eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
250 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد مجیدی| ۱ ▪️کارهای عجیب در شرایط اردوگاه گاهی از بچه‌ها کارهایی سر می‌زد که یک کم عجیب بود و ما نمی‌فهمیدیم علت این‌کار چیست حالا چه آن‌کار کوچک و ریز بوده باشد یا بزرگ و کلی اما به‌ هرحال این مسایل جزو واقعیت‌های اسارت بود. البته هرکس می‌تواند توجیهی برای آن بنویسد ولی خب اینکه حقیقت چیست مبهم است. یک روز که آسایشگاه ما قرار بود صبح در نوبت دوم (آن زمان که آسایشگاه‌ها تکی بیرون می‌رفتند) برای هواخوری بیرون بریم و یک ساعت هواخوری داشته باشیم وقتی به آسایشگاه برگشتیم، محمد مشهدی مسئول تقسیم غذا بود وقتی غذا رو تقریبا به یک اندازه و بین همه گروه‌ها تقسیم کرد، دیدم داره ظرف گروه خودشون رو به شکل عجیب و غریبی تقسیم می‌کنه به این صورت که از هر نفر یک لیوان گرفته و داره برنج‌ها رو نه با قاشق بلکه دونه دونه برای هر نفر می‌ریزه، این‌که چرا این‌کار رو می‌کرد الله اعلم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۲ ▪️راه حلی برای مشکل گرسنگی من در بند ۲ و در آسایشگاه ۵ بودم. سهم نان هر نفر یکی و نصفی بود. معمولا بلافاصله بعد از تقسیم نان، نصف نان رو از شدت گرسنگی می‌خورديم و آن یک نون رو به یکی دیگه از دوستان که در قسمت دیگری از آسایشگاه بود می‌دادیم که فاصله اون با ما به نسبت بغل دستی مون زیاد بود و هر لحظه کنارمون نبود تا اون نون رو برای ما نگه داره و فردا صبح به ما بده. چون در شب‌ها گرسنگی به حدی فشار می‌آورد که تحمل آن سخت بود و اگه نانی در دسترس بود استفاده می‌کردیم. یک روز صبح زود که دوستم برای نماز صبح بیدار شد اومد پیش من و گفت: محمد جان ببخشید، نونی رو که دیشب به من دادی نیست و خیلی نگران بود. گفتم: ناراحت نباش دیشب خودم اومدم و یواشکی از زیر سرت کشیدم بیرون و خوردم، گفت: کی اومدی که من متوجه نشدم گفتم: نصف شب از شدت سوزش معده مجبور شدم به حالت نیم خیز بیام و از زیر سرت نون رو در بیارم و استفاده کنم. در آن روزها معمولا من و شهید احسانیان با هم این‌ کار رو می‌کردیم . تقدیم به روح پاک و مطهر شهید صلوات . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۳ ▪️غذای مفقود الاثرها اگر فیلم غذا گرفتن اسرای اردوگاه رمادی را که یک خبرنگار فرانسوی گرفته بود دیده باشید برنج و خورشت هم از جهت مقدار و کمیت و هم گوشت و سیب زمینی و .‌.. بد نبود و تقربیا عادی بود که احتمالا جلوی دوربین اینطوری بود و شاید واقعیت چیزی غیر از این بود اما بهرحال در اردوگاه ما که مفقودالاثر بودیم اینطوری نبود. خورشت غدای ظهر که با برنج می‌دادند بیشتر آبکی بود. چند تا دونه لوبیا یا چند تکه پیاز و یه مقدار آب رنگی بود به اسم خورشت ولی در فیلم اردوگاه مادی خورشت کامل هست. در هر اسایشگاه ، هر روز صدا می‌زدند ده نفر بیان برای غذا، یک روز من برای اولین بار رفتم برای غذا گرفتن ،هوا خیلی ‌گرم بود و ما به شدت عرق می ریختیم، وقتی به آشپز خانه رسیدیم و نوبت ما شد که غذا بگیریم (آنوقت در بند ۴ آسایشگاه ۱۱ بودیم) آشپز به اندازه یک پیمانه که اندازه یک بشقاب ،(تقریبا) برنج ریخت داخل ظرف و رفتم برای خورشت که اندازه یک لیوان خورشت ریخت که در آن حدود سه تا دونه باقالی بود و بقیه اش آب خالی روی برنج ریخت و گفت برو و ما مجبور بودیم ظرف غذا رو یک مقدار جلو تر از بدن خودمون بگیریم که عرق سر و صورتمون داخل ظرف نریزه و من مرتب با خودم میگفتم خدایا مقسّم غذا بیچاره چطور میخواد این سه دونه باقالی رو تقسیم کنه بین ۱۰ نفر ولی صبوری برادران باعث می‌شد که درگیری پیش نیاد در اردوگاه ما معمولا یک دیگ برنج بود و یک دیگ کوچکتر خورشت طبخ میشد البته من یکبار زحمت یکی رو که از بقیه درشت تر بود رو کشیدم و آنچنان عذاب وجدان گرفتم که مجبور شدم سر صف آمار از همه حلالیت بطلبم .ان شاءالله که حلال کرده باشند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۴ چنان سیلی خوردم که درد مجروحیتم فراموشمم شد! در شب ۶۵/۱۲/۱۲ در مرحله سوم و تکمیلی کربلای ۵ شرکت کردیم و فردای آن روز یک تیر کلاش به ران پای چپم نشست. بلافاصله به عقب نگاه کردم تا شاید برای آخرین بار پای خودم رو ببینم چون یقین کردم پای چپم قطع شده از بس که درد پایم شدید بود ولی در واقع فقط تیر خورده بودم. اومدم از بریدگی خاکریز که محل عبور تانکها و نفربرها بود تغییر مکان بدم که گلوله تانک به سه متری من اصابت کرد و ترکش تانک وارد سَرم شد و خون سَرم جیب بارگیر تنم رو پُر کرد و از هوش رفتم . ۳؛۴ ساعت بعد که به هوش آمدم دیدم عراقی‌ها دورم رو گرفته‌اند. مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند جلوی تانک گذاشتند به خدمه تانک دستور دادند منو زیر بگیره. دوتا سرباز عراقی از خاکریز پایین آمدند و بلندم کردند و پشت ايفا (خودروی حمل نیرو) پرت کردند و به راننده گفتند: (یالا سریع ره الی المستشفی) سریع ایشون رو به بیمارستان ببرید. این ماشین از بین چاله چوله‌های خط مقدم از ترس خمپاره‌ها و آر پی جی‌ها و ... با سرعت حرکت می‌کرد و من تا توان داشتم فریاد می‌کشیدم و بدنم تا نیم متر بالا و پایین می‌پرید و درد پا و سر امانم رو بریده بود و این مجروحیت با موج انفجار توام شده بود و هذیان هم می‌گفتم. با این وضع مرا به بیمارستان هارون الرشید در جنوب بصره بردند.وارد بیمارستان که شدم یک سرباز عراقی با ویلچر به داخل راهروی بیمارستان برد. دو روز اونجا بودم. صبحانه ، نهار ، شام سرو می‌شد، دستشان درد نکند اما روز سوم از هیچی خبری نبود ظاهرا می‌خواستند عملم کنند و همین هم شد. شاید بخاطر سن کمم نخواستند چیزی بگن که من وحشت نکنم. شب هنگام، مرا در حال خواب به اتاق عمل برده بودند و پیشانی‌ام رو که محل ورود ترکش تانک بود بخیه زده بودند و به ۸ تا ترکش داخل سر و جمجمه دست نزده بودند ‌و محل تیر پای چپ رو هم یک باند گذاشته بودند و چسب زده بودند که خونریزی نکند . هنوزم که هنوزه تیر و ترکش‌ها در بدنم و سرم جا خوش کرده و به دکترهای متعددی مراجعه کردم گفتند: در هیچ جای دنیا قابل جراحی و عمل نیستند. چون تیر در سفید ران پا جا خوش کرده و دست زدن به اون یعنی فلج پا از کمر و ترکش‌های سر چون در دیواره مغز و جمجمه ساکن شدند بیرون آوردن اونها یعنی قسمت اعظمی از بدن فلج شده و حرکت خود رو از دست خواهد داد. پس دست پزشکان عراقی درد نکند که ترکش‌ها را از بدنم بیرون نیاوردند از این جهت من و ترکش ها با همدیگه رفیق شدیم و کاری به هم نداریم. البته اونا گاه گاهی شیطنت کرده و ناخنکی می‌زنند و اعصاب و روان مرا به هم می‌ریزند و .. بخاطر همین وضعیت اعصاب و روان، اوایل آزادی،بعد ازدواج و بچه‌دار شدن، یک‌بار خواستم پسر چند ماهه‌ام رو بخاطر گریه کردن از پنجره طبقه دوم به بیرون پرت کنم که صاحبخانه عزیزم مثل برق و باد اومد و بچه رو از پشت سر گرفت. به‌ هرحال بعد از عمل در بیمارستان الرشید بصره مرا به اتاق ریکاوری و بعد به بخش آوردند صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دست و پاهایم رو با باند به تخت بستند و از ناحیه سر به شدت احساس سوزش می کردم و تشنگی امانم رو بریده بود . داد زدم نگهبان اومد و دست و پام رو باز کرد و رفت برام یک لیوان چای آورد و وقتی طلب قند کردم گفت: بخور چای ما شیرینه. به‌ هرحال حال دستور مرخصی صادر شد و مرا با یک دستگاه آمبولانس به ابتدای اتوبان بصره به بغداد منتقل کردند. در این جابجایی با اولین سیلی که به صورتم خورد که از درد این سیلی، تمام درد و رنج‌ها و تشنگی و موج گرفتگیم فراموشم شد. منو به اتاقکی بردند که حدود ۶۰ نفر از نیروهای لشگر ۲۵ کربلا و دو نفر از لشگر خودمون ۳۲ انصارالحسین(ع) اسیر شده بود. داشتم باور می کردم که اسیر شدیم! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۵ ▪️گزارش عصر ۱۳ خرداد در تکریت ۱۱ امروز عصر ۱۳ خرداد سال ۶۸ موقع هوا خوری است و ما در محوطه بند چهار اردوگاه ۱۱ تکریت بودیم و چیزی به شب نمانده بود که یکی از نگهبانها خبر وخامت حال عمومی حضرت امام خمینی روحی له الفداء رو به یکی از بچه ها داده بود و ایشان هم بلافاصله خبر رو با بزرگان در میان گذاشت و در نهایت همه در جریان این خبر بسیار دردناک و وحشتناک قرار گرفتند. البته شب هم تلویزیون نشان داد که حضرت امام (ره) در بیمارستان بستری بودند و مجری اخبار گفت که در اخبار سراسری ایران از مردم خواسته اند که در تکایا و امامزاده ها و حرمهای مطهر در مشهد و قم و در مساجد مردم برای شفای امام دعا کنند. هرچند معمولاً اخبار یکطرفه پخش می شد و قابل اعتماد نبود. نا خودآگاه بدون اینکه توجه کنیم الان وقت هوا خوری است که همیشه یک فرصت برای تمدید اعصاب و دیدار دوستان و هم فرصتی بود تا رفع حاجات کنیم و دستی به آب برسانیم تا شب هنگام مجبور به استفاده از سطل برای رفع حاجت نشویم و بدون توجه به افسر و نگهبان اردوگاه، همه به سمت آسایشگاه هجوم بردیم و هر کس سر در گریبان خود کرده و دو زانوی غم بغل کرده و آرام هر آنچه از ادعیه و التماس و تضرع داشت با کمک آیاتی که از قرآن کریم محفوظ داشتیم را خالصانه و با مروارید اشک در دست گرفتیم و از درگاه خداوند حکیم و شافی صحت و سلامتی آن یگانه دوران را طلب کردیم و هر کس در گوشه ای به دیوار تکیه زده و پتو به سر کشیده و بعید می‌دانم آن شب که به بلندای تاریخ بود کسی خوابیده باشد و تا نماز صبح تضرع و التماس و صوت قرآن به گوش می‌رسید. آن شب سیاه و فراموش نا شدنی بالاخره خود را به طلوع فجر رساند . وقتی برای گرفتن وضو و اقامه نماز صبح در جلوی آسایشگاه صف کشیده بودیم یک نفر تلویزیون رو روشن کرد و ای کاش هیچ وقت روشن نمیشد آن جعبه سیاه همه با چشمانی اشکبار نگاهشان به آن مستطیل سیاه دوخته شده بود درحالیکه صحنه هایی از بستری بودن امام در بیمارستان جماران را نشان می داد و نوشت: خمینی مات! ما سختی‌های اسارت را به جان خریده بودیم و برای دیدار آن اسوه تقوا لحظه شماری میکردیم. اردوگاه یکپارچه غرق در غم و ناله شده بود امیدها ناامید و حسرت و اندوه جای همه آرزوها را گرفته بود که ناگهان حاج آقا حسن اسلامپور که مربی قرآن ما و از روحانیون اردوگاه بود قرآن را از دست آن عزیزی که در آن دقایق نوبت تعیین شده ایشان برای استفاده از نوبت ده دقیقه ای قرآن بود گرفت با چشمانی اشکبار آرام آرام به صدای شکسته اش موج داد و آیاتی از قرآن کریم را تلاوت کرد به این مضمون که: مؤمنین کسانی هستند که وقتی مصیبتی به آنان می‌رسد می‌گویند« انالله و انا الیه راجعون» همین یک فراز از آیه قرآن کریم کافی بود تا بغضهای فرو رفته بشکند و مثل بمب فضا را در بر بگیرد .غمی مبهم همه جا را پر کرده بود و ما این را حس می کردیم، نگهبان‌ها ما را به صبر دعوت می کردند. فرداش یعنی چهارده خرداد وقت هوا خوری که شد وارد آسایشگاه شدند و گفتند اونا که دیشب قرآن خواندند بیرون بیایند کسی بلند نشد اما آنها افراد را از قبل شناسایی کرده و اسم همه آنها را نوشته بودند در نتیجه، تعدادی از ما به همراه سایر دوستان را از بند های دیگر که آنها عزاداری کرده بودند و در مجموع ۷۲ نفر را از اردوگاه ۱۱ به عنوان مخالف و افراد خرابکار به ملحق و سپس بعد از ۴۵ روز شکنجه در آنجا به اردوگاه ۱۸ بعقوبه انتقال دهند . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی | ۶ کت و شلوار عروسیت رو خودم می دورم مدتی قبل مستندی در صدا و سیما درباره شهید بزرگوار علی اکبر قاسمی (شهید مظلوم اردوگاه تکریتی ۱۱) که آقای کرامت خاطره ایشان را بیان کردند پخش شد و خانواده ایشان اظهار نمودند؛ بله ایشان خیاط بودند و حتی در آن مستند آزاده گرانقدر همدانی تکریت ۱۱ یعنی حجت‌الاسلام والمسلمین احمد آقا فراهانی عزیز کسی که به پیکر شهید در اردوگاه نماز میت خوانده هم عنوان نمودند چندین روز قبل از شهادت، علی اکبر قاسمی به آقای فراهانی گفته بودند ان‌شاءالله کت و شلوار عروسی شما رو بعد از آزادی خودم می‌دوزم، متاسفانه چند روز بعد بر اثر شکنجه عراقی‌ها به شهادت رسیدند. در سرکشی دوره‌ای که در معیت حاج جعفر زمردیان عزیز و تنی چند از عزیزان هم استانی (همدان) به منزل شهید علی اکبر قاسمی رفتیم آنجا نیز مطرح شد که شغل شهید قبل از اعزام به جبهه خیاطی بوده است، ولی عراقی‌ها چون ایشان متدین و سرسخت بود را به گمان پاسدار بودن به شهادت رساندند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 آزاده سرافراز، محمد مجیدی ۲۶ مرداد، سالروز ورود آزادگان مبارک باد https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۷ چه اشتباه بزرگی ! چند سال پیش آقای ده نمکی در خیابان ۱۲ فروردین روبروی دانشگاه تهران یک ساختمان دو طبقه به جهت تکمیل پروژه تالیف دایره‌المعارف دوران دفاع مقدس و آزادگی اجاره کرده بودند و با استخدام چند نفر از دانشجویان از آزادگان اردوگاه تکریت دعوت کردند آنجا مصاحبه داشته باشیم که حقیر هم یکی از ۱۸۰ نفری بودم که به آن مرکز دعوت شدم . قرار شد یک روز غیر کاری (پنجشنبه) از ساعت ۸ صبح برای مصاحبه مراجعه کنم. سر وقت در محل مصاحبه حاضر شده و دونفر از خواهران متولی این مصاحبه اسباب و وسایل لازم از جمله ضبط و میکروفن و ... را آماده کردند و سر ساعت شروع به سوال و جواب در قالب مصاحبه نمودیم. کاست اول، دوم، سوم و ... پر شد، وقت اذان ظهر بلافاصله اقامه نماز و پذیرایی نهار و مجددا ادامه کار، در گوشه اتاق بنری بود که اسم رفقایی که قبل از بنده دعوت شده بودند و مراجعه کرده بودند نوشته شده بود که تا آن تاریخ بنده خیلی دلم می‌خواست آدرس و شماره تلفن آن عزیزان را دشته باشم که مسئول این جلسه قول دادند در آخر کار آدرس و شماره تلفن دوستان اردوگاه ۱۱ را به بنده بدهد. بعد از صرف نهار مجددا از آنها طرح سوال و از بنده جواب ادامه پیدا کرد، تا وقت اذان مغرب، بعد از نماز هم ماجرا ادامه یافت تا ساعت ۹ شب بیش از ۱۰ تا نوار کاست پُر شد و این خواهران، خوشحال از این‌که به زوایای دیگری از وقایع اردوگاه پرداخته شد. جلسه تمام شد مسئول جلسه به اتفاق آقای ده نمکی آمدند نوارها را از حیث کیفیت بررسی کنند. چشمتان روز بد نبیند همین‌که اولین نوار را داخل ضبط گذاشتند و دکمه pley رو فشار دادند، در کمال تعجب مشاهده کردند که از ابتدای جلسه تا انتها ولوم صدای ضبط کاملا بسته بوده و از حدود ۱۰ الی ۱۲ ساعت مصاحبه حتی یک کلمه هم ضبط نشده و تمام نوارها خالیِ خالی باور کنید این دو خانم مصاحبه کننده با مشت، به سر خود می‌زدند و گریه می‌کردند که ای وای چه اشتباه بزرگی. چه خاطرات خوبی که کمتر به آنها اشاره شده بود (از قول ایشان نقل می‌کنم). به هر حال با ناراحتی و ناامیدی هنگام خداخافظی دوباره ضمن عذرخواهی، از بنده خواستند یک جلسه دیگه خدمت برسم و مجددا جلسه تکرار شود. پذیرفتم و جلسه انجام شد ولی باور کنید در حالی‌که سوالات همان سوالات بودند ولی سمت و سوی مصاحبه به مسیری دیگر رفت و دیگر آن خاطرات تکرار نشد و مکتوم ماند که ماند. لذا نتیجه اخلاقی بحث اینکه حتما بنویسید و خاطرات را پیاده سازی کنید، چرا که حتما دچار زوال و فراموشی خواهیم شد و برای خود و جامعه و آیندگان جز کلمه افسوس عابدی ِدیگری نخواهد داشت . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سفر عشق آزادگان سرافراز حاضر در پیاده‌روی اربعین ۱۴۰۲، از سمت راست: مرتضی شهبازی با خانواده، محمد مجیدی، علیرضا دودانگه، محسن میرزایی، مجید قربانی
محمد مجیدی | ۸ ▪️۱۴ سالم بود رفتم جبهه من در تاریخ ۶۵/۱۲/۱۲ در ۱۴ سالگی در منطقه عملیاتی کربلای ۵ از ناحیه سر و سینه مجروح و بیهوش شدم و پس از ۵ ساعت بیهوشی لحظه ای که چشمم رو باز کردم به اسارت در آمدم. حدود ۴ سال در اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه اسیر بودم. خوشبختانه در رور ۲۴ شهریور به عنوان آخرین گروه از آزادگان با سربلندی آزاد شدیم و وارد کشور عزیزمان شدیم. چون بعد از اسارت هیچ خبری از ما به ایران مخابره نشده بود ما مفقود الاثر بودیم اما یکی از بچه های لشگر به منزل ما رفته و گفته بود مطمئنا ایشون شهید شدند و شما بیخود منتظر ایشان هستید! پدر و مادرم حالا بخاطر خوابی که دیده بودند یا هر چی که بود من نمی دانم حرفش را قبول نکردند و همچنان منتظر خبری از من بودند. وقتی که وارد شهر شدیم به خانواده اطلاع می‌دهند که ما آزاد شده و در سپاه مستقر هستیم. تمام اقوام و آشنایان و اهالی روستا خود را در شب ۲۸ صفر به محل استقرار ما رسانده بودند. 🔻خواهرم غش کرد! من در نمازخانه سپاه در حال نماز خواندن بودم دیدم سیل جمعیت وارد سپاه شدند و یک خانم وارد نماز خانه سپاه شد و با دیدن من غش کرد و روی زمین افتاد که مشخص شد خواهر عزیزم بود. بهر حال بنده را از همانجا روی دوش گرفتند و به بیرون از ساختمان سپاه منتقل کردند درحالی که من خیلی ها را نمی شناختم . 🔻چشم انتظار دیدن مادر در آن لحظه هر کسی سعی داشت خودش را به من معرفی کند و بشناساند ولی من چشمم دنبال پدر و مادرم بود. شکر خدا از میان جمعیت به زحمت پدر بزرگوارم و دایی ام و خواهر دیگرم را شناختم اما مادرم کجا بود! می دانستم که بیشتر از همه شکسته شده و تغییر کرده است اما هر چه نگاه کردم بی نتیجه بود! جرات نداشتم از کسی سراغ مادرم رو بگیرم .خدایا نکند مادرم .....خدایا چرا کسی چیزی نمی گوید .سوار تویوتا ی سپاه شدیم و به سمت منزل حرکت کردیم . معمولا آزادگان را در روز تحویل خانواده ها می دادند اما چون ما در پادگان لشگرک تهران قرنطینه شده بودیم و تا از تهران به سنندج و از سنندج به همدان و از همدان به ملایر منتقل شدیم شب شده بود لذا سپاه به خانواده زودتر این مسأله را اطلاع داده بودند که نگران چیزی نباشند. وارد روستای خودمان شدیم که من گفتم من نذر دارم به محض ورود بر سر مزار شهدا و رفقای قدیمم حاضر شده و با آنها دیدار کنم بعدا وارد خونه خواهم شد . هرچه اصرار کردند حریف من نشدند و من شبانه جمعیت چند صد نفری را به گلزار شهدا کشاندم و بعد از قرائت فاتحه به سمت خانه حرکت کردیم .نزدیک دو گونی لنگ کفش از جمعیت به جا مانده بود ! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی | ۹ ▪️۱۲ اسفند ۶۵ گرامی باد سال ۶۵ بود و سرمای زمستان نسبت به الان سوز بیشتری داشت .سر کلاس درس در پایه دوم راهنمایی در مدرسه نبوت روستای داویجان ، روستای بغل دست روستای خودم یعنی روستای جوراب را عرض میکنم از توابع شهرستان ملایر ،نشسته بودیم که ناظم مدرسه درب کلاس را باز کرد و با بغض خاصی در گلو اعلام کرد بچه ها یکی از همکلاسی های شما ، بنام محمد موسوی در جبهه شهید شده و همین خبر کافی بود تا حقیر برای اعزام به جبهه مصمم تر شده و تصمیم نهایی رو بگیرم . روز دوم اسفند ماه بود و روز اعزام نیرو به جبهه در قالب سپاه حضرت مهدی (ص). به همراه ۴ نفر از دوستان به سپاه شهرستان رفتیم و با ترفند معمول آن زمان ( دستکاری شناسنامه ها) توانستیم رضایت مسئولین اعزام رو جلب نموده و با چند دستگاه اتوبوس به پادگان شهید مفتح دزفول اعزام شدیم و با یک سری آموزش فشرده ، در تاریخ ۱۱ اسفند به منطقه شلمچه وارد شدیم تا در مرحله تکمیلی کربلای ۵ شرکت کنیم . ساعت ۴ عصر همان روز در سنگر نشسته بودم که یک روحانی وارد سنگرمان شد و با خوشروئی یک کمپوت گیلاس به بنده تعارف کرد. باور کنید که خوشمزه ترین کمپوتی بود که خورده بودم. از لهجه این روحانی عزیز معلوم بود که از مبلغین گردان یا لشگر خودمان یعنی لشگر ۳۲ انصارالحسین ع همدان نبود. این روحانی عزیز و با روحیه همان حاج آقا عبدالکریم مازندرانی نازنین از لشگر ۲۵ کربلا از مازندران بود که برای بالا بردن روحیه و ایجاد انگیزه بیشتر به سنگرها سرکشی می کرد . ساعت ۳۰ دقیقه صبح روز ۱۲ اسفند ماه بود که از قرار گاه دستور عملیات صادر شد و ما به خط زدیم. ساعت ۵ صبح بود که باران شدیدی گرفت و ما در پشت خاکریزهای تازه تصرف شده مستقر بودیم که با شلیک گلوله تانک مجروح شدم و از ناحیه سر و صورت و پا مورد اصابت ترکش و تیر قرار گرفتم و خونریزی زیاد باعث بیهوشی شد، چند ساعت بعد از بیهوشی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم دور تا دورم عراقی هستند و من اسیر شدم . آزاده اردوگاه ۱۱ تکریت https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی | ۱۰ ▪️جای درنگ نبود! غیر از ۱۲ اسفند که سالروز اسارتم بود اما ۱۸ اسفند ماه سال ۶۵ برای من نوجوان، یک تفاوت عجیب و غریبی با بقیه سال‌ها داشت. در این ایام اکثر مردم در تکاپوی سر و سامان دادن به خانه و کاشانه خود جهت برپایی جشن باستانی عید نوروز هستند، به خرید و نو کردن چهره خانه خود مشغولند اما زمانه یک وقت‌هایی چهره خشن تر دیگری هم دارد مخصوصا وقتی که در خانه و کاشانه خود با عزیزانت نشسته باشی و ناگهان یک یاغی طاغی از راه برسد شهر و دیارت را مورد هجمه قرار دهد به صغیر و کبیر رحم نکند، با تانک، توپ و گلوله به جان عزیزانت بیفتد و همه را جلوی چشمت به خاک و خون بکشد، آسایش و آرامش را از کشور، شهر و محله‌ات بگیرد. اینجاست که جای درنگ و تن آسایی نیست و تمام قد، برای امنیت و آسایش مردمان همیشه آشنا که گویی به تک تک‌شان علاقه داری و همه از جگر گوشه‌هایت هستند خیز برمی‌داری و خود را اول به خدا می‌سپاری بعد به دل دریا می‌زنی و بلا و سختی‌ها را بخاطر آسایش ملت و مردمت با اشتیاق در بغل می‌گیری و به استقبال مرگ می‌روی، شاید در تغییر قضا سهیم باشی و دوباره روی آسایش، امنیت به میهن، شهر و دیارت برگردد. دل به دریا می‌زنی و یا علی می‌گویی راهی جبهه می‌شوی به همراه تعداد کثیری از اولیاء و مقربین خدا که هرکدام دمشان غنیمت و همنشینی با ایشان کمال افتخار و سعادت است. دست بدست هم با اندک سلاح و مهمات به جنگ دیو و اژدهایی هزار سر می‌روی که هم خود عقرب جرّار است و هم تمام دیوصفتان و ظالمان جهان همگی هم پیمان و متحد ایشان در رساندن انواع و اقسام سلاح و مهمات .. هستند و در مقابل شما قد علم کرده‌اند و شما انگار به جنگ دیوان عالم رفته‌ای و چون به خدا متوسل شدی و با هدف و انگیزه پا به رکاب شدی هیچ ترس و وحشت و دلهره ای نداری و مردانه می‌تازی و به پیش می‌روی و همه جور افکار و اوهامی در ذهنت رژه می‌رود و به همه چیز فکر می‌کنی و خود را برای رویارویی با هر سرنوشتی آماده می‌کنی اما، اما انگار خداوند بزرگ و حکیم سرنوشتی دیگر برایت رقم زده است که نه منتظرش بودی و نه حتی فکرش را کرده باشی. سروران و خوانندگان ارجمند از تصدیع وقت شریفتان از شما و خالق جان آفرین عذرخواهم. اما ۱۸ اسفند سال ۶۵ روز انتقال جمعی از کبوتران پر و بال شکسته و جمعی اسیر بی دفاع، دست بسته، تشنه، گرسنه، بی رمق و بی بنیه، اما استوار و مقاوم، از سیاهچال استخبارات بغداد به ناکجا آبادی بنام اردوگاه تکریت ۱۱ است که با همت و غیرت همین پر و بال شکستگان و شیران در قفس به دانشگاهی تبدیل شد که فارغ التحصیلان آن ،جمع زیادی از شهدا و حافظان قرآن و عالمان فرهیخته و گمنامان زیادی شدند که چه بسا ان‌شاءالله در عرش خالق یکتا مشهورترند تا در زمین. آری این روز را به تمام همراهان و سروران گرامی که بدلیل مجروحیت زحمت جابجایی حقیر بدوش ایشان بود خاصتا ََ حاج آقا «جعفر میاراحمدی» بزرگوار که هرچه کابل و چوب و کتک بود خورد که حقیر را در وسط تونل وحشت رها کند تا بعثی‌ها با با کابل و چوب لقمه‌ای از بدن خون آلود و مجروح من، دیگر عزیزان جانباز و مجروح همسفرم بکَننَد و قهقه مستانه بزنند که گویا شق القمر کرده اسیر مجروح دست بسته را شکنجه می‌کنند، رها نکرد و تمام کابل‌ها، باتوم‌ها و ... را بجان خرید و حقیری چون من عاصی را سالم از تونل وحشت عبور داد و شرمندگی و شرمساری را برای من تا روز قیامت به یادگار گذاشت تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم. خداوندا وجود نازنین ایشان و همه عزیزانم را که هرکدام به نوعی حقی بر گردن حقیر دارند به ناز طبیبان محتاج نفرما و برادرانم را سربلند و پیروز و عاقبت بخیر بفرما . آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65