eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
250 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد عبدلی نژاد| ۱ ▪️ بعثی‌ها، شب آخر هم درست رفتار نکردند! زمانی که اسامی بنده با تعدادی از دوستان آزاده اردوگاه تکریت ۱۲ را برای آزادی، اعلام کردند ۲۵٠نفر بودیم. ما رو آوردند اردوگاه ۱۱ تکریت و با ۷۵٠ نفر از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ که جمعاً هزار نفر بشن تا تبادل صورت بگیره... از ساعت حدود هشت شب تا یازده و نیم صبح میهمان اردوگاه تکریت ۱۱ بودیم. وقتی شبانه وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدیم، یک راست ما رو ریختن تو آسایشگاه. صبح روز بعد هم نگذاشتند با اسرای تکریت یازده ارتباط برقرار کنیم! فقط یادمه وسط اردوگاه پتو های پر از صمون و ظرف های لبریز از عدسی گذاشته بودند برای صبحونه اما بچه ها از خوشحالی اشتهایی برا خوردن نداشتن! تا ساعت یازده و نیم، کارهای ثبت نام صلیب سرخ تموم شد و سوار اتوبوس ها شدیم...بله شب حتی نتوانستیم یک تماس ساده با بچه های تکریت ۱۱ داشته باشیم چون یک راست رفتیم داخل آسایشگاه... علتش هم این بود که وقتی وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدیم عراقیها چنان برخوردی با ماها کردند که گفتم حتماً مثل قبل الکی میگن می‌خواهیم آزادتون کنیم یعنی اصلا باور نمی کردیم.یعتی شعور نداشتند حتی این لحظات آخر برای خودشان کمی ابرو بخرند و با شادی ما از آنها جدا بشیم. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۲ ▪️بچه ۸ ساله ما را با کابل می‌زد! جو اردوگاه تکریت 12 خیلی آزار دهنده بود. دوستانی را که از اردوگاه 12 به اردوگاه 18 برده بودند بعد از آزادی تعریف می‌کردند ما شب و روز برای شما دعا می‌کردیم چه از لحاظ غذایی و چه از لحاظ وضعیت داخلی اردوگاه. سروان جمال فرمانده اردوگاه بود. نقیب جمال باور کنید از نسل شمر بود، زمانی که ماها رو از الرشید به اردوگاه تکریت آوردند، جمعه شب بود. آن شب نزدند ولی صبح شنبه قضاش را بجا آورد و برنامه تونل مرگ رو برای اسرا اجرا کرد، خودش دم در آسایشگاه چندتا کشیده می‌زد بعد به با لگد پرت می‌کرد داخل تونل مرگ ... حتی پسر خودش رو هم آورده بود برای شکنجه اسرا، کابلی داده بود دستش و با اون بچه‌ها رو می‌زد، تقریباً این توله سگ هشت سال سنش بود ... آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۳ ▪️وقتی پیک ها دست‌ها رو بالا گرفتند فهمیدیم گرفتار شدیم! خرداد ماه سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه، شبها مى‌رفتيم خط مقدم و بعد از نماز صبح به پشت خط باز می گشتیم. صبح چهارم خرداد بود، نماز صبح رو داخل سنگر مهديه خونديم و صبحونه خورديم، بعد به طرف پشت خط حرکت کردیم، وقتى رسيديم اونجا، بچه‌ها حلب پنیری را که قبلاً شسته بوديم پر آب کردند تا چاى درست کنيم. هنوز آتش روشن نشده بود که چند ماشين لندکروز با سرعت زيادی به محل استقرار ما آمدند و گفتند: سريع سوار شيد بريم خط که عراق حمله کرده! خودمون رو به خط رسونديم، توی راه که می‌رفتیم دیدیم تعداد زيادى از بچه‌ها شهيد شده‌اند، تا ساعت يک بعدازظهر مقاومت کرديم. مهمات‌ مان تموم شده بود، با سختى چند فشنگ کلاش گير آوردم و رفتم بالاي خاکريز، به طرف عراقی‌ها تيراندازی کردم، يک مرتبه یک گلوله توپ در نزدیکیم به زمین خورد چند ترکش خوردم. آمدم پايين خاکريز و زخم‌ها رو پانسمان کردم. عراقى‌ها لحظه به لحظه به ما نزديک‌تر می‌شدند، از پشت خط با بی‌سيم تماس گرفتند، گفتند: بايد عقب نشينی کنيد. از چهار طرف محاصره شده بوديم. با تعدادى از بچه‌ها رفتيم عقب. نزديک به خط سوم خودمون تعدادى نيرو بود. عده‌اى از بچه‌ها گفتند: نيروهاى خودى هستند. عده‌ای هم گفتند اينا عراقين، دو نفر از بچه‌ها رفتند نزديک طولی نکشید که ديديم دستاشون بالاست، فهميدم اين‌ها نيروهاى دشمنن هستند و فهمیدیم که گرفتار شده‌ايم! سعی کردیم خودمان را مخفی کنیم به همین جهت تا ساعت سه و نيم بعدازظهر روى زمين با اون هواى بسيار داغ خوزستان خوابيديم. تشنگی امانمان رو بريده بود در نهایت عراقی‌ها امدن بالای سرمون و گفتند: بلند شید دستاتونو ببريد بالا ... دستامون رو بستند بعد بردند کنار خاکريز، همه بچه‌ها رو خوابوندن بغل خاکريز و انگار با تانک می‌خواستند از روی ما رد بشن که يکي از فرماندهان عراقى نگذاشت این‌کار صورت بگيره. دقيق يادم نيست فکر کنم نفر سوم يا چهارم بودم وقتى تانک نزديک‌مان آمد ديگه شهادتين رو گفتم و چشمام رو بستم اما اتفاقی نيفتاد. بعد همه مارو داخل سنگر فرماندهى خودشون بردند و اسامى‌مان را نوشتند. گروهی از خبرنگاران خارجى هم اونجا از ما فيلم گرفتند. عراقی‌ها جلوى دوربين باهامون خوش‌رفتاری کردند، بعدش مارو به طرف بصره حرکت دادند، اونجا که رسيديم ديگه غروب شده بود. يک مکانى که بيشتر شبيه زمين بسکتبال بود، دور زمين فنس کشيده بودند، همه رو ريختند داخل آن زمین، شب را همونجا بوديم اکثر بچه‌ها زخمى بودند. به مجروحان رسيدگى نمی‌کردند، تشته بوديم آب نمی‌دادند، روز بعد عکاسان و فيلم‌برداران خارجى که اومدن دوباره جلوى دوربين آب می‌دادند. بعدازظهر روز دوم ما رو داخل يک سوله خيلى بزرگ بردند. يک روز هم اونجا بوديم. روز سوم اسارت، ما رو به سمت بصره بردند، هفتصد نفر بودیم. خودروهای ايفا که براي جابجایی نيرو ازش استفاده می‌کنند حدود سی نفر گنجايش داشت ولی توى هر ماشين ده نفر قرار دادند تا جلوه بيشترى داشته باشد، بردند داخل شهر جمعيت زيادى از مردم بصره برای تماشا آمده بودند، رفتار مردم با ما خشن و ناراحت کننده بود، آنها با پرتاب سنگ و چوب، خرده شيشه و بعضی‌ها با مشت زدن از ما اظهار تنفر می‌کردند. ما فقط زير پيراهن تنمان بود. تو جمعیت يک جوان قدبلندی بود آمد نزديک ماشينی که من داخلش بودم مشت محکمی به بازویم زد که تا مدت زيادى ورم داشت. آن موقع من نوجوانى هفده ساله بودم. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۴ ▪️بعد از اسارت.‌.. 🔸بعد از اسارت و چرخوندن در بصره، ما رو به همان سوله ای که اول ما را بدانجا برده بودند برگرداندند بعد هم با چشم و دست های بسته ما را با اتوبوس روانه بغداد کردند. بعداز طي مسافت طولاني به بغداد رسیدیم، تعداد زيادي از سربازان عراقي اونجا بودند که دو‌ صف تشکیل داده بودند و هرکدام باطوم و يا کابل به دست منتظر ما بودند، به محض اينکه از اتوبوس پياده مي شديم بايد از بین آنها رد مي شديم. آنها بصورت وحشيانه بچه‌ها رو زير کابل و باطوم گرفتند. عمدا آب ريخته بودند روي سيمانها که لغزنده شود. هرکدام به زمين مي خوردیم ديگه بايد زير شلاقها له مي شدیم. 🔸بعد از کتک، رفتيم داخل سلول‌ها که اتاق هاي خيلي کوچکي بودن 3×2. داخل هرکدام سي نفر را به زور جای دادند، چون باندازه کافی جا نبود، بايد سرپا مي ايستاديم تا راحتتر باشيم نوبت به نوبت مي نشستيم که پاهامون از خستگي دربياد (زندان الرشيد)معروف بود تقريباً اکثر اسراي ايراني اونجا رو تجربه کرده بودند. 27 روز رو با سختي رو تحمل کرديم. اگر بخواهم لحظه لحظه اونها رو بنويسم يک کتاب قطور در مياد. کمبود غذا، آب، سرويس بهداشتي، درمان جاي تير و ترکش روي بدن بچه‌ها و.....الان که دارم اينها رو مي نويسم اشک توي چشمام حلقه زده. بعد از سه روز که بصره و بيست و هفت روزي بغداد بوديم. 🔸 عصر جمعه پس از گرفتن آمار، سوار اتوبوس شديم با چشمان و دستان بسته از زندان مخوف الرشيد بغداد حرکت کرديم. در بين راه باسختي بدون اينکه سربازان عراقي متوجه بشن. پارچه روي چشمم رو زدم بالا بيرون رو تماشا مي کردم يک مرتبه گنبد طلايي رنگي رو ديدم سلامي دادم. بعدا دوستان گفتند حرم مطهر امامين عسکريين سامرا بوده. 🔸نزديک غروب رسيديم تکريت، يک پادگان نظامي بود که وسط پادگان با سيم خاردار جداشده بود. سيم هاي خاردار هم عرض پنج متر و ارتفاع درحدود سه متر بود. داخل اردوگاه هم به سه قسمت تقسيم شده بود. قسمت اول و دوم هرکدام 9 آسايشگاه و قسمت سوم بصورت قلعه بود. آشپزخانه و بهداري آن بصورت مشترک بود. به محض ورود ما رو بردن داخل قسمت دوم ، وارد آسايشگاه شديم. آماري گرفتند درها قفل شد. 🔸ساعت هفت صبح روز شنبه درها باز شد و گفتند بيابيد بيرون که آمار بگیرند. بعد دستور دادند کساني که از شانزده سال کمتر دارند بياد بيرون، تعداد زيادي از بچه‌ها زير شانزده سال بودن، خب اونها جدا شدند من مونده بودم با بزرگترها باشم يا همراه بچه‌ها،خلاصه رفتم همراه بزرگترها، کوچکترها رو داخل آسايشگاه بردند و بزرگترها توي محوطه موندند. يکي يکي مي بردند داخل آسايشگاه، اونجا تونل تشکيل داده بودند و بايد از بين آنها رد مي شديم. از شدت ضرب و کتک از نفس افتاده بوديم، با ضربات کابل و باطوم بدون اختيار مي رفتيم جلو، جايي از بدن ما سالم نبود. دوباره با سختي و درد امديم بيرون. لباس هاي ما ها رو مي زدند بالا ببينند کسي از قلم نیافتاده باشه، خدا رو شکر اينقدر کابل خورده بوديم تا کار به تکرار نکشد. حين شکنجه فقط روي چشمام رو گرفته بودم تا کابل به چشمام اصابت نکند چون عراقيها وقتی شکنجه مي کردند ظاهراً براشون هم نمي کرد ضربه کجا فرود بياد. 🔸 شب نمي شد بخوابيم چون اينقدر کتک خورده بوديم که هر جايی از بدن روي زمين گذاشته مي شد درد داشت. دوستان جاي ضربات رو مي شمردند، يکي مي گفت دويستا خوردم اون يکي چهارصدتا و... خلاصه سه روز اونجا بوديم. 🔸روز چهارم ماها رو بردن قسمت اول کنار اسرایی که توي فاو اسير شده بودند. چون عراق به جزيره مجنون حمله کرده بود و تعدادي از رزمندگان رو به اسارت گرفته بود و آورده بودند اینجا. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۵ کوچه را براش آذین بسته بودند اما او شهید شده بود ! در ۱۳۶۷ وقتی در شلمچه اسیر شدیم بعد از مدتی سرگردانی و بازجویی در بصره و بغداد، بالاخره ما را به دوازدهمین اردوگاه اسرای ایرانی در تکریت منتقل کردند و آنجا شامل سه قسمت بود که هر کدام ۹ آسایشگاه داشت در روز چهارم که آنجا بودیم ماها رو بردند پیش اسرایی که در فاو اسير شده بودند. چون عراق به جزيره مجنون حمله کرده بود و تعدادي از رزمندگان رو به اسارت گرفته بود و آورده بودند اینجا. وقتی با اسراي جزيره مجنون یکی شدیم همه ما رو به قسمت اول از سه قسمت اردوگاه بردند، قسمت اول مثل دو قسمت دیگر ۹ تا آسايشگاه داشت. بنده با تعدادي از دوستان، از جمله محمود حسن زاده، حسن کفیلی، علی حاج حسینی، عباس ابولی، به آسايشگاه چهار منتقل شديم. حاج حسین جعفری راد، اصغر محمدی،حمید محمد جعفری فرستاده شدن آسایشگاه ۹ حسن رضایی، احمد حسنی، محمد جعفری منتقل شدن آسایشگاه ۸،عبدالرحیم علیزاده، علی اکبر میرزایی، رفتند آسایشگاه ۳، عباس علیزاده و مجید احمد بیگی فرستاده شدند آسایشگاه ۲، محمود توکلی فر رفت به آسایشگاه پنج، محمود حسنی و جلال حیدریان همون قسمت دوم ماندند که یکسال بعد هم به قسمت اول منتقل شدند... دوستان خوبي پيدا کرديم. از همه قشري بودن. دکتر، مهندس، کارمند، کشاورز، دانشجو، دانش آموز، پيرمرد هشتاد نود سال تا نوجوان دوازده ساله، جو دوستانه اي اونجا حاکم بود. هر مشکلي پيش مي آمد از تجربه بزرگترها استفاده مي شد. نگهبان های عراقی هرچند روز يکبار به بهانه‌اي بچه ها رو شکنجه مي کردند. مثلا وقتي دوستان دعاي کميل، توسل، هر نوع دعايي مي خواندند کل آسايشگاه شکنجه مي شدن صد و پنجاه نفر داخل آسايشگاه بوديم. عراقي ها اعتقاد داشتند شما دعا مي کنيد. صدام حسين و عراق نابود بشن. اسمشان مسلمان بود. حتي از تحويل قرآن به ما خودداري مي کردند. خيلي بهشون التماس کرديم. تا اينکه يک جلد قرآن براي هر آسايشگاه صد و پنجاه نفري آوردند و بيش از يک نفر هم کسي حق نداشت با هم قرآن بخوانند. براي خواندن قرآن هم نوبت بندي شده بود حتي شبها تا صبح قرآن دست بچه ها بود. به جرأت مي تونم بگم در مدت اسارت قرآن اصلا روي زمين نبود. خودکار کاغذ، دفتر ممنوع بود. اما بچه‌ها دور از چشم عراقي ها از جعبه تايد دفتر يادداشت درست مي کردند. کارتون تايد رو داخل آب مي خيساندن و لايه لايه مي کردند مي گذاشتن خشک بشه بعد دفتر يادداشت درست مي کرديم، باطري ضبط صوت را که عراقي ها دور انداخته بودند رو برمي داشتيم. مغز ذغالي داخل باطري در مي اورديم نوکش را تيز کرده و مثل مداد ازش استفاده مي کرديم. دليل ممنوعيت استفاده از خودکار و دفتر هم، چون اردوگاه دوازده تکريت زير نظر سازمان صليب سرخ جهاني نبود و ما مفقود بوديم. گاهي اوقات بعضي از نگهبانان عراقي به ما مي گفتند مي توانيم شما ها همه رو اعدام کنيم بدون اينکه کسي متوجه بشه. خانواده‌هاي اسرا هم از سرنوشت فرزندان خود اطلاعي نداشتند. فکر مي کردند که ماها شهيد شديم. خودم پسر عمويي داشتم هم نام خودم يعني ( محمد ) شلمچه باهم بوديم. همان روزي که بنده اسير شدم. اين بزرگوار شهيد شد. وقتي اسرا آزاد شدند ، اسامي آزادگان از طريق راديو و تلويزيون اعلام شد. خانواده او فکر مي کردند که فرزند آنها آزاد شده است برای همین کوچه و خيابان رو آذين بندي کرده بودند اما قسمت اين بود که ايشان شهيد بشوند و من زنده برگردم. خود من خيلي ناراحت شدم. چون شهيد محمد متاهل بود و سه فرزند دختر داشت. جنازه اين شهيد بزرگوار رو سال 1375 بعد از يازده سال آوردند. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️محمد عبدلی نژاد| ۶ اردوگاه ۱۲ تکریت یکپارچه فریاد الله اکبر شد! 🔸 اردوگاه ۱۲ تکریت از نظر امکانات و بدی وضعیت با اردوگاههای صلیب دیده به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و حتی با اردوگاه ۱۱ تکریت هم که آنها هم مثل ما صلیب ندیده بودند قابل مقایسه نبود با اینکه اردوگاه ۱۱ شنیدیم خیلی خیلی اوضاع از جوانب مختلف غیر قابل تحمل بود ولی اردوگاه ما حتی از اون هم بدتر بود، وضعيت بهداشت واقعاً خيلی افتضاح بود. در طول مدت اسارت يک بار هم حمام حسابی نکرديم. فقط يک حوض آب بود که با حلب از داخل آن آب بر می‌داشتيم و با صابون خودمون رو می‌شستيم. اون هم به دور از چشم عراقی‌ها انجام می‌شد. 🔸 شپش امان‌مان رو بريده بود. مسئول آسايشگاه، يکی از برادران ارتشی بود بنام اسماعيل بشخورده، اهل کرمانشاه بود. بسيار انسان شريف و بزرگواری بودند. ايشون می‌گفتند عراقی‌ها رسيدگی نمی‌کنند. بيابيد خودمون هر شب پانصد تا شپش بکشيم لااقل کمتر بشن. 🔸تعداد زيادی از بچه‌ها بدليل عدم رسيدگی پزشکی و بهداشتی در زمان اسارت حتی با يک بيماری بسيار ساده جون خودشون رو از دست دادن، يک شب کل بچه‌های اردوگاه مسموم شدند، نه دستشویی داخل آسايشگاه بود. نه درهای آسايشگاه رو باز می‌کردند، بچه‌ها هيچ‌گونه اختياری از خودشان نداشتن. البته عذرخواهی می‌کنم به دور از ادب است، ولی اون شب تمام ظرف‌های غذاخوری، سطل چای، پلاستيک نان، پر شده بود از کثافت. روز بعد دوباره همون ظروف شسته شد و دوباره داخل آن غذا خورديم. اسم اون شب رو بچه‌ها گذاشتند شب جهانی اس اس! خيلی سخت بود. 🔸بچه‌ها از هر چیزی يک هنردستی می‌ساختند. از سيم خاردار، سوزن خياطی يا سوزن قلاب بافی، درست می‌کردند کلاه، جوراب، دستکش، شال گردن می‌بافتند. البته اين کارها به دور از چشم عراقی‌ها انجام می‌شد. هر چند روز يک‌بار به بهانه‌ای آسايشگاه‌ها رو تفتيش می‌کردند و هرچه وسايلی که بود جمع می‌کردند و با خودشون می‌بردند. 🔸وسايل گرمکن توی زمستان رو جمع می‌کردند و جلوی چشم ما اون‌ها رو آتيش می‌زدند. 🔸وضعيت غذا هم کمتر از بهداشت نبود. صبحانه بعضی وقت‌ها يک پنجم ليوان عدسی، با يک نون ساندويچی که بهش می‌گفتند صمون. روز بعد هم يک استکان کوچک چای شيرين، البته نه زياد شيرين با يک نون ساندويچی، نهار هم يک ليوان سرخالی برنج با خورشت آب پياز، پياز رو داخل آب مي پختند می‌شد خورشت. يک روز هم خورشت برگ چغندر آب پز، بهترين خورشت آن لپه بود. لپه را با آب می‌پختند له که می‌شد خورشت لقب می‌گرفت. شام يک مرغ متوسط که آب پز پخته شده بود. بدون هیچ‌گونه ادويه‌جات و يا رب گوجه فرنگي. يک شام هم گوشت قرمز بود. به هر نفر اندازه دو حبه قند با دوقاشق آب گوشت، باور کردنش مشکله، اما واقعيت داشت. قدم زدن در محوطه اردوگاه، بيش از دو نفر ممنوع بود. 🔸در بين اسرا افرادی هم بودن که بدلیل گرسنگی یا ضعیف النفس بودن برای يک لقمه نان بیشتر يا دو نخ سيگار به هر ذلتی تن می‌دادند. جاسوسی بچه‌ها رو می‌کردند. مثلا اگر کسی به صورت مخفیانه نماز شب و يا دعا می‌خواند به عراقی‌ها خبر می‌دادند. اونها هم صمون و سيگار پاداش می‌دادند. 🔸اسرا يکی از خودفروخته‌ها رو شناسایی کردند داخل دستشويی گيرش انداختند و با تيغ شاهرگش را زدند، چون آدم درشت هيکلی بود. سريع فرار می‌کند و خودشو به عراقی‌ها می‌رسونه. بعد از اينکه مداوا شد. با تعدادی از نگهبانان آمد و تک تک آسايشگاه‌ها رو می‌گشتند تا افرادی که او را تيغ زده بودن رو شناسایی کند تا اينکه رسيدند به اتاق ما، همه بچه‌ها به خط شدن، عراقی‌ها آمار گرفتن و همه ما رو شروع کردن به زدن با کابل، کابل‌هایی که قطر آنها به اندازه لامپ‌های مهتابی بود. وقتی که يک ضربه اون روی پشت فردی فرود می‌آمد نفس او قطع می‌شد. چون جای من دم در آسایشگاه بود. جزو اولين نفرات صف‌های پنج نفره بودم. سی صف پنج نفره بود من صف سوم بودم. تمام بچه‌ها را کتک زدند، دوباره از صف اول شروع کردن به زدن به صف جلوی ما که رسيد يکی از دوستان از آخر آسايشگاه بلند شد و شروع به تکبير گفتن کرد، در يک چشم به هم زدن کل بچه‌ها بلند شدن و الله‌اکبر گفتند. نگهبانان هم از ترس فرار کردند. همزمان کل اردوگاه همين حرکت رو شروع کردن. ديگه هيچ عراقی داخل اردوگاه نبود. تمام شيشه‌های اتاق‌ها شکسته شد. با تانک اطراف اردوگاه رو محاصره کردند. شروع به تيراندازی به سوی بچه‌ها کردند، خدارو شکر اون روز هيچکس آسيب نديد. اين حرکت به فرمانده کل اسرا گزارش شده بود. روز بعد خودش شخصاً وارد اردوگاه شد. ظاهرا آدم بدی نبود. اولين کاری که پس از ورود به اردوگاه کرد. افسری که دستور شليک داده بود را خلع درجه و از اردوگاه اخراج کرد. با نمايندگی از طرف ما وارد مذاکره شد. از مشکلات سوال کرده بود. مشکلات رو بهش گفتند. از اون روز مقدار کمی از مشکلات حل شد. تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۷ ▪️ده روز بی آب و غذا بخاطر گفتن اذان در اردوگاه ۱۲ تکریت نماز جماعت، دعا و اذان ممنوع بود. البته ممکن است در بعضی اردوگاهها قانون دیگری بوده باشد بهرحال هر اردوگاه قانون خودش را داشت گرچه آنطور که من از دوستان آزاده در اردوگاههای دیگر شنیدم اگر نگوییم همه حداقل کل اردوگاه‌های مفقود الاثر این مسائل ممنوع بود از جمله در تکریت ۱۲ اینها ممنوع بود و مجازات شدیدی داشت. یک‌ روز، يکي از دوستان براي اذان صبح بلند شد و در حال اذان گفتن بود که نگهبان عراقي متوجه شد. اما اون برادري که اذان مي گفت رو نشناخت، اومد پشت پنجره و گفت چه کسي اذان گفته خودش بياد بيرون با بقيه کاري نداريم، هيچکس نرفت. از چند نفر سوال کرد کسي جواب نداد. هيچي نگفت و رفت، دوساعت بعد که هوا روشن شد. براي آمار گيري با نفرات بيشتري آمدن، يکي از آنها گفت هرکس که اذان گفته خودش بياد بيرون. کاري باهاش نداريم, اما اگر نياد کل آسايشگاه تنبيه ميشن. بچه ها اونو لو ندادند، در آسايشگاه رو قفل کردند و رفتند و گفتند تا يک ماه نه از غذا خبري هست و نه از آب، لذا بچه‌ها بعد از اذان صبح انتظار چنين حرکتي از عراقيها داشتند تمام ظرفها، قوطي ها و سطل چاي را پر از آب کردند، روزها روز مي گرفتيم و شب ها با مقدار کمي نان خشک که بچه‌ها نگهداشته بودند با آب افطار مي کرديم. اين برنامه ادامه داشت تا ده روز، روز دهم چون عراقيها نمي دانستند ما چه کلکي زديم از ترس، در رو باز کردند و گفتند ديگر کسي حق ندارد اذان بگويد. ▪️مجازات یک ملاقات 🔸اردوگاه دوازده تکريت طوري بود که آسايشگاه هاي يک تا شش از يک محوطه مشترک براي قدم زدن استفاده مي کردند و آسايشگاههاي هفت و هشت و نُه هم از يک محوطه، بين شش آسايشگاه اول و دوم با سيم خاردار جدا شده بود. اسراي اين دو قسمت هيچ ارتباطي با هم نداشتند. از اوايل اسارت تقريباً شش ماهي بود که دوستان خود را نديده بوديم. يک روز با يکي از دوستان بنام حسن کفيلي اتفاقا با همديگه نسبت خويشاوندي هم داشتيم. تصميم گرفتيم بريم قسمت دوم دوستان خود را ملاقات کنيم. اطراف خود مون رو نگاه کرديم ديديم نگهبان عراقي نزديکي ما نيست. رفتيم کنار دژبان اونهم خودش اسير بود. بهش گفتيم مي خواهيم دوستان خودمون رو توي اون قسمت هستند ببينيم، اجازه داد و گفت بريد و سريع برگرديد. ما هم خوشحال رفتيم اونور و دوستان را بعد از شش ماه ملاقات کرديم. بعد از اينکه ديدار ما تموم شد. با بچه‌ها داشتيم روبوسي و خداحافظي مي کرديم که يکي از عراقيها متوجه شد که از قسمت اول اومديم به ما گفت از دژبان سوال کردين اومدين اينور؟ ما هم که از دژبان اجازه گرفته بوديم خيالمان راحت بود. دوتايي مون روبردن پيش دژبان. بهش گفت اين دوتا از تو اجازه گرفتند؟ اون هم گفت نه! من اينها رو نديدم. اين دژبان قبلاً هم با ما مشکل داشت، آدم خائني بود. اهل شهرستان. ....بود بعد از آزادي دوستان حسابي از خجالتش در آمدند. خلاصه اينکه ما دوتا رو بردند و اينقدر شکنجه مان کردند که ناي راه رفتن نداشتيم. 🔸شکنجه هاي اونها يکي زدن با کابل بود که نرخ شاه عباسی بود اول هر شکنجه کابل بود. 🔸يکي ديگر بايد شلوار رو تا زانو مي زديم بالا و با زانو روي سنگها راه مي رفتيم. 🔸 يکي از اونها این بود که باید بحالت رکوع، انگشت اشاره رو روي زمين مي گذاشتيم و دور خودمون مي چرخيديم اگر هم زمين مي خورديم با کابل ما رو مي زدند. 🔸يکي از شکنجه‌ها هم شنای هندی بود به این صورت که سر و پاهامون روی زمين پر از خاک و شن بود و بدن بالا بود و شن‌های ريز و درشت به پيشانی و قسمتی از سر فرو می‌رفت اين حرکت الان روی فرش قالی سخت می‌شه انجام داد و آنجا با آن شرایط خیلی سخت تر بود. خلاصه این‌که حدود دو ساعت شکنجه شديم، خيلي سخت بود اما ارزش ديدار با دوستان رو داشت. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۸ کتکش رو من خوردم! يک روز با يکي از آسايشگاه ها، مسابقه فوتبال داشتيم حين انجام بازي، نگهباني بود که بقول معروف، سيماش قاطي بود. بچه‌ها خيلي سربه سر او ميذاشتن، اومد وسط بازي. توپ رو مي گرفت و شوت مي کرد. دوستان گفتند بيابيد يخورده اذيتش کنيم.تا ميومد توپ رو بگيره پاس مي داديم به هم، نوبت من بخت برگشته که رسيد اومد توپ رو بگيره شوت کردم پيش يکي از دوستان افتاد دنبالم منم فرار کردم. هيچي حاليش نبود. خلاصه گيرم انداخت چند تا کشيده حاليم کرد. خشک کردن گل و‌ لای محوطه هر وقت توي زمستون بارون ميومد هر صد و پنجاه نفر جلوي آسايشگاه بايد جمع مي شديم و روي زمين گل آلود بحالت دويدن گلها رو خشک مي کرديم کسي حق نداشت زير سقف قرار بگيره تا از بارون در امان باشه. نگهبان باسواد و با کلاس نگهباني بود بنام مجيد خيلي آدم خوبي بود. مهندس کشاورزي بود. هر وقت مرخصي مي رفت تخم سبزيجات با خودش مي آورد مي داد بچه ها ،خب بچه هاي اصفهان هم اونجا زياد بودند سرشون برای چنين کارایی درد می‌کرد.سبزی می‌کاشتند و استفاده می‌کرديم. زرنگی اصفهانی‌ها خيار چنبر کاشته بوديم بعضی از نگهبانان میومدن اونها رو می‌چيدند و خودشان می‌خوردند. اصفهانی‌ها هم زرنگتر از اونا، خيارهای کوچک رو زير خاک قايم کرده و بعد از مدتی که بزرگ می‌شد می‌چيدند و بين بچه‌ها تقسيم می‌کردند. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۹ در آن غربت قدر تلویزیون ایران را می‌دانستیم! عراقى‌ها براى ۹ آسايشگاه يک دستگاه تلويزيون آوردند. هر ۹ شب، نوبت يک آسايشگاه بود. بچه‌ها اين‌قدر آنتن تلويزيون رو بالا برده بودند تا تلويزيون ايران رو هم بگيره، عراقى‌ها دليل بالا بودن آنتن رو سوال کردند ما گفتيم: هرچه بالاتر باشه کيفيت برنامه‌ها بهتر است و بدینوسیله بخاطر دریافت کانال ایران تا حدودى از اخبار ايران اطلاعات رو کسب می‌کرديم. هر وقت هم نگهبان عراقى نزديک آسايشگاه می‌شد کانال تلويزيون رو عوض می‌کرديم. در آن غربت قدر تلویزیون ایران را می‌دانستیم. 🔸 يک روز تلويزيون نوبت آسايشگاه ما بود. ما هم نوجوان و علاقه‌مند به برنامه‌های کودک، ساعت ده برنامه پسر شجاع رو تماشا می‌کرديم. يک مرتبه برنامه قطع شد. اطلاعيه‌ای پخش شد که صدام ساعت يازده سخنرانى مهمى در مورد صلح با ايران خواهد داشت، اين خبر به سرعت بين کل اردوگاه پخش شد. جمعيت زيادى جمع شدن ببيند موضوع از چه قراره، ساعت يازده صدام در قاب تلويزيون ظاهر شد. و اعلام کرد ما دو کشور مسلمان هستيم نبايد با هم جنگ داشته باشيم. به همين منظور تمام شرايط ايران را می‌پذیرم، و براى اين‌که حسن نيت خود را نشان دهم، از روز جمعه مصادف با 26 مرداد ماه 69 تبادل اسرا آغاز خواهد شد. موجى از شادى اردوگاه را فرا گرفت، همه خوشحال و شادمان بودند، باور کردنی نبود، چون خيلي از شب‌ها خواب آزادى رو مى‌ديديم، صبح که پا می‌شديم خبرى نبود. 🔸 بالاخره روز موعود فرا رسيد. 26 مرداد 69 اولين گروه از آزادگان به وطن بازگشتند. تا اينکه نوبت به اردوگاه تکريت 12 رسيد. چون روزانه هزار اسير بايد تبادل مي شدند، هشتصد نفر از اردوگاه يازده بودند. دويست نفر هم از اردوگاه ما جمعا هزار نفر شديم تا تبادل صورت بگیرد. من و عده‌ای از دوستان جزو دويست نفر بوديم. شب اسامى افراد را اعلام کردند. با دوستانی که مانده بودند تا روزهاى بعد آزاد بشن خداحافظی کرديم. دل کندن از دوستان خيلى سخت بود. از يک طرف خوشحال بوديم داريم آزاد می‌شيم، از طرفى از دوستان جدا شدن سخت بود. به‌ هر حال خداحافظی کرديم. نگهبان در آسايشگاه رو باز کرد و طبق ليست، اسامى رو خواند آمديم بيرون، به هر نفر يک جفت کفش و يک دست لباس سربازى تحويل دادند و سوار اتوبوس شديم. ما رو بردند اردوگاه يازده، صليب سرخ بعد از چند سال آمد و اسامى همه را نوشت و رفت. شب همانجا بوديم. ساعت يازده صبح هفتم شهريور ۶۹ سوار اتوبوس شده و بسوى مرز ایران حرکت کرديم، در بين راه اتوبوس خراب شد، اتوبوس ديگرى جايگزين کردند سوار شديم بعد از يکى دو ساعت رسيديم به‌ مرز خسروی، اتوبوس‌های ايران با پرچم جمهورى اسلامى منتظر ما بودند، خدايا باور کنيم داريم آزاد مى‌شويم ! لحظاتی بعد مراحل قانونی طی شد. وارد خاک ايران شديم و خاک وطن را بوسيديم بعد سوار اتوبوس شديم. در بين راه مردم عزيز و خون‌گرم کرمانشاه استقبال گرم و باشکوهی از ما کردند، ما رو بردند پادگان الله‌اکبر در اسلام آباد غرب، بعد از مدت‌ها اولين سفره شام وطن پهن شد. جايتان خالى چلوکبابی تهيه کرده بودند که در عراق خوابش رو هم نديده بوديم. سه روز قرنطينه بوديم. و جالب این‌که خانواده‌هاى ما هنوز نمی‌دانستند ما زنده هستيم. 🔸روز چهارم همه آزادگان رو بردند فرودگاه کرمانشاه، سوار هواپيما شديم و به سوى کرمان پرواز کردیم، داخل باند فرودگاه تعداد زيادی از مسئولين استان آمده بودند استقبال از جمله سردار حاج قاسم سلیمانی، ما رو بردند مهمان‌سرای استانداری، نماز ظهر و عصر رو خوانديم و بعد ناهار و حرکت، نزديک غروب رسيديم رفسنجان و مورد استقبال امام جمعه وقت، مسؤلان و مردم خون‌گرم رفسنجان قرار گرفتيم. مردم محله نيز تا منزل ما را همراهي کردند. پس از مدت‌ها پدر، مادر،خواهر،برادر و اقوام رو از نزديک زيارت کرديم. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۱۰ ▪️انگار با تراکتور صمون (نان) خالی کردند! ساعت ۹ شب ۱۳۶۹/۶/۶ از اردوگاه تکریت ۱۲ وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدیم. از کل اسرای تکریت ۱۱ فقط ۷۵٠ نفر باقی‌مانده بودند تا با ۲۵٠ نفر از اردوگاه ۱۲ روی هم بشوند هزار نفر تا تبادل صورت بگیرد. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که چند نفر مرد و یک زن از صلیب سرخ آمدند و اسامی اسرا رو در فرم‌ها نوشتند و رفتند ... ساعت ۷ صبح درب آسایشگاه باز شد گفتند: برید تو محوطه صبحانه بخورید. ماه‌های قبل چقدر گشنه یک تکه نان بودیم اما این روز که داشتیم به ایران برمی‌گشتیم عراقی‌ها بخشنده شده بودند! پتوهای (بُطانی) سبز رنگ راه راه کف اردوگاه پهن شده بود و این‌قدر نان آورده بودند که انگار با تراکتور صمون (نان) خالی کردند!!! ظروف غدا لب به لب از لپه‌های آب‌پز یا همون آش پر بود ... اما کسی اشتها نداشت! تا ساعت یازده با دوستان در محوطه قدم زدیم و در کمال خوشحالی ساعت ۱۱ اتوبوس‌های عراقی وارد اردوگاه شدند و ما سوار شدیم و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم. آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محمد عبدلی نژاد قرآن اهدایی عراقی ها در هنگام آزادی عراقیها که در تمام مدت اسارت کسانی را که اهل قرآن بودند اذیت و شکنجه و آزار می دادند اما در هنگام آزادی بما قرآن هدیه کردند! آزاده تکریت ۱۲ https://eitaa.com/taakrit11pw65