eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
250 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️پیراهن خونی که به خانواده‌اش تحویل دادیم پیراهن پایینی که لکه‌های خون بر روی آن مشخص است متعلق به شهید حسین پیراینده است که در آخرین روزهای اسارت در ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ بر اثر تیراندازی نگهبانان بعثی به داخل اردوگاه ۱۸ بعقوبه بشهادت رسید. البته عراقی‌ها ادعا می‌کردند قصد کشتن کسی را نداشتند و تصادفا این اتفاق افتاده است و ما صرفا قصد داشتیم شما را بترسانیم تا از درگیری با جاسوس‌ها بپرهیزید شاید هم راست می‌گفتند، ولی به هرحال ما آنها را در مقدمات کار مقصر می‌دانستیم چون آنها بودند که با حفاظت از جاسوس‌ها و قاتل‌ها این جو درگیری را بوجود آورده بودند نه ما، البته بعد از شهادت این شهید هم با اینکه پلارکاردی که برای شهادت ایشان به دیوار آسایشگاه یک ملحق اردوگاه ۱۸ چسبانده بودیم کندند ولی در ادامه همدلی نشان دادند که در غیر این زمان محال بود از این کارها انجام دهند ولی چون هنگام تبادل اسرا بود و اینها چون با آمریکا درگیر شده بودند و نیاز به تبادل و‌ نیرو داشتند ریاکارانه خیلی سعی کردند که بی‌گناهی خود را ثابت کنند و دل ما و مسئولین ایران را بدست بیاورند و حتی افسران عالی‌رتبه آنها با ما ناهار خوردند و در مراسم ترحیم شهید که در آسایشگاه‌های خودمان تشکیل داده بودیم شرکت کردند و هر چه هم ما شعار انقلابی دادیم حرف نزدند ولی چه فایده که این کارها هیچ‌کدام باعث نشد حسین پیراینده به زندگی برگردد و ما در حالی به تهران برگشتیم که جای حسین پیراینده پیراهن خونی او را به خانواده‌اش تحویل دادیم. https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا باطنی| ۴ ▪️اجبار می کردند تو‌ گوش همدیگه بزنیم! ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند. شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی! یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود. اردوگاه یازده در تکریت بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرف‌تر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند. شکنجه کشیدن سبیل با انبردست به عنوان تعقیبات نماز! یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است. به علت طلبه بودن من را فلک کردند! گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟ اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟ من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟ گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم . به احمد فراهانی برق وصل کردند! دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود. ▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65