eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
250 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
اسدالله خالدی | ۲۷ بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد! روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ مثل همیشه بعد از فروختن سنگک‌های نانوایی داداش عباس و روزنامه‌ها به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لب‌هایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیر شده‌اش برق می‌زد گرفت. دوباره آمده‌ام دنبال گالش‌ها.... هنوز گیوه نخریده‌ام.... تا امیرآباد خیلی راه است. آدم با گالش‌های شما خسته نمی‌شود. - آنجا هستند... گوشه زیرزمین..... بردارشان...من که جایی نمی‌روم مادر. .. با یک خیز گالش‌ها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه‌های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم رو چراغ سه فتیله خانم خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این‌که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم می‌کردم و بعد تند بیرون می‌کشیدم. برای پول‌هایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم. - بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیرآباد می‌پزی - به جهنم. بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم. - برای خودت شخصیت قائل شو. - شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوار شدن است؟ - نمی‌شود دو کلام مثل آدم حسابی‌ها حرف زد... تو را چه به شخصیت. خودت می‌دانی.... هرکاری دوست داری بکن... پیاده برو تا جانت در بیاید. - جان خودت در بیاید. نمی‌دانم چطور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد روکم کنی داشتم. اتوبوس‌های میدان ٢٤ اسفند (میدان انقلاب فعلی) را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان‌های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این‌که خل شده باشند با خودشان حرف می‌زدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابان‌های اطراف به روزهایی می‌ماند که در دبیرستان پیرنیا بچه‌ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمی‌کرد. - وسط خیابان نایست. سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم‌های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابان‌های بالا خلوت تر بود. پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه می‌انداخت. - چرا این‌قدر دیر؟ می‌گذاشتی یک دفعه شب می‌آمدی؟ بی جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان ٢٤ اسفند و پاسبان‌ها بود. - چه ات شده... مگر کشتی‌هایت غرق شدند؟ برای چه ... لالمانی گرفتی... - تو میدان ٢٤ اسفند پر از پاسبان بود ... آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۲۸ تظاهرات‌های ۱۳۳۲ (۱) رو به پدرم کردم و گفتم انگار قرار است شلوغی بشود. - به تو چه مربوط ... سرت پیِ کار خودت باشد. مصدق و نمی‌دانم کی برایت نان و آب نمی‌شوند .... تازه، تو هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد .... شیر، پنیر و کره‌ات را بفروشی شاهکار کردی ... فقط پول است که به دردت می‌خورد ... از درس و مشق هم چیزی در نمی‌آید. تا چشم پدرم را دور دیدم مشتی شکرپنیر از تنگ برداشتم و تپاندم تو دهانم. بزاق شیرین شده دهانم پرید تو حلقم به سرفه افتادم. - دوباره چی تپاندی تو حلقت؟ در حالی‌که از سرفه سیاه شده بودم گفتم: - هیچ ... چیز .. - معلوم است .... از دهانت معلوم است. بگیر این لیوان آب را سربکش..... شکرپنیرهای مانده و خشک، حلق و روده‌هایم را خط کشیدند و پایین رفتند. یک چشمم به ساعت مچی پدرم بود و یک چشمم به خیابان. تک و توک آدم رد می‌شد. از مشتری هم خبری نبود. بیشترشان کله سحر خریدهاشان را می‌کردند. - بیکار ایستادی که چه. موقع ماست زدن که پیدایت نیست. دستمالی به در و پنجره‌ها بکش. برای آن‌که به موقع از مغازه بزنم بیرون، در یک چشم به هم زدن شیشه‌ها را برق انداختم و چارچوب در و پنجره‌ها را دستمال کشیدم. چشمان پدرم گرد شده بود. مانده بود چه تو سرم است که آن‌قدر فرز شده‌ام. نزدیک ساعت ۱۲ از مغازه زدم بیرون پاهایم بر عکس روزهای قبل گام‌های بلندی برمی‌داشتند. انگار کسی از پشت دو دستی هولم می‌داد. به خاطر ذات شرورم بوی بزن بزن را حس می‌کردم. چشمم به همه طرف می‌دوید. گوشم صداهایی را می‌شنید که هر گوشی قادر به شنیدنش نبود. اولین سرازیری را که رد کردم صداها به فریاد تبدیل شدند. دویدم چنان که انگار از دست پاسبان‌ها فرار می‌کردم. از میان فریادها شعار پیروز باد ملت بلندتر از بقیه بود. بی اختیار فریاد کشیدم پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... با هر فریاد هیجان خاصی در وجودم پر می‌شد. هیجانی که تا آن روز با آن روبرو نشده بودم. کله‌ام داغ شده بود و گلویم به اندازه در چاه بزرگی دهان باز کرده بود. هر چقدر به میدان ٢٤ اسفند نزدیک تر می‌شدم بر تعداد جمعیت اضافه شد. برای چند دقیقه تو جمعیت گم شدم. هجوم جمعیت به سیلی می‌ماند که سرعت گرفته باشد. کافی بود بایستم تا با سنگ فرش خیابان یکی شوم. به هر زحمتی بود؛ با سر و بدن خیس از عرق و نفس‌های بریده از جمعیت جدا شدم. فریادها گوش را کر می‌کرد. پاسبان‌ها و نیروهای ضد شورش صد برابر شده بودند. باتوم بود که به سر و تن مردم کوبیده می‌شد. در مقابل فحش‌های چاروداری بود که از دهان بعضی از جاهل‌های متعصب بیرون می‌ریخت. من هم چند تا از آن فحش‌ها را حواله یکی از مأمورها کردم. انگار که برق گرفته باشدش لحظه‌ای سرجایش میخکوب شد و بعد دوید به طرفم. به طرف جمعیت دویدم و خودم را میانشان گم و گور کردم. میدان کوچک ٢٤ اسفند از جمعیت سیاه شده بود. دیگر خبری از نرده‌های آهنی و نگهبان‌های دور تا دور میدان نبود. از سر و کول جمعیت بالا کشیدم و خودم را به نزدیک مجسمه که روی ستون سنگی سیاه و مستطیلی به ارتفاع ۳ متر بود رساندم. - عجب خودخواهی... زمین برایش کافی نبوده... می‌خواسته از آسمان مردم فقیر را نگاه کند. با وجود هجوم، لحظه به‌لحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‌جان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی) آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۲۹ تظاهرات‌های ۱۳۳۲ (۲) با وجود هجوم، لحظه به‌لحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‌جان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی) لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گنده‌اش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق می‌زد. - عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیده‌هاست که قبلاً گردنه بگیر بوده. نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه های بی‌گناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گلها سوخت. - از کی تا حالا این قدر دل نازک شدی؟ - من همیشه دل نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود... شاباجی نمونه اش است - حرفهای گنده تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکرده‌ام - چشم ... خفه خوان می‌گیرم ... خانم خانما .... یکھو یک گروه که بعدها فهمیدم توده ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد. - باید بکشیمش پایین با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید. مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد. - متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه می‌گویم به گلوله ببندنتان ..... جمعیت بی توجه به حرف مامور نظامی حلقه را تنگ تر کردند. - سیم بکسل .... فقط با سیم بکسل می‌شود این لعنتی را پایین کشید. با این حرف صداها افتاد و نگاه‌ها همدیگر را زیرورو کردند. انگار می‌خواستند سیم بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند. سیم بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه ها تعطیل است. چند نفر به طرف ضلع شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله گاوی بسته شده بود. - از در بکشید بالا ... خیالی نیست. دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آنها بروم. نتوانستم مگر می‌شد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید. - با شماها هستم متفرق شوید. ماموری که فریاد می‌کشید تو پیاده رو اطراف خیابان ایستاده بود. مردم هواش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید. - حسابتان را می‌رسم .... به مأمور دولت توهین می‌کنید. چیزی طول نکشید که مردها با سیم بکسل گردن کلفتی سر رسیدند. سیم بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی. با این می‌شود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی. جمعیت دستپاچه سیم بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند. دستها با تمام قدرت سیم بکسل را کشیدند پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید، سیم بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه. نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت ولی به بلندی درخت نارون کوچه مان نمی رسید. زیرلبی گفتم: - چه کسی می‌خواهد از مجسمه بالا بکشد؟ ..... آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۰ تظاهرات‌های ۱۳۳۲ (۳) تو سیم بکسل رو انداختی دور گردن شاه!!! در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم بکسل رو شانه‌های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالش‌های شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه اش را جلب کرد. - تو از همه قبراق تر هستی ... می‌توانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این‌که نظر مرد عوض شود پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم بکسل را رو شانه‌ام انداختم. سنگینی سیم بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه های رضا شاه کبیر. - عجب قرص و محکم ایستاده. در آن لحظه به جز انداختن سیم بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی کردم. - فکر نکردی اگر می‌گرفتندت چه بلایی سرت می‌آوردند؟ - چه بلایی سرم می‌آوردند؟ - کله‌ات کار نمی‌کند دیگر .... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم بکسل را انداخته‌ای به گردن شاه مملکت - شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه‌اش - چه فرقی می‌کند ... این‌کار یعنی مخالفت .... یعنی ضد شاه ... - خب مگر من غیر از این هستم - تو مخالف شاه و دولت هستی؟ - خب بله مگر ایرادی دارد - چه غلط ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو خدا خدا کن داداش‌هایت نفهمند. بفهمند .... - با من یکی به دو می‌کنی؟ - نه به جان خانم خانما ناگهان سیم بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابان‌های اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی. عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر. به یاد کتاب تاریخ و تعریف‌هایی که از قزاقی که یک شب راه صد ساله را پیموده بود افتادم. بی‌خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صد ساله را برود. مردم شعار می‌دادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... کسی فریاد کشید: - نمی‌توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم: - هنوز داش اسدالله ات را نشناخته‌ای ... تو یک چشم به هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‌رود و همان جا لانه می‌سازد. چه فکر کردی! پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‌اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربندش : - نچ نچ این یارو خیلی کلفت است ناگهان دست‌هایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده‌ام گرفت. - چه‌ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‌کاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی؟ - چه وهمی.... دست‌هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‌اند. عصبی رگ انگشت‌هایم را می‌شکنم. پاهایم را از زانوها بر می‌دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‌گذارم. لحظه ای همان طور می‌مانم و بعد رو نوک گالش‌های شاباجی می ایستم تا دستم به بالای سر کلاه پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت اش می‌اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‌ترکد. همراه مردم از همانجا فریاد می کشم. جمعیت هجوم می‌برد به طرف سیم بکسل. شعار را نیم گفته رها می‌کنم و با چشمان ترس زده به مردم نگاه می‌کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ می‌اندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی ام خیس از عرق می‌شود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۱ تظاهرات‌های ۱۳۳۲ (۴) پایین کشیدن مجسمه رضاشاه بی اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم بکسل کشیده شد مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم، گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌های قاچ خورده‌ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی ام تکه پاره شوند، آهاااای ی ی ... آهاااای ی ی .... نکشید ... من هنوز این بالا هستم.... نکشید ... نکشید... - خاک تو سر ترسوات! کجا رفته آن همه دل و جرات؟ مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه‌های محله اینجا نیستند؛ وگرنه پاک آبرویت رفته بود. - د بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‌کنی ... زود باش. - آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرات پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم بکسل را گرفته بودم، چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم... بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم بکسل شدند. کسی فریاد کشید - با یک دو سه سیم بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند هماهنگ فریاد کشیدند یک، دو، سه ... پیروز باد ملت لحظه‌ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خرد شدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده‌ای می‌ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. - باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم. این را یک نفر با صدای نخراشیده‌اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده‌های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه‌ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‌دانستم به محض رسیدن به نرده‌ها دل و روده‌ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم. نتوانستم، هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‌های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‌شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم - آهااااییی ... من الان له می‌شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و مرا کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و بدنبال جمعیت دویدم. نمی‌دانم چطور شد که مردم مجسمه را رو نرده‌ها کله معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی‌گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را در برگرفته بود. احساس سربازی را می کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان طور پیش می‌رفتند. جلو هر مغازه ای می ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‌کشیدند و زیر پا می‌انداختند. از پنجره بعضی از خانه‌ها نیز عکس‌ها بیرون انداخته می‌شد. حتی از خانه‌های اعیان و شاه دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من داش اسدالله .. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۲ پرواز از آشیانه: از کوچه بن‌بست ایرج تا ایستگاه گیسن پیشگفتار سفر به سرزمین سایه‌ها سفر، همیشه قصهٔ جداشدن از ریشه‌هاست. قصهٔ مردی که پالتوی سرمه‌ای‌اش را مثل پرچمی به تن کرده و به سرزمینی می‌رود که نه کوچه‌هایش بوی نان تازه می‌دهد، نه سقف آسمانش با خاطراتش آشناست. این، داستان نخستین قدم‌های "داش اسدالله" در خاک غربت است؛ قدم‌هایی که هر کدام، تکه‌ای از هویتش را در ایستگاه قطار گیسن جا می‌گذارد. فصل اول: ورود به نقشهٔ گمشده نه شهر "گیسن" به "تهران" می‌ماند، نه محلهٔ "لیبیک اشتراس شماره ۳۹" به کوچهٔ بن‌بست ایرج در محلهٔ شاپور. من دیگر آن "داش اسدالله" سابق نبودم؛ مردی با پالتوی خوش‌دوخت سرمه‌ای و کفش‌های چرمی ساق‌کوتاه که در غروب خاکستری گیسن، گیج و کوفته، مثل کسی که ناگهان از خواب‌سنگین بیدارش کرده باشند، پلک می‌زد. تصویر ایستگاه "تی‌بی‌تی" در خیابان ایرانشهر، جایی که روزی از آن راهی شده بودم، جلو چشمانم موج می‌زد. - * «چه خبرت است؟ هنوز هیچی نشده، دلت برای ایران تنگ شد؟» * - * «نه بابا! مانده‌ام آدم چه موجود عجیبی است... در چند ساعت جا عوض می‌کند... ایران کجا و آلمان کجا!» * چشم‌هایم را به طول و عرض ایستگاه دوختم. مسافران تک‌وتویی دیده می‌شدند. همهٔ آن‌ها که با من سوار قطار بودند، رفته بودند. ناگهان، ته دلم خالی شد. - * «نکند داداش قاسم روز ورودم را اشتباه کرده باشد؟» * جوابی به خودم ندادم. انگار از شنیدن پاسخ می‌ترسیدم. فصل دوم: پلیس، مجسمهٔ یخ‌زدهٔ غربت روی نیمکتی فرود آمدم. سرما از لایه‌های پالتو گذشت و تا استخوان‌هایم نفوذ کرد. با چمدان به دست، ایستگاه را قدم‌زنان پیمودم. چشم‌هایم مثل دوربینی که به هر سو بچرخد، حتی پشت سر را هم زیر نظر داشت. از کنار پلیسی گذشتم که از سرما، مثل تندیسی یخ‌زده، خشک و بی‌حرکت ایستاده بود. نگاهش مرا می‌کاوید؛ انگار به دنبال آخرین بازماندهٔ یهودی‌های جنگ جهانی بود. با آن کت‌چرمی، کلاه آهنی و چکمه‌های ساق‌بلندش، یاد جمله‌ای افتادم که در ایران شنیده بودم: * «افرادی که پرسه بزنند، مورد سوءظن قرار می‌گیرند.» * قدم‌هایم را محکم‌تر کردم. نگاه سنگین پلیس روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. تصمیم گرفتم از او کمک بخواهم، اما وقتی برگشتم، نبود. گویی مجسمه‌ای بود که دزدیده باشندش! ناگهان، صدای * «دنگ دنگ» * بلندگوی ایستگاه فضای خالی را پر کرد. قطاری از راه رسید و با باز شدن درها، موجی از آدم‌ها بیرون ریخت. هر کس، بی‌اعتنا به دیگری، راه خود را گرفت. — * «این‌ها چه جور آدم‌هایی هستند؟ انگار همه با هم قهرند!» * صورت مردان را یک‌به‌یک بررسی کردم. بیشترشان بور بودند. با حرکت قطار، قلبم به‌شدت کوبید. ترسیده نبودم، اما ته دلم، درد عجیبی جا خوش کرده بود. *فصل سوم: سماور خانم‌خانما و لیوان آب فراموش‌شده** برگشتم به نیمکت. این بار، نه سرما که گرسنگی و تشنگی رهایم نمی‌کرد. یاد خانه افتادم؛ یاد فخری و صدیقه که حتماً لیوان آبی به دستم می‌دادند. یاد سماور همیشه جوش خانم‌خانما که از صبح تا شب، با قل‌قلش فضای خانه را پر می‌کرد. چایِ داغِ قندپهلو، با طعم هل و دارچین، همیشه آماده بود. چمدان دو قفله‌ام را روی نیمکت گذاشتم و دوباره قدم زدم. مثل آقازاده‌ای که از بی‌حوصلگی، خانه را ترک کرده باشد. فصل چهارم: آزاده، یا اسیرِ اردوگاه تکریت؟ هوا کم‌کم تاریک می‌شد. سایه‌های بلند، دیوارهای ایستگاه را درمی‌نوردیدند. ادامه دارد کانال خاطرات آزادگان
اسدالله خالدی | ۳۳ فصل اول: مردان سایه‌وار و چمدان گم‌گشته چشم‌هایم به گروهی از مردان خیره شد؛ همگی پالتوهایی یکسان بر تن داشتند و چکمه‌هایشان زیر نور مصنوعی ایستگاه، سرد و فلزی می‌درخشید. نگاه‌هایشان بی‌قرار به اطراف می‌چرخید، ولی لب‌هاشان زیر بار سنگین سکوت، قفل شده بود. به آرامی از کنارشان گذشتم، بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورم. ناگهان، مثل برقی که در تاریکی بدرخشد، فکری به ذهنم خطور کرد: «چمدانم!» با وحشتی ناگهانی به سوی نیمکت دویدم. چمدان همانجا بود؛ دست‌نخورده، آرام، اما انباشته از تمام دار و ندار زندگی‌ام. صدای داداش عباس در گوشم طنین انداخت: *«مواظب چمدانت باش، دزد زیاد است‌ها... موقع خواب هم بغل بگیر!»* این چمدان، تنها چند تکه پارچه نبود. درونش دیپلمی جا خوش کرده بود که با رنج و عرق جبین به دستش آورده بودم؛ همان مدرکی که داداش قاسم با کمکش، برگه‌های پذیرش دانشگاه را از آن سوی دنیا برایم فرستاده بود. اگر در دانشگاه‌های ایران، جایی برایم باقی می‌ماند، امروز اینجا، در میانه‌ برف و غربت، نمی‌ایستادم. فصل دوم: اتاق اطلاعات و دیوار زبان چمدان را محکم در مشت‌هایم فشردم و دوباره قدم‌زنان، ایستگاه را زیرنظر گرفتم. چندین بار از کنار آن مردان یکشکل گذشتم. در دلم چیزهایی می‌جنبید؛ انگار آن‌ها هم، مثل من، در جست‌وجوی کسی بودند. یکی از آن‌ها به اتاق اطلاعات رفت، پرس‌وجویی کرد و بی‌درنگ بازگشت. ناگهان فکری مثل تیری به مغزم خورد: «من هم باید می‌پرسیدم!» به سوی اتاق اطلاعات شتافتم، اما ناگهان، مثل کسی که به دیواری نامرئی برخورد کند، ایستادم. حقیقت تلخ، بی‌رحم جلوی چشمم ایستاده بود: «من آلمانی بلد نبودم.» کارمند پشت شیشه را نگاه کردم؛ چهره‌ای سنگی، چشمانی که از بی‌اعتنایی برق می‌زد. لبخندی تلخ زدم و بی‌آنکه سخنی بگویم، روی سرم را برگرداندم. در دلم گفتم: *«عجب آدم‌های یخ‌زده‌ای! انگار غیر از خودشان، هیچ‌کس آدم حساب نمی‌شود... خوب شد متفقین دندان‌شان را کِشیدند، وگرنه حالا خدا را هم به حساب نمی‌آوردند! نکند این یکی از همان نازی‌های قدیم باشد؟»* ناگهان، صدای موسیقی تند و تیزی از اتاق اطلاعات به هوا برخاست. اعصابم به هم ریخت. اگر تهران بودم، بی‌شک رادیو را از پنجره به کوچه پرت می‌کردم! آنجا، تا وقتی «داش اسدالله» در خانه بود، کسی جرأت نداشت بی‌اجازه پیچ رادیو را بچرخاند. حتی وقتی بیرون می‌رفتم، اهل خانه با ترس و لرز، صدایش را کم می‌کردند. همیشه کسی بود که ورودم را به «خانم‌خانما» و دخترهای فخری و صدیقه خبر دهد... فصل سوم: غروب تلخ و نوای غربت چشمانم به نیمکت روبرو افتاد. پیرمرد و پیرزنی، ساکت و آرام، کنار هم نشسته بودند. نگاهم به آسمان لغزید. ابرهای سیاه، آرام‌آرام پرده‌ی شب را روی آسمان می‌کشیدند؛ صحنه‌پردازی پایانی روزی که زشتی و زیبایی‌اش، درست مثل احوال من، به هم آمیخته بود. زیر لب زمزمه کردم: *«خدایا، قبل از اینکه شب سیاه همه‌جا را بگیرد، داداش قاسم را پیشم بیاور...»* خسته، به ستونی تکیه دادم. غربت، مثل پنجه‌ای یخ‌زده، قلبم را می‌فشرد. این اولین بار بود که پا به سرزمینی ناشناخته می‌گذاشتم. در میان این افکار، چشمانم همچنان آن مردان یک شکل را زیر نظر داشت. در دلم گفتم: *«چه شبیه بزن‌بهادرهای محلۀ ما هستند...»* و درست در همان لحظه، صدایی از پشت سرم، نامم را صدا زد... (ادامه دارد...) کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۴ ندای غریب در دیار بیگانه هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد. مثل برق برگشتم. داداش قاسم خنده به لب در حالی که چند مرد دنبالش می‌دویدند به طرفم آمدند. دسته مردهای یک شکل، دارو دسته داداش قاسم بودند. شنیده بودم داداش قاسم عنوان قوی‌ترین مرد جنوب آلمان را یدک می‌کشد. ولی فکر نمی‌کردم دار و دسته‌ای هم داشته باشد. ده، دوازده سال دوری باعث شده بود همدیگر را نشناسیم. بغلم زد و سر و صورتم را ماچ باران کرد. قلبم از شادی و هیجان نزدیک بود بترکد. پنجره‌ای رو به ریل‌ها و ناقوس‌ها خانه تجردی داداش قاسم آپارتمان زیر شیروانی یک خوابه بود. از پنجره اتاق خواب می‌شد ریل‌های آهن و ناقوس کلیسای آن طرف خیابان را دید. آنجا هم خدا نخواسته بود من از مذهب دور بمانم. دیدن کلیسا از آن فاصله آرامش خاصی را در وجودم می‌ریخت. به نماز می‌ایستادم و با خدا راز و نیاز می‌کردم. سفره‌ای از ناگفته‌ها «پس چرا چیزی نمی‌خوری؟ تو که می‌گفتی از تشنگی و گرسنگی نا نداری.» مانده بودم در جواب داداش قاسم چه بگویم. به عمرم لب به مشروبات آن‌چنانی و گوشت خوک و کالباس و سوسیس نزده بودم. رو صندلی راحتی جابه جا شدم و آهسته و اما محکم گفتم: «من از این چیزها نمی‌خورم ... داداش قاسم.» انگار که حرف نامربوطی زده باشم، دار و دسته داداش قاسم خاموش شدند و زل زدند به صورتم که مثل چغندر قرمز شده بود. شربتِ سبز، تردیدِ سرخ داداش قاسم در یک چشم به هم زدن شیشه‌ها و ظرف‌های غذا را از رو میز برداشت و به آشپزخانه کوچک آپارتمان برد. «بگیر این را بخور برایت خوب است.» رنگ سبز شربت داخل لیوان دوباره من را به شک انداخت. دودل لیوان را گرفتم و رومیز گذاشتم. «آبجو نیست ... شربت سیب است ... از رنگش نمی‌فهمی؟!» در میان تکه‌هایی که دوستان داداش قاسم حواله‌ام می‌کردند، لیوان پر از شربت سیب را سر کشیدم. شبِ خاطره‌ها و سکوتِ سنگین شب موقعی که همه رفتند؛ با داداش قاسم تا دم دمای صبح از خیلی چیزها حرف زدیم. از پدر و خانم خانما و داداش عباس و داداش عبدالله و فخری و صدیقه و محله‌مان و بچه‌های محل. حتی از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش و مهدی موش برایش گفتم. چنان زل زده بود به چشم‌هایم که انگار تصویر آنها را از آن جا می‌دید. «باید خیلی دلت تنگ شده باشد داداش قاسم.» «آره ... آره خیلی ... باور کن برای سنگ‌فرش کوچه‌ها و خیابان هم دلم تنگ شده. هیچ جا وطن نمی‌شود. مطمئن هستم خیلی زود این را می‌فهمی، به خصوص با این طرز فکری که داری...» دو برادر، دو جهان «خیلی عوض شدی .... یک آدم دیگر شدی ... فکر می‌کردم با تحولات به اصطلاح فرهنگی‌ای که تو ایران در حال رشد است تو هم جلد عوض کرده باشی.» «نه، نه، خدا نکند من همان داش اسدالله مانده‌ام. با این تغییر که مذهبی‌تر هم شده‌ام.» «ولی تو اصلا عوض نشدی، تازه پیشرفت هم کرده‌ای داداش قاسم.» دستی به سرش کشید و نفس‌اش را با صدا بیرون داد و زل زد به گل‌های ریز پتوی روی تخت. «این‌جا زندگی این‌جوری است... مذهب کاری با این کارها ندارد.» زخمِ واژه‌ها بر پیکرِ شب به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اما یک لحظه نمی‌توانستم سرجایم آرام بگیرم. انگار چیزی می‌گزیدم. نیشم می‌زد. قلبم درد گرفته بود. می‌دانستم تمام دردهایم از حرف‌های داداش قاسم بود. صدایش جوری بود که دلم سوخت باید چیزی می‌گفتم. کاری می‌کردم. نباید با همین چند تا کلمه و جمله سر و ته قضیه به آن مهمی هم می‌آمد. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
کار ساده‌ای نبود. خیلی وقت‌ها، از بچه‌هایی که برای جلسه قرآن‌خوانی و بحث به آپارتمانِ کوچکم می‌آمدند - آپارتمانی که بوی قهوه کهنه و کتاب‌های قدیمی می‌داد - کمک می‌گرفتم. تا رسیدن جواب از انجمن‌های کانادا و آمریکا، من همچنان، مثل چرخِ آبگردانی که از حرکت نمی‌ایستد، کارِ روزانه انجمن را دنبال می‌کردم. کاری که بعضی از روزها تا ده شب ادامه داشت. با وجودی که بخشی از روز را هم به سَرَند کردن خاک - آن کار طاقت‌فرسا که انگشتانم را زخمی می‌کرد - برای گرفتن ساعتی سه مارک می‌گذراندم، هیچ‌وقت احساس خستگی نمی‌کردم. انگار نیرویی از آن‌سوی ابرها، پشتِ سرم می‌ایستاد... کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۶ فصل اول: انرژی زغال‌سنگ و دیزی خانم‌خانما انگار تمام انرژی‌ای را که از ذغال‌سنگ‌های آلمان به وجود می‌آمد، در وجود من ریخته بودند. گرم و فرز بودم؛ مثل زمانی که تو بن‌بست ایرج ورجه‌ورجه می‌کردم. – آهاااایی! تو خواب و خوراک نداری؟ – یک لقمه برایم بگیر آمدم... کوچک نباشدها... اندازه‌ کله‌ گربه... یک کم بزرگ‌تر. – نوکرِ بابات غلامِ سیاه است؟! من لقمه‌گیر نیستم... مثل آدم آمدی سر سفره، آمدی؛ نیامدی، خبری از غذا نیست! از تمام دیزی که خانم‌خانما بار گذاشته بود، فقط یک لقمه‌ دهان‌خورده‌ گوشت‌کوبیده برایم می‌ماند. چنان با ولع می‌خوردمش که انگار به عمرم گوشت‌کوبیده نخورده بودم. – یواش! چرا هولی؟ مگر می‌خواهند از دستت بگیرند؟! فصل دوم: در ادامه تولد یک انجمن یک لحظه از کار کردن باز نمی‌ماندم. – خوشحالی؟ – آره. – از چی؟ – از این‌که انجمن اسلامی را تو غربت تأسیس کردم. خدا کند انجمن‌های اسلامی کانادا و آمریکا هم جواب بدهند. جواب می‌دهند. دلم روشن است. همین روزهاست که نامه‌شان برسد. خبرهای خوب بود که پساپس به دستم می‌رسید. انجمن‌های اسلامی دانشجویان کانادا و آمریکا روی خوش به ما نشان داده بودند. مکاتبه با آن‌ها را شروع کردم. آن‌ها خبره‌تر از ما بودند؛ با آن حال، ما هم چیزی از آن‌ها کم نداشتیم. فصل سوم: کنگره‌ای در مرز هلند کارهای بعدی خیلی سریع‌تر انجام می‌شد. انگار تمام نیروهای جهان دست‌اندرکار بودند تا قدمی که داش‌اسدالله برداشته بود، به سرانجام برسد. با پیشنهاد تشکیل کنگره‌ سالانه، خواب و خوراک نداشتیم. هیجان خاصی وجودم را در برگرفته بود. وقتی به آن همه مسلمان در آلمان فکر می‌کردم، ترس از دلم می‌ریخت. ما به‌تنهایی صدهزار مسلمان در آلمان داشتیم. مانده بودم آن‌همه مسلمان را در کجا جا بدهیم. جاهایی را که می‌شد کنگره را در آنجا تشکیل داد لیست کردم؛ هیچ‌کدام جوابگوی آن‌همه آدم نبودند. حتی مسجد هامبورگ و برلین هم آن‌قدر بزرگ نبودند. – فکر کردی جلسات گروهی است که تو آپارتمان زیرشیروانی‌ات تشکیل بدهی؟ – تو همین آپارتمان فسقلی زیرشیروانی بود که خودی نشان دادیم، یادت رفته؟ بالاخره، بعد از حرف‌های تلفنی و نامه دادن و نامه گرفتن، کنگره را در دانشگاه آخن، که در خود شهر آخن بود، تشکیل دادیم. آخن هم‌مرز با هلند است. همه‌چیز شکل یک نمایش جلو نگاهم است. سال‌ها از آن روز می‌گذرد. کنگره‌ بچه‌های مسلمان مورد استقبال همه‌ دانشگاه‌ها قرار گرفت. یک جور نمایش قدرت دین و فکر بود. هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که کنگره تا آن حد باشکوه به پایان برسد. فصل چهارم: دعوتی که نپذیرفتم از بچه‌های اخوان‌المسلمین، فدائیان اسلام، فلسطینی‌ها و حتی رهبر اردنی‌ها به آنجا آمده بودند. احساس نزدیکی خاصی به آن‌ها داشتم. با نگاه کردن و حرف زدن با آن‌ها خونم به جوش می‌آمد. انگار برادرهایم را دیده بودم. میان آن‌همه دانشجو، رهبر اردنی‌ها از من خواست برای تکمیل علم قرآنی‌ام به اردن بروم. با آن‌که عاشق قرآن بودم و هستم، مانده‌ام چرا در آن روز به او جواب رد دادم. بعد از پایان کنگره پشیمان شده بودم. ولی پشیمانی سودی نداشت. فصل پنجم: برگ‌های تقدیر در تقدیرم نبود به آن شکل ادامه تحصیل بدهم. برگ‌های زندگی‌ام باید جور دیگری ورق می‌خورد؛ آن‌گونه که خدای بزرگ می‌خواست، نه آن‌گونه که من می‌خواستم. من هم همیشه راضی به رضای او بودم. ادامه دارد... کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۷ ارتباط با دانشجویان خارج از کشور پس از کنگرهٔ آخن، ارتباط ما با دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا گسترش یافت. چندین بار در شهر برانشوِک آلمان، گردهمایی انجمن‌های اسلامی دانشجویان را سازماندهی کردیم. انتشار نشریه "اسلام، مکتب مبارز" برای آگاهی‌رسانی به دانشجویان، با همکاری اعضای انجمن، نشریه‌ای به نام «اسلام، مکتب مبارز» منتشر کردیم. عنوان اصلی «مکتب مبارز» بود و کلمهٔ «اسلام» را به‌صورت کوچک زیر آن می‌نوشتیم تا از حساسیت‌ها بکاهیم. اگر این نشریه در ایران به‌دست ساواک می‌افتاد، مجازات سنگینی در پی داشت، اما در اروپا با آزادی بیشتری فعالیت می‌کردیم. محتوای نشریه و پیام‌های امام خمینی(ره) نشریه به‌تدریج پربارتر شد و مقالاتی در نقد رژیم پهلوی و تحولات جهانی منتشر می‌کرد. مهم‌ترین بخش آن، پیام‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی(ره) بود که از نجف به دستمان می‌رسید. یکی از برجسته‌ترین مطالب، ترجمهٔ اعلامیهٔ کاپیتولاسیون امام بود که از ایران برایمان ارسال شده بود. چالش‌های ترجمه و تأثیر اندیشه‌های امام تازه به آلمان رفته بودم و ترجمهٔ متون به آلمانی برایم دشوار بود. بچه‌های انجمن به شوخی می‌گفتند «صفر کیلومتر» هستم! اما مطالعهٔ نوشته‌های امام، حالِ دیگری به من می‌داد؛ گاهی ساعتها در افکار خود غرق می‌شدم و انرژی‌ام تحلیل می‌رفت، اما دوباره نیروی تازه می‌یافتم. ملاقات غیرمنتظره با آیت‌الله بهشتی یک‌روز، با تعجب دیدم که آیت‌الله بهشتی به آپارتمان کوچک زیر شیروانی من آمد. چند نفر از اعضای انجمن نیز حضور داشتند. ایشان نشریه را ورق می‌زد و با تأیید می‌گفت: «احسنت! احسنت!» نگاه‌های عمیق‌اش نشان می‌داد که ما را به‌خوبی می‌شناسد. پیشنهاد تغییر نام انجمن پیش از رفتن، پیشنهاد مهمی داد: جدایی از انجمن اسلامی اروپا و تغییر نام به «انجمن اسلامی دانشجویان ایرانیان در اروپا». این ایده، که به ذهن ما نرسیده بود، باعث شد هویت مستقل‌تری پیدا کنیم و در سطح بین‌المللی بهتر شناخته شویم. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳۸ درد امروز، یاد دیروز الان در این سن پیری درد معده امانم را بریده. صدای خالی بودنش را می‌شنوم، انگار فریاد می‌زند. این اولین بار نیست که چنین فریادی به گوشم می‌رسد. زانوهایم را روی شکم می‌گذارم و فشار می‌دهم، اما درد دوچندان می‌شود و تیرش به پهلوهایم می‌زند. ناخودآگاه یاد روزهای اعتصاب غذا در شهر برانشویک آلمان و بعدتر، روزهای اسارت می‌افتم. عرق سرد بر پیشانی‌ام نشسته. روی زمین دراز می‌کشم و غلت می‌زنم. درد، می‌پیچد، جا‌به‌جا می‌شود و دوباره برمی‌گردد سر جای خودش. صدایی در ذهنم می‌گوید: – ضعیف شده‌ای... هنوز خیال می‌کنی جوانِ روزهای اعتصاب غذایی؟ هول می‌کنم. می‌دوم سمت آینه دستشویی. تصویر آینه، چنگال‌های درد را نشانم می‌دهد. لب می‌گزَم و آرام برمی‌گردم، روی قالیچه چمباتمه می‌زنم؛ انگار نه انگار همین چند لحظه پیش درد داشته‌ام. محاصره مذهبی در غربت در قسمت های قبلی داشتم خاطرات دانشجویی در المان رو می گفتم. خب اوایل حضورم در المان بود و کم‌کم گروهی از مذهبی‌ها و متعصب‌ها دورم را گرفتند. آرام و حساب‌شده قدم برمی‌داشتند؛ گویی نقشه‌ای از پیش کشیده بودند. در این میان، خانواده «کایزر» – تاجری متعصب – پیش‌قدم‌تر بودند. با پسرشان «منفرید» طرح دوستی ریخته بودند تا مرا به مسیحیت بکشانند. رفت‌وآمدم به خانه‌شان زیاد شده بود. خیلی از یک‌شنبه‌ها همرا‌ه‌شان به کلیسا می‌رفتم. همان‌جا بود که با «ویلفرید» آشنا شدم؛ مردی ریزنقش، شبیه منگل‌ها، اما از آن متعصب‌های دوآتشه. جدال بی‌پایان با ویلفرید ویلفرید مرا به اردوهای هفتگی‌شان دعوت کرد؛ اردوهایی شبانه‌روزی که دختر و پسر در کنار هم چادر می‌زدند و چند روز را باهم می‌گذراندند. برنامه‌هایشان مفصل بود، به‌ویژه برای کسانی که می‌خواستند به مسیحیت بگروند. بحث‌های داغ و طولانی درباره دین مسیحیت راه می‌انداختند. من بیشتر گوش می‌دادم، اما بیکار هم نبودم. اناجیل اربعه را بارها و بارها خوانده بودم. در کنار آن، کتاب‌های فارسی درباره تحریفات این اناجیل را مطالعه می‌کردم. بحث‌مان بالا می‌گرفت، اما هیچ‌گاه به توهین نمی‌کشید. همه چیز با استدلال و منطق گفته می‌شد. من به عقل و منطق تکیه داشتم، اما تعصب ویلفرید و دوستانش اجازه نمی‌داد این دو در کنار هم دیده شوند. فرسودگی از مناظره بی‌ثمر تمام زندگی از نظر ویلفرید به شکل صلیب خلاصه می‌شد. به چشم من، در مسیحیت هوایی نبود… هیچ، هیچ. کم‌کم آنها را به حال خود گذاشتم. ادامه دادن مثل دوئل کردن با سایه بود. تنها دستاوردش برای من دردِ چانه و سوزش مغز بود؛ احساسی که حتی بعد از این همه سال، هنوز در ذهنم می‌سوزد. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65