از این که بسیج تعطیل نشده خوشحال بودم. در اسارت نگران بودم نکند بعد از جنگ بسیج تعطیل شود.
🔻دوست داشتم زودتر برم پیش خانواده
کمی جلوتر در قسمت VIP یا همان تشریفات منتظرمان بودند و مراسم استقبال برگزار شد که البته برای ما کسل کننده بود چون دوست داشتم زودتر ما را رها کنند تا پیش خانواده مان برگردیم.
درجه برای سپاه پاسداران
آنجا چند نفری را با لباس سپاهی دیدم که روی دوششان درجه داشتند تعجب کردم چون آن موقع سپاهی با درجه ندیده بودیم. سپاهیها در هنگام جنگ بیشترین همت خود را صرف جنگ کرده بودند حتی به خود اجازه نمی دادند به اموری غیر از جنگ و خدمت فکر کنند حتی بارها دیده بودم به زور باید به این عزیزان حقوق می دادند، نمی گرفتند چه برسد به درجه اما شرایط صلح غیر از جنگ بود و زمان تغییر کرده بود.
🔻فرهنگ شهر تغییر کرده بود!
رفتار مردم شهر هم برای مان غریب بود. حتی حرکات مجری تلویزیون هم برایم جلف به نظر می رسید. با خودم گفتم: «خدایا! اینجا همه چی عوض شده اینا چرا این جوری میکنند».
بعد از مراسم استقبال رسمی سوار اتوبوسها شدیم و به مقصد قرنطینه و آزمایشهای پزشکی حرکت کردیم. مسیر حرکت از داخل شهر بود. مردم در گوشه و کنار خیابان ابراز احساسات میکردند و ما هم برایشان دست تکان میدادیم. از دیدن شهر با مردم آزاد لذت میبردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۶
قرنطینه شدیم
دیدار شورانگیز با «برادرم»
بعد از پایان مراسم استقبال و پذیرایی در فرودگاه، ما را سوار اتوبوس کرده و به محل قرنطینه و معاینات پزشکی بردند. محل قرنطینه جایی در مجموعه صنایع دفاع واقع در چهارراه پاسداران بود. آنجا برادرم علی را دیدم که پشت نرده ها به پهنای صورت اشک می ریخت و سعی می کرد خودش را به داخل برساند. با نادر صحبت کردم و با شیره مالی سر نگهبان ها توانستم برای لحظاتی علی را به داخل قرنطینه بیاورم. بعد از چهار سال، اولین دیدار با برادرم بسیار شورانگیز بود.
🔻نگران زنده بودن خانواده و اقوام بودم
اولین چیزی که از علی پرسیدم این بود که آیا همه خانواده زنده هستند؟! خیلی نگران بودم که پدر بزرگ یا مادر بزرگها فوت کرده باشند. او گفت: «همه خوبند» گفتم: «قسم بخور!». او قسم خورد و گفت: «توی مدتی که دوستاتون برگشتند و شما نیومدید من یه پام وزارت خارجه بود و یه پام دانشگاه». او در تهران دانشجوی پزشکی بود.
🔻خبر فوت بستگان بچه ها در زلزله منجیل
در قرنطینه خبر فوت بعضی از اقوام بچه ها را میآوردند که همه را به شدت منقلب می کرد. آخر ما با رفقای اسیرمان مثل برادرانی واقعی شده بودیم. یکی از اسرا که اهل منجیل بود خبر کشته شدن تعدادی از اعضای خانواده اش در زلزله منجیل را شنید که شیرینی آزادی را در کام همگی تلخ کرد.
🔻برای آزادی هم باید برنامه داشت
کم کم احساس میکردم آزادی همه اش خوشی و شیرینی نیست و یک امتحان تازه در راه است. باید دید درستی از صحنه جدید پیدا میکردم و با تعریف درست جایگاهم در این صحنه نقش آفرینی میکردم. از همان لحظه ای که پا را از پلکان هواپیمای عراقی به خاک مقدس کشور اسلامی ام گذاشتم شرایط جدیدی را برای نبرد با دشمن احساس میکردم که نیازمند صبر و تدبیری بیشتر از زمان دفاع مقدس و اسارت بود.
🔻 چهره معصوم و خندان پدر
پس از سه روز قرنطینه در تهران ، ما را با هواپیما به وطن و زادگاه عزیزم اهواز بردند. شب به اهواز رسیدیم. داخل فرودگاه مراسم استقبال باشکوهی با حضور امام جمعه و کلی آدم حسابی دیگر که هیچ کدامشان را نمیشناختم برگزار شد. در فرودگاه پدرم را دیدم که چهره معصومش آمیخته ای از خنده و گریه شده بود. او را در آغوش گرفتم. راستش آغوش پدر را تا آن موقع تجربه نکرده بودم، خیلی چسبید. دستش را بوسیدم.
🔻تجدید عهد با شهدا
فرودگاه خیلی شلوغ بود. قرار بود اول برویم بهشت شهدا و با شهدا تجدید میثاق کنیم. از پدرم خواستم به بهشت شهدا بروند و آنجا منتظرم باشند. پدرم با همه فامیل و ایل و طایفه راهی بهشت شهدا شدند.
🔻داخل شهر غلغله بود
داخل شهر غلغله بود. به گردن هر کدام از ما هم یک طوق گل بودند که خیلی کیف میداد. دیدم این طوق گل دارد نقش طوق شیطان را بازی میکند. آن را کنار گذاشتم. اتوبوس آنقدر شلوغ بود که اسرا را فقط می شد از طوق گلشان شناسائی کرد. داشتند برخی را از اتوبوس پیاده می کردند. دیدم بدون این طوق گل ممکن است مرا از اتوبوس پایین بیندازند...
🔻بجای بهشت شهدا رفتیم فرمانداری
توی مسیر بهشت شهدا نمیدانم به خاطر شلوغی زیاد یا به دلیل دیگری مسیرمان را به سمت فرمانداری تغییر دادند. داخل فرمانداری هم کلی برنامه های تبلیغاتی و میزگرد برگزار کردند. هر کس میخواست کمی با ما پز دهد و عکس یادگاری بگیرد ولی ما اصلاً توی فاز آنها نبودیم.
🔻به سمت محله زیباشهر اهواز
مشتاق دیدار خانواده بودم
حسابی خسته شده بودیم. خدا خدا می کردیم رهایمان کنند، برویم تا خانواده هایمان را ببینیم. بعد از مدتی فرماندار رهایمان کرد و هر کس رفت پیکارش. با یکی از ماشینهای فامیل از کاروان مستقبلين خانوادگی که شهر را روی سرشان گذاشته بودند به سمت محله زیباشهر حرکت کردیم.
🔻بیاد شهدای مسجد جواد الائمه
توی مسیر چشمم به مسجد جواد الائمه افتاد و یاد شهدای این مسجد قلبم را فشرد. این مسجد سکویی بود برای پرواز عشاقی که پرنده قلبشان هوای وصال معشوق کرده بود. از جلوی مسجد رد شدیم و به نزدیک خانه رسیدیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۷
▪️در وسط جمعیت دنبال مادرم بودم
جمعیت زیادی برای استقبال به محله زیباشهر آمده بودند. ازدحام شده بود. در میان جمعیت فقط به دنبال مادرم میگشتم. با دیدن مادرم در انبوه جمعیت، روی پایش افتادم و پایش را بوسیدم. نزدیک بود زیر دست و پا له شوم. همه یا می خندیدند یا میگریستند. آن هایی هم که مسئول تدارکات مراسم بودند، حسابی عصبانی شده بودند و سر همدیگر داد و بیداد می کردند. محوطه که حدود ۲۰۰ متر بود را با برزنت سقف زده بودند و قرار شده بود اداره برق هم برق محله ما را که آن شب نوبت خاموشیاش بود، قطع نکند. لحظات عجیبی بود.
🔻از مادر فرمانده خجالت کشیدم!
دو سه روزی کارم شده بود نشستن توی حیاط خانه و دید و بازدید با فامیل و همسايهها. بالأخره سقف كاذب جمع شد و من داخل خانه میزبان مردم بودم. بعضی وقت ها افرادی عکس به دست به خانه مان میآمدند و با نشان دادن عکسها به من سراغ پسرشان یا همسرشان یا برادرشان را میگرفتند که آیا مـن آنها را در بین اسرا دیده ام یا نه. دلم نمیخواست کسی را ناامید برگردانم، اما خیلی هایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. آن لحظات برایم بسیار سخت گذشت. یک روز هم مادر شهید فرجوانی آمد خانه مان. با دیدن او به شدت گریه ام گرفت. او بزرگواری کرد اما جا داشت بپرسد چه طور برگشتید و جسد مطهر فرمانده تان را جا گذاشتید. از خجالت داشتم آب میشدم. فشار سنگینی بر قلبم احساس می کردم. خدا خدا می کردم زودتر این دیدار تمام شود.
🔻باید عقب افتادگی علمیام را جبران میکردم
همان طور که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ اسارت را به عنوان عرصه جدید و واقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته بودم پذیرفتم و پذیرفتم چاره ای جز صبر و مقاومت ندارم، اکنون یعنی دی ماه سال ۱۳۶۹ نیز باید تحلیل درستی از عرصه میداشتم و به دنبال انجام وظیفه ام میرفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید چهار سال عقب افتادگی علمیام را به سرعت جبران میکردم و ثابت میکردم سربازان خمینی کبیر همیشه مرد میدان عمل به تکلیف هستند. خواه زمان دفاع و شهادت، خواه زمان صبر و مقاومت و بالأخره خواه زمان سنگر علم و دانش. برای ما انجام تکلیف مهم بود نه جایش و نه حتی نتیجه اش. باید ثابت میکردم همان گونه که در جنگی که بود سرباز ولایت بودیم در جنگی که هست نیز سرباز ولایتیم.
🔻باید از همین وسط ترم درسم را شروع کنم
دوهفته بیشتر در خانه نماندم. حالا دیگر به نیمه آذرماه نزدیک می شدیم. به خانواده گفتم: «باید یه سری به دانشگاه علم و صنعت بزنم و ببینم آیا میتونم از همین ترمی که دو ماه و نیمش گذشته درسم رو شروع کنم». خانواده گفتند: «تو نیاز به استراحت داری، حداقل صبر کن از سال بعد یا از ترم بعد شروع کن». اما من هر چه لازم بود صبر کرده بودم و دیگر صبری برایم باقی نمانده بود. یا بهتر بگویم اینجا دیگر جای صبر کردن نبود. در تمام مدتی که در خانه بودم، مرتب کتابهای درسی را مرور می کردم. البته اگر چه اکثر مطالب را فراموش کرده بودم اما احساس می کردم آمادگی یک شروع موفق را دارم. هرکس برای دیدن من به خانه می آمد، من را در حال مطالعه میدید. یادم هست با کتاب ریاضی مهندسی شروع کردم و هر کتاب درسی ای که دستم میرسید می خواندم.
🔻قبل از دانشگاه به پابوسی امام رضا (ع) رفتم
بالأخره خانواده را راضی کردم برم دانشگاه ولی اول همراه مادرم و مسعود ماهوتچی و خانواده اش به پابوسی حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم. در مشهد مدتی هم با هاشم بودیم و تیم سه نفره مان دوباره دور هم جمع شد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۸
▪️از مشهد مستقیم رفتم دانشگاه
تنها چند روز بعد از آزادی برای عرض ادب به پابوسی امام رضا علیه السلام و مشهد رفتم در بازگشت از مشهد، مستقیم آمدم تهران و رفتم دانشگاه. شکل و شمایل ظاهری دانشگاه فرقی نکرده بود. اول یک دل سیر دانشگاهی که از صمیم دل دوستش میداشتم را نگاه کردم. دوست داشتم به همه جاهایی که از آنها خاطره ای برایم مانده بود، دوباره سری بزنم و آن خاطرات را مرور کنم. به مسجد کوچک اما با برکت دانشگاه، به آزمایشگاه مدار با آن وسایل قدیمی و درب و داغونش که به سختی میتوانستی یک مقاومت را با دقت در آن اندازه گیری کنی و به ...
🔻استقبال گرم و با محبت اساتید و دانشجویان
اولین ترم رفتم دانشکده برق. کسی من را نمی شناخت، رفتم دفتر آقای دکتر وکیلی. چند دانشجو مشغول بحث با ایشان بودند. دم در ایستادم تا دور و برش خلوت شد. ایشان نگاهی انداختند و خیلی سریع نگاهشان را از من برگرداندند، اما بلافاصله انگار که چیز غریبی دیده باشند دوباره نگاهشان را به من دوختند. بدون توجه به محیط اطراف و دانشجوهایی که آنجا بودند به طرفم آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحظات شورانگیزی بود. تمام دانشجویان مات و مبهوت فقط نظاره گر این صحنه ها بودند و نمی دانستند در اطرافشان چه میگذرد.
🔻با اصرار و بسرعت درس ها رو شروع کردم
به دیدار برخی دیگر از اساتید رفتم و کم کم دانشجویان هم متوجه قضیه شدند، در حالی که میخواستم کسی متوجه حضورم در دانشکده نشود. دفتر فرهنگی دانشکده برایم مراسمی برگزار کرد اما این مقدمات خیلی حوصله ام را سر می برد. دوست داشتم سریع سراغ بحث و درسم بروم. به آموزش رفتم، و آمدنم را اعلام کردم. درخواست کردم چند واحد را در همین ترم پاس کنم. با اصرار به آنان قبولاندم که توانایی این کار را دارم. یک ترم نصفه نیمه با حداقل تعداد واحدها فقط واحد دادند.
🔻از کف زدن ها تعجب کردم
اولش توی خوابگاه دانشگاه تهران مهمان برادرم علی بودم اما مدتی بعد بچه های دفتر فرهنگی خوابگاهم را درست کردند و توی خوابگاه هم مراسمی با حضور رئیس دانشگاه جناب آقای دکتر طائب برگزار شد. در این مراسم بچه ها برای نشان دادن خوشحالی شان کف زدند که برای من بسیار تعجب آور بود. نمیتوانستم باور کنم کف زدن به عنوان ابراز خوشحالی در فرهنگ ما جا باز کرده باشد. سال ۶۵ که اسیر شدم مردم برای تشویق و هنگام شادی صلوات میفرستادند اما الان...
🔻 ۲۰ سال اسیر بودم
در همان ایام یکی از من پرسید: چند سال اسیر بودی!؟ هنگام اسارت ۲۰ ساله بودم و الان ۲۴ سالمه، مشخصه چهار سال! اما گفتم: حقیقتش ۲۰ سال اسیر بودم. او تعجب کرد. گفتم: من فقط چهار سال از همه عمرم رو آزاد بودم، آزاد از خودم و از دنیا و جاذبه هاش. تمام دارایی ما در اسارت در ته یک کیسه انفرادی جا می شد. هر وقت که ملک الموت برای قبض جانم میآمد با کمال میل پذیرایش بودم. این معنای واقعی آزادی است. اما حالا آن قدر به دنیا و داشته هایش تعلق خاطر پیدا کرده ام که حتی اگر ملک الموت با بشارت بهشت هم به سراغم بیاید مشکل بتوانم از این همه تعلقات دل بکنم.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۹
آخرین قسمت
▪️گیج سرعت پیشرفت تکنولوژی شده بودم
هنوز کمتر از یک ماه از آزاد شدنم نمیگذشت که در کلاسهای درس شرکت میکردم. تمام روز را به مرور درسها اختصاص داده بودم. در کلاسهای کامپیوتر هم شرکت میکردم. پیشرفت تکنولوژی در عرصه کامپیوتر برایم بسیار تعجب آور بود.
🔻چهار سال که نبودم دانشگاه پر از کامپیوتر شده بود
هنگام اسارتم در سال ۱۳۶۵ در کل دانشگاه فقط یک کامپیوتر که آن هم فقط در دسترس یک اپراتور مخصوص بود و دانشجویان فقط از طریق اتاق پانچ و کارت پانچ، برنامه نویسی میکردند. اما الآن تعداد زیادی کامپیوتر در دانشگاه وجود داشت که در دسترس همگان بود.
🔻اصطلاحات درس را نمی فهمیدم اما تسلیم نمی شدم
در کلاسهای آموزش کامپیوتر شرکت کردم، اما حرفهایش را نمی فهمیدم. از کلماتی استفاده می کرد که همه بلد بودند اما من معنی آنها را نمی دانستم. اولش میترسیدم سؤالهایم باعث تمسخر دیگر دانشجویان شود. اما کم کم به خودم گفتم مرد حسابی، خنده بچه ها که بدتر از کابل سه فاز بعثی ها نیست، اگه بخوای این جوری پیش بری به هیچ جا نمی رسی. هنوز چیزی از کلاس نگذشته بود که دست را بلند کردم و سؤالی پرسیدم که طبق پیش بینی ام همه را خنداند. اما من کوتاه نیامدم و باز هم در کلاس شرکت میکردم و سؤال هایم را می پرسیدم. اصرار داشتم مطلبی را نفهمیده باقی نگذارم. از هر چه نمی فهمیدم می پرسیدم و اصلاً نگران تمسخر سایر دانشجویان و از همه مهمتر عصبانیت استاد هم نبودم. برخی سؤال هایم آن قدر بدیهی بود که باعث تمسخر بچه ها میشد و بعضی از اساتید هم خیال می کردند دارم دستشان میاندازم. لذا عصبانی میشدند. برایم مهم نبود. در راهروی دانشکده قبل و بعد از کلاس از استاد سؤال میکردم. بچه ها از این همه تلاشم متحیر بودند.
🔻همه چیز رو فراموش کرده بودم
درس مدار منطقی را در آن ترم برداشتم. جالب است که از پیش نیازهای این دروس که قبلاً پاس کرده بودم مثل درس مدار و الکترونیک چیزی یادم نمانده بود. برخی دوستانم برای این که سؤالهای بدیهی و ساده ام را برای اساتید و دانشجویان توجیه کنند برای استاد سابقه ام را توضیح میدادند. اما من دوست نداشتم هیچ کس از سابقه ام باخبر شود. دوست داشتم همان گونه که در کنکور ورودی از مزایای رزمندگی برای ورود به دانشگاه استفاده نکرده بودم حالا نیز بی هیچ منتی و مثل بقیه با من رفتار کنند. در آن لحظات هیچ چیز به غیر از جبران مافات برایم اهمیت نداشت. علی رغم این که قبل از اسارت جزء نفرات برتر دانشکده و با معدل الف بودم، اما واقعاً پس از چهار سال اسارت، تقریباً همه چیز را فراموش کرده بودم.
🔻 برگشت عالی به بهترین شرایط علمی
دوستانم تقسیم کار کردند و هر کدام درسی را با من مرور می کردند. یکی الکترومغناطیس، دیگری مدار، اما اصل کار با خودم بود. سعی میکردم بیشتر از بچه ها برای رفع اشکال استفاده کنم. این گونه بود که به لطف الهی با سرعت در همان ترم تمامی این دروس را در کمتر از دو ماه دوباره مرور کردم و خود را به سطح علمی مطلوبی رساندم جوری که ترم دوم ۶۹ - ۷۰ معدلم ۱۷/۸۲ شد. تابستان هم در خانه دوام نیاوردم. شش واحد هم ترم تابستان برداشتم و با معدل بالای ۱۸ به اتمام رساندم. حالا دیگر شده بودم همان شاگرد اول دانشکده مثل قبل از اسارت
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
#احمد_چلداوی
♦️پایان خاطرات دکتر احمد چلداوی
ان شاءالله لذت برده باشید.