علیرضا باطنی | ۱
فکری که جنگ با ایران را شروع کرد بعثی و غیر دینی بود
بسم الله الرحمن الرحیم.
▪️برخلاف رزمندگان اسلام که خاطراتشان از عراقیها از روبرو بود. ما اما خاطراتمان از پشت سر عراقیها است.
▪️ امروز وقتی ما میگوییم «عراقیها» خیلیها فکر میکنند جنگ ما جنگ دو گروه مسلمان بوده است. مسلمان و مسلمان، و تحلیلهایی میگذارند که آن تحلیلها واقعا تعجب آور است. چرا بعد از فتح خرمشهر جنگ تمام نشد؟ چرا فلان جا حضرت امام فلان دستور را دادند؟ همه اینها حاکی از حداقل عدم شناخت حزب بعث و نیروهای عراقی بوده است. ما مردم عراق را جدا میکنیم. مردم عراق هم اسیر صدام بودهاند منتهی در یک جغرافیای وسیعی اما آن فکری که عراق را اداره میکرد و جنگ را اداره میکرد آن فکر و آن تفکر و آن نظام هیچ سنخیتی با مبانی دینی نداشت.
▪️من روز دوم اسارتم بود در کربلای چهار که عملیات آبی خاکی انجام شد. در کربلای چهار میدانید سال شصت و پنج، ما تقریبا غواصهایمان ساعت پنج وارد آب شدند و باید چهار ساعت فین میزدند تا به ساحل عراقیها میرسیدند. لباس غواصی آدم را روی آب نگه میدارد، باید وزنه میبستند تا حداکثر پنج سانتی متر یا ده سانت زیر سطح آب قرار میگرفتند. از طریق آن لولهای که در دهانشان بود تنفس میکردند و بوسیله طنابی که فرمانده گروهان در دست گرفته بود راه را پیدا میکردند. او باید با قطبنما ستون را هدایت میکرد تا به مقصد برسد، بقیه یک متر به یک متر، دو متر به دو متر ادامه طناب را می گرفتند تا ستون پیوسته و دنبال هم حرکت کند. تقریبا ساعت نه و ده بود که بچهها در ساحل عراقیها توانستند به خاکریز آنها بزنند و بعد هم قایقها نیروهای پیاده را ببرند.
▪️موقعیت جغرافیایی منطقه ما اینگونه بود که از یک قسمتی باید نیروها وارد اروند میشدند که عریض ترین قسمت اروند بود. شرق بصره عریض ترین قسمت اروند رود است. یک طرف سمت چپ جزیره «ام الرصاص بود»، سمت راست «جزیره ماهی» بود، باید تنگه ام الرصاص - ماهی را عبور میکردند تا به جزیره روبرو بزنند.
▪️در رسیدن به «جزیره زنجانیه» ما موفق بودیم، در رسیدن به جزیره ام الرصاص هم موفق بودیم ولی کسانی که باید به جزیره ماهی میزدند آنها موفق نشدند چون جزر و مد آب آنها را به جزیره ام الرصاص آورده بود و لذا از پشت، چهارلولها و تیربارهای عراقی هم روی قایقها و هم روی نیروهای پیاده مسلط بود.
▪️به هرحال وقتی به جزیره زنجانیه رسیدیم خط اول و دوم عراقیها سقوط کرد، هفت یا هشت نفر بودیم. در نخلستانها یک چهارراهی بود که ما نمیدانستیم ولی در آن یکی دو ساعتی که در چهارراه بودیم برایمان روشن شد که موقعیت بسیار مهم و حساسی دارد. یک تانک از آنجا محافظت میکرد. وقتی که آن تانک منهدم شد، دیگر آن چهارراه در اختیار ما بود. در نخلستانها هم بودیم. هر چه ماشین میآمد، ماشین فرماندهی بود غیر از یک آیفای مهمات که وقتی آمد سرنشین و بغل دستیاش از بین رفتند و مهمات مورد نیازمان را تخلیه کردیم، بقیه ماشینها همه ماشین فرماندهی بود و هیچکدام هم نتوانستند سالم برگردند. آنها نمیدانستند که چهارراه در اختیار ماست، وقتی رسیدند دیگر راه برگشت نداشتند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
علیرضا باطنی | ۲
▪️در بین شکست و پیروزی
در عملیات کربلای ۴ فقط با هفت هشت نفر، خط جزیره زنجانیه را شکستیم اما متاسفانه نیروهای کناری موفق نبودند و ما به هم ملحق نشدیم و این یعنی محاصره ما، خب چکار کنیم! یکی دو ساعت که گذشت بچه ها گفتند که یک فرمانده گردانی، دویست متر عقب تر است و قرار است تدبیری برای دور زدن این جزیره انجام بشود که قرار شد نیروهای غواصی که از سمت چپ می رسند، ما از سمت راست دور بزنیم.
دوران تبلیغ ۴ ساله!
حالا قصه اش مفصل است که یک جایی در عقبه ی عراقی ها من رفتم شناسایی، چادرهای عراقی روشن بود و آنها به مخیله شان هم نمی رسید که پای نیروهای ما به این مناطق هم برسد. در آن شناسایی من در فاصله هفت هشت متری آن ها بودم و برآورد استعداد نیرو و تجهیزات و امکانات و این چیزها را کردم منتهی بقیه ای که دنبال من بودند دستور عقب نشینی برایشان آمده بود و من نمی دانستم.
من تنها شدم !
از آن وقت به بعد من تنها شدم و در قرارگاه های تانک و زرهی عراقی ها گیر افتادم. یک کوله پشتی داشتم، دوتا عمامه در آن بود. یکی مال من و یکی هم مال یکی از دوستان که شب عملیات با هم بودیم. آن کوله پشتی را جایی چال کردم و خودم را سبک کردم و از معبری که باز کرده بودیم تصمیم گرفتم که برگردم. البته وقتی که آمدم و دیدم که بچه ها نیستند دو راه بیشتر نداشتم؛ راه اول برگشت بود و راه دوم ادامه دادن بود تا با نیروهایی که هستند و از سمت چپ قرار بود بیایند الحاق کنیم. تسبیحی داشتم که با آن استخاره کردم. من خودم خیلی کم استخاره می کنم برای خودم چون استخاره مورد دارد و جا دارد و برای هر چیزی نمی شود. یادم است استخاره کردم که ادامه بدهم خوب آمد و ترک آن هم بد آمد. آن وقت فکر می کردم که برای این بد آمده است که من ته اون ستون در آن چهارراه دو تا تأمین گذاشتم و اگر برگردم، ممکن است به جای عراقی ها من را بزنند.
مقدر الهی این بود که چهار سال یک دوره ی تبلیغی برای من پیش بینی شده بود در خاک عراق! آن جایی که بچه ها همه مفقود بودند، نام و نشانی نداشتند و در آن شرایط بیشترین نیاز انسان به مسائل شرعی و معنوی و روحی بود.
بعد از اسارت درخواست کردم نماز بخوانم!
خلاصه وقتی تصمیم گرفتم که از این مجموعه ای که تانک ها و ادوات پشتیبانی عراقی ها که آماده ی پاتک بودند، برگردم، پشت خط دوم با عراقی ها رو در رو شدم و منتهی شد به اسارتم. اصرار من به این دو نفری که من را به سنگر فرماندهی شان می بردند این بود که اجازه بدهید که نماز بخوانم و اجازه نمی دادند. می گفتم که خدایا بهتر از این نمی شه؛ لباسم خونی بود، وضو نداشتم، در حال راه رفتن بودم و نزدیک طلوع آفتاب بود که شروع کردم با قرائت نماز خواندن.
دارد نماز می خواند!
نیروهای عراقی می دویدند از سنگرهاشان بیرون که اسیر ببینند و من تنها بودم. قاعده اش این بود که آنجا اسیر نگیرند چون در معرکه بود، منتهی چون من را از پشت سرشان گرفته بودند فکر می کردند که یک نیروی اطلاعاتی گرفته اند؛ خوب من هم ریشم بلند بود. این سربازهایی که می دویدند که بزنند، این ها می گفتند که یُصلی، یُصلی یعنی دارد نماز می خونه. وقتی که به سنگر فرماندهی رفتیم، دیدم که دارند رو کالک عملیاتی ما کار می کنند و یک نفرشان گفت که چهار روزه منتظرتان هستیم و چرا دیر آمدید؟ و شواهد و قرائن هم همین را دلالت می کرد چون همه چیز نشان می داد که عراقی ها آمادگی کامل را داشتند.
بحث با عراقی ها
تا عصر من را آنجا نگه داشتند. گاهی می آمدند می زدند و با یک کلاه بافتی چشم های من را بسته بودند و من از وسط سوراخ های آن می دیدم. وسط روز بود که آمدند زوم کردند در صورت من، گفتم که حتما فهمیدند که من دارم می بینم. از من می پرسیدند که اینجا کجاست؟ می گفتم که عراق است. گفتند که تو کی هستی؟ گفتم که ایرانی. می گفتند که پس تو متجاوز هستی؛ بهشان می گفتم که خرمشهر را کی گرفت؟ می گفتند ما. گفتم که خرمشهر مال کی بود؟ می گفتند که شما. گفتم که شما شروع کردید، و وقتی که کم می آوردند اذیت می کردند.
اینجا جای این حرف ها نیست
عصر آن روز من فکر می کردم که من تنها اسیر این عملیات هستم؛ بعد من را بردند در ایفا که چند اسیر دیگر هم بودند. وقتی من را از توی لندکروز پیاده کردند کسی داد زد که حاج آقا رو! شخص دیگری گفت که این کیه؟ روحانیه؟ یک نفر دیگه بهشان گفت که هیچی نگو اینجا جای این حرف ها نیست. ولی عراقی ها نمی فهمیدند که این ها چه دارند می گویند.
🔻موهام رو شانه زدم ناراحت شدند!
وقتی پای ماشین آیفا بودیم همه چیزمان را گرفته بودند مثل شانه ی کوچکی که داشتم، ساعتی که داشتم. ازم پرسیدند که این چیه؟ گفتم که شانه است و شانه را گرفتم و موها و صورتم را شانه کردم. خیلی ناراحت شدند و یک کم من را زدند و بعد من را به مقر بردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
علیرضا باطنی| ۳
▪️شهادتگاه یاران!
بعد از اسارت و سوالاتی که از ما کردند ما را به یک مقر در پشت خط اول در منطقه بصره انتقال دادند. در آن مقر تعدادی از مجروحین ما که مجروحیت زیادی داشتند شهید شدند چون عراقی ها اجازه نمی دادند که زخم های آنها بسته شود! توی یک کانکس مثل اتاق های قطار باری، ده بیست نفر از اسرا را روی هم تلنبار کرده بودند، وقتی که در را باز می کردند افراد می ریختند بیرون.
کار فرهنگی روی نگهبانی که بمن سیلی زد
من را بردند برای بازجویی. یک کسی بود که فارسی هم حرف می زد. بهش گفتم که می شه این جا نماز خواند!؟ پا شد یک سیلی زد تو گوش من که برق از چشمانم پرید و گفت که تو فکر کردی ما کافر هستیم؟ بهش گفتم که من به تو احترام کردم چون تو مسئول این جا هستی! ( کار فرهنگی) این وقتی فهمید که اشتباه کرده وقتی که من را برگرداند به اون کسی که مأمور بود گفت ببر نمازش را بخواند.
۱۳ روز حبس در یک اتاق با ۳۰ سانت آب زیر پا
در بصره سیزده روز در یک اتاقی که هیچ منفذی نداشت و سی سانت آب کف آن بود، اینجا ما را نگه داشتند. سیزده روز!!!
ما اسرا را بین مردم گرداندند!
یک روز ما را بردند داخل شهر بصره, ما را گرداندند تا مردم عراق ذلت و حقارت اسیر ایرانی را ببینند!… چهار تا اسیر بودیم و هشت تا نگهبان. بردند یک قسمتی از شهر… افرادی که آمده بودند تماشا عمده شان نظامی و خانواده نظامی بودند. میخ در کمر بچه ها می کردند، مشت می زدند، فحاشی می کردند!
چهل نفر را در یک اتاق ۶ متری جا دادند!
بعد از آن ما را بردند بغداد؛ استخبارات و بعد هم پادگان الرشید. در پادگان الرشید، پادگان به آن بزرگی و وسعت اما ما چهل نفر بودیم در یک اتاق دو در سه حتی همزمان نمی توانستیم بنشینیم باید یک عده ای می ایستادند تا یک عده ای بتوانند بنشینند. حالا خیلی بچه ها مجروح بودند.
کی بنشیند کی بایستد!!!
روز چون در اتاق باز بود باز تحمل تر بود اما شب که می شد مصیبت بود. چون در را می بستند و جا هم برای ۴۰ نفر بشدت کم بود و همزمان نمیشد که این چهل نفر بنشینند یا بخوابند چند تا طرح برای نشستن و خوابیدن عوض کردیم و یکی اش جواب داد؛ در طول اتاق ۶ متری بچه ها را چهارتا گروه ده تایی می کردیم. بعد شمارش می زدیم، سه را که می گفتیم بچه ها باید خودشان رو می انداختند روی زمین! یک گروه ایستاده بودند و رویشان به دیوار بود، این طرف هم همینطور، دو تا گروه هم وسط پشت به پشت آنها ایستاده بودند. وقتی که من سه می گفتم اینها باید خودشان رو جاگیر می کردند و می انداختند روی زمین. چند بار تکرار می کردم تا همه بتوانند بنشینند، چون اگر یک نفر تأخیر می کرد، آن ردیف کامل بالا می ایستاد. آنهایی که رویشان به سمت دیوار بود باید پاهایشان را سینه ی دیوار رها می کردند و سرشان را می گذاشتند روی شانه ی این طرفی، این طرف هم سرش را می گذاشت روی شانه ی اون، این وسط هم پاهایشان توی هم می رفت. این ردیف هم همین طور. اینجوری می شد همه را روی زمین قرار داد. از هر کسی شاید یک وجب یا دو وجبش روی زمین بود و بقیه اش هم روی همدیگر بود یا روی دیوار. بعضی که نمی توانستند دیگر تا صبح می ایستادند، آن هم جای دو تا پا نبود که بگذارند روی زمین، روی یک پا می ایستادند.
محدودیت ها بشکل عقده ای و غیر انسانی بود
بصورت غیر معمولی محدودیت ایجاد می کردند، بطرز غیر انسانی سعی داشتند اسرا با هم درگیر شوند و دوگانگی ایجاد بشود. صبحانه «شربه» می دادند. الآن هم شما عراق بروید سوپشان شربه است.این عدس ها را با برنج می پزند بهش می گویند سوپ، بعد برای ما ۴۰ نفر فقط یک ظرف به ما می دادند! می توانستند دو تا سه تا ظرف بدهند مگر چقدر هزینه ش بود! نمی دادند! ما نه بشقاب نداشتیم نه قاشق داشتیم فقط یک ظرف بود و باید قلوپی می خوردیم. به هر کسی یک قلوپ می رسید. اگر نفٓس ات رو بلند می گرفتی بیشتر می خوردی! ظهر و شب هم همین بود. با این حال بچه ها به جان هم نیفتادند. برای تحمل بیشتر، ختم صلوات برمی داشتیم، دعای توسل می خواندیم! من آنجا نقش مترجم هم داشتم و بچه ها اگر کاری داشتند به عربی مدرسه ای ترجمه می کردم.
مگس از اینطرف پاش وارد و از آن طرف خارج می شد
یکی از بچه های خراسان خیلی نحیف و لاغر بود پاهاش تیر خورده بود. ساق پای ایشان رو که نگاه می کردی آن طرف سوراخ این تیر و رد این تیر پیدا بود. مگس هایی که روی پاش می نشست از این طرف وارد و از آن طرف خارج می شدند.
از پشت میله ها نماز میت خواندیم
مجروحین نه آبی داشتند و نه باندی ! در این مدت که آنجا بودیم اگر باندی پیدا می شد می شستیم و دو مرتبه می بستیم.یکی از رفقا پایش خیلی ورم کرده بود پر چرک بود چطوری زنده ماند خدا می داند. بعد از نماز صبح شهید شد جنازه را گذاشتیم پشت میله های سلول و نماز میت خواندیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
علیرضا باطنی| ۴
▪️اجبار می کردند تو گوش همدیگه بزنیم!
ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند.
شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی!
یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود.
اردوگاه یازده در تکریت
بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرفتر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند.
شکنجه کشیدن سبیل با انبردست
به عنوان تعقیبات نماز!
یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است.
به علت طلبه بودن من را فلک کردند!
گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟
اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟
من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟
گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم .
به احمد فراهانی برق وصل کردند!
دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود.
▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
#مرتضی_شهبازی #حسین_پیراینده #احمد_فراهانی
علیرضا باطنی| ۵
▪️فشار بعثی ها، معنویت ما را بیشتر می کرد
در اردوگاه تکریت ۱۱ روز به روز به اراده ی بچه ها بیشتر فشار می آوردند ولی می دیدند که معنویت بچه ها روز به روز بیشتر می شد. توسلشان، دعایشان، نمازشان. گرچه بعثی ها با همه ی این ها مخالفت می کردند.
در اردوگاه کتاب و دفتر نداشتیم
ما در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ کتابی در اختیار نداشتیم. بعضی اردوگاهها داشتند ولی برای ما ممنوع بود. قلم، کاغذ، خودکار، همه اینها ممنوع بود. بعد از یک سال اصرار و پافشاری ما هر آسایشگاه تنها یک جلد قرآن دادند. این قرآن را الآن یکی از دوستان آورده. ما را بعدا از آن اردوگاه تبعید کردند به اردوگاه ۱۸بعقوبه ولی بچه هایی که آنجا بودند یک آقای اردلی نامی است از اصفهان، ایشان آن قرآن را از اردوگاه آورده که این قرآن را وقتی به ما دادند آنوقت فکر کنم ما صد و ده بیست نفر بودیم توی آسایشگاه. می گفتند دو نفره یا بیشتر حق ندارید قرآن را استفاده کنید بلکه یک نفره باید استفاده کنید. بلند نباید بخوانید.
ساعت آبی!!!
یک طاقچه ی چوبی درست کردند و گفتند که قرآن باید آنجا باشد و وقتی که می خواهید استفاده کنید دستتان باشد. خوب ما ساعت نداشتیم که زمان را بتوانیم بین بچه ها تنظیم کنیم. یک ساعت آبی درست کردیم. ظرف کوچکی را بچه ها سوراخ کردند، توی یک ظرف بزرگتر وقتی ته نشین می شد، پیمانه ی قرآن یک نفر تمام می شد و اینطوری بیست و چهار ساعت قرآن می چرخید. شاید به هرکسی پنج دقیقه یا هفت هشت دقیقه فرصت می رسید.
با این شرایط بعضی بچه ها حافظ کل قرآن شدند
و عجیب است که همینطوری با این شرایطی که فقط یک قرآن در آسایشگاه بود و چند دقیقه هم فرد بیشتر وقت نداشت قرآن بخواند بعضی از بچه ها حافظ کل شدند. آن قرآن را که من دیدم شیرازه اش سیصد و شصت درجه دور زده بود و روی هم خوابیده بود.
تک زدن مداد از عراقی ها و مخفی کردن آن
ما یک تک مداد از آسایشگاه عراقی ها تک زده بودیم که در هفت تا سوراخ باید قایم می کردیم. مثلا توی درز لباس مخفی می کردیم چون دائم تفتیش می کردند. کل خانه و وسایل ما یک کیسه بود و هیچ چیز دیگری نداشتیم با یکی یا دو تا پتو.
توضیح لغات سخت قرآن
در قرآن و دعا لغات زیادی هست و آن لغاتی که سخت تر بود و ما احساس می کردیم بچه ها نیاز داشته باشند، زیرش یکی از دوستانی که خوش خط بود و ریزنویس، ایشان با همین مدادی که از عراقی ها تک زده بودیم یادداشت می کرد که بچه ها در خواندن بتوانند استفاده کنند.
جمع کردن دعای کمیل در شرایط سخت اردوگاه
می دانید که در این شرایط دعا خیلی می تواند به آدم کمک کند ولی ما کتاب دعایی نداشتیم، مفاتیح نداشتیم. تصمیم گرفتیم دعای کمیل را جمع کنیم. شاید شش ماه طول کشید. از حافظه ی بچه ها استفاده کردیم هرکسی یک قسمتی را کمک داد و سر هم کردیم تا شد دعای کمیل. دیگر حفظ کردند بچه ها.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
علیرضا باطنی| ۶
▪️افرادی را ویژه شکنجه می کردند
بعد از اسارت بالاخره به اردوگاه منتقل شدیم. سال اول تا حد زیادی مشکوک بودند که من طلبه هستم، شاید هم مطمئن شده بودند. از این جهت خیلی به من پرداختند و گیر دادند و کم کم در روحیه بقیه هم داشت تأثیر می کرد چون می آمدند شکنجه می کردند و اذیت می کردند. همه را عمومی اذیت می کردند و گاهی هم افراد که به نظر خودشان پاسدار یا طلبه یا افراد خاصی بودند را سفارشی و انفرادی شکنجه می کردند. غیر از من که شکنجه سفارشی کردند مسئول آسایشگاه را هم آوردند و او را هم به بهانه های پوچ خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل، خیلی داد و بیداد می کرد. عراقی ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه های قزوین قلبش گرفت و بچه ها پاهایش را بلند می کردند و قلبش را ماساژ می دادند. من را هم که تازه شکنجه کرده بودند و مرتب هم شکنجه می کردند احساس کردم که فرصت خوبی است تا حدی خودم را از شکنجه رها کنم! البته خود من بخاطر این شکنجه ها دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود حتی در این حدی که این مگس های روی زخم های صورتم را نمی توانستم بزنم.
ترفندی برای زنده ماندن در آخرین تلاش ها
یکی از رفقای اصفهان آقای شاه نظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می شوم. او فهمید من چه می گویم. یکی از بچه ها را صدا زد گفت: بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی دانسته. دیگر بچه ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند: همه بروند بیرون و فقط مریض ها بمانند.
زخمی شدن صباغی و بهم ریختن اوضاع عراقی ها
در بیرون آمدن خروجی ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می شدند و می آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی ها دست و پایشان را گم کردند. نمی دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟ مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره تبادل اسرا می شد، اینها فکر می کردند که حالا تبادل انجام می شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می کردند، گرچه بچه ها همه مفقود بودند و دست عراقی ها هم باز بود.
بیهوش بودم تا اینکه خواستند با سیگار بسوزانند
به هرحال پزشکشان آمد و مرا معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت: چیزیش نیست. یک دفعه گفت: خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می شود، کم کم دهانم را شُل کردم. دوباره آمدند دیدند که می توانند دهانم را باز کنند، زیرپوش مرا گوشه دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند و بدین ترتیب تا حدی از شکنجه مستمر نجات پیدا کردم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیرضا باطنی| ۷
▪️بیمارستان فرصتی برای آشنایی و ارتباط
در جریان شکنجههایی که اوایل راهاندازی اردوگاه میشدیم من خودم را به بیهوشی زدم، سر یکی از بچهها هنگام خروج از آسایشگاه به نبشی خورد و خون زیادی آمد و دو تا هم از قبل حالشون بد شده بود. برداشت ما این بود که عراقیها آن روزها برای حفظ تعداد اسرا ملاحظاتی داشتند. لذا شکنجه میکردند تا زمانی که شخص نمیرد ولی وقتی اوضاع خرابتر میشد که بر اثر شکنجهها کنترل از دستشان در میرفت و ممکن بود شخص به شهادت برسد. از این جهت عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند.
بیمارستان تکریت، چگونه جایی بود؟
بیمارستان تکریت، یک بخش کوچک که دارای یک راهرو و سه چهار تا اتاق بود این بخش را گذاشته بودند برای اسرا که با مردم ارتباط و تماس نداشته باشند.
سه چهار روز اول من آنجا بیهوش بودم. وقت نماز که میشد به هوش میآمدم، یک چیزی پیدا میکردم میخوردم دوباره مثلا بیهوش میشدم.
آشنایی و ارتباط با کادر شیعه ارتش بعث
این بیمارستان رفتن ما باعث شد با یک عراقی آشنا شویم به نام «اسماعیل»، اسماعیل درجه دار شیعه و اهل باسط عراق بود. بعدها او را فرستادند اردوگاه و پل ارتباطی ما درباره بعضی از مسائل بیرون شد.
عملکرد دوگانه اسماعیل
این اسماعیل وقتی که با بقیه بود بدتر از بقیه رفتار میکرد چون میترسید مورد سوءظن قرار بگیرد ولی وقتی تنها میشد با ما رفیق بود. میآمد مسائل شرعی، حتی تعبیر خواب میپرسید، با او زیاد بحثهای سیاسی میکردم. غرضم اینجای مطلب بود.
از اسماعیل دعای کمیل خواستم دعای افتتاح آورد
من ساعت یک یا دو نصف شب بود زیر پنجره نشسته بودم، اسماعیل نگهبان بود، دید من بیدارم صدا زد. دیدم فرصت خوبی است به او گفتم: ما یک دعای کمیل میخواهیم، گفت الآن می آورم، رفت آسایشگاهشان یک کاغذ A4 آورد. گفت: این هم دعای کمیل, وقتی باز کردم دیدم دعای افتتاح است. وقتی که آمد تحویل بگیرد به او گفتم: این دعای افتتاح است و ما دعای کمیل میخواستیم.
دعای کمیل که از حفظ نوشته بودیم
بعد آن دعای کمیلی که خودمان سرهم کرده بودیم روی دوتا کاغذ زرورق سیگار و خیلی ریز نوشته بودیم را آوردم. میخواستیم بدهیم یک بند دیگر چون بچههای بند خودمان حفظ کرده بودند. به او گفتم: دعای کمیل این است. اگر جایی کلمهای را اشتباه نوشتیم یا جا انداختیم یا اضافه نوشتیم اصلاح کن و برایمان بیاور. گفت باشه، گرفت و رفت هنوز که نیاورده؛ بیست و هفت هشت سال گذشته ولی هنوز نیاورده!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیرضا باطنی| ۸
🔻برگزاری محرم و رمضان در حین اسارت
در اردوگاه و در بند ۳ ما محرم را تقریبی برگزار می کردیم مثلا دو سه روز زودتر یا دیرتر می شد. ایام تاسوعا و عاشورا که می شد عراقی ها می ریختند و بچه ها را می زدند تا یکی دو هفته ای که استقرار پیدا می کردند. ماه رمضان هم همینطور بود. ماه رمضان هم نمی دانستیم که کی اول ماه رمضان است، کی شب قدر است، کی آخر ماه رمضان است. دیگر ما مُفتی اردوگاه بودیم و فتوا می دادیم و یک روزی را می گفتیم که اول ماه رمضان است. شب قدری یادم است که یکی از دوستان خوش ذوق روی یک لایه ی باریک از صابون، کوتاهترین سوره ی قرآن را نوشته بود و آن سال یادمه خیلی از بچه ها قرآن به سر گرفتن را انجام دادند.
🔻 متقابلا عراقی ها چه می کردند؟
وقتی روزهای اول ما داشتیم نماز می خواندیم سر نماز آنقدر ما را می زدند تا نماز را بشکنیم. مثلا اینقدر می زدند تا وقتی که خون از سر و صورت ما جاری می شد و دیگر نمی شد نماز را ادامه داد که رهایمان می کردند و کاری به کار ما نداشتند. بعد ما تصمیم گرفتیم که نماز جماعت شروع کنیم و گفتیم که یک قدم جلوتر از خواسته ی عراقی ها حرکت کنیم تا به آنچه که هستیم اکتفا بکنند.
🔻بعثی ها، برای شکستن روزه، نقشه داشتند
با روزه گرفتن ما مخالف بودند. کاری می کردند که فشار روزه بر بچه ها مضاعف شود. مثلا روز می بردند بیرون در هوای خیلی گرم همه را به خط می کردند و می گفتند که با دست زمین خاکی را جارو کنید. بهانه ای پیدا می کردند مثلا کار عقب جلو می شد، باز می زدند و بچه ها را آش و لاش می کردند. یا زمین رو گِل می کردند و با کابل بچه ها رو می زدند و می گفتند که گِل بخورید تا روزه شان خراب شود. با هر فعالیت مذهبی با شدت برخورد می کردند. خوب بچه ها هم هرطور بود خودشان را حفظ می کردند ولی خیلی سخت بود.
🔻با فحشا به مقابله با محرم و رمضان آمدند
وقتی دیدند که کتک ها فایده ای ندارد یک تلویزیون ویدئو مستمسک و وسیله مقابله اینها با اعمال عبادی و دینی ما شد. ما بند سه بودیم، قرار بود اول بند دو بروند که بچه ها را جمع بکنند و یک فیلم فحشای سوپر بگذارند! خودشان هم می آمدند تماشا.
🔻در مقابل ابزار فحشای بعثی ها,دغدغه داشتیم
یکی از بچه ها شعبان اسدی بود که اسیر شده بود و کار برقی اش هم خوب بود. پشت بند ما یک اتاقک کوچکی بود که عراقی ها درست کرده بودند که برود وسیله های برقی که خراب شده بود را درست کند. ما این دغدغه را به شعبان گفتیم که چکار کنیم؟
🔻دغدغه ما تبدیل به اقدام شد!
گفت برق این آسایشگاه از آن دکه ما می گذرد. کاری کنید که این تلویزیون و ویدئو را بیاورند در آسایشگاه ما تا من روی برق اینجا کار کنم، فاز را وارد نول بکنم. وقتی عراقی ها می آمدند و شروع می کردند به دیدن اگر کسی نگاه نمی کرد می زدنش. همه باید دو زانو می نشستند و نگاه می کردند. خودشان هم نیمکت گذاشته بودند که این فیلم را ببینند. وقتی ایشان فاز را وارد نول کرد هم تلویزیون سوخت و هم ویدئو. دود از هر دوتا بلند شد.
🔻به مخیله بعثی ها خطور نکرد این کار خود ما بود!
بعثی ها خیلی ها ناراحت شدند. ولی خوب کسی دست به تلویزیون نزده بود، خودشان هم حاضر بودند و به مخلیه شان هم نمی رسید که ممکن است از سیم نول این اتاق، کاری صورت گرفته باشد. بعد شعبان را بردند که تلویزیون را تعمیر کند. شعبان به آنها گفت: قابل تعمیر نیست ولی آنها اصرار کردند، شعبان به ما گفت: اگر قابل تعمیر بود من بلایی سر این تلویزیون آوردم که دیگر قابل استفاده نباشد.
🔻دعای شما باعث سوختن تلویزیون شد!
خود بعثی ها هم به ما ایمان داشتند و بعضی مسائل را به ایمان ما ربطی دادند. یک هفته بعد یکی از عراقی ها به من گفت: ما شما را مجبور کردیم که بروید تلویزیون و فیلم های مستهجن ببینید، شما دعا کردید و تلویزیون سوخت.
🔻هرچه بیشتر مقاومت می کردیم عزت ما بیشتر می شد!
رزمندگان ما و بچه بسیجی ها در چشم عراقی ها از یک ابهتی برخوردار بودند. اینطور معتقد بودند و این رفتارها را انجام می دادند. خدا یک عزتی به انقلاب ما و امام خمینی (ره) داده بود که دشمن می ترسید و ما هرچه بر این شعارهای انقلاب می ایستادیم عزت ما روزافزون می شد. الان هم هرچه از ارزش های تمام نشدنی دفاع مقدس جامعه مان را پرکنیم و صفای معنوی و آن حال و هوا را ایجاد کنیم، جامعه مان مؤمن تر می شود. خیلی از مشکلات ما بخاطر فاصله گرفتن از آن فضا است و ایکاش جوانان و نوجوانان ما در دوره معاصر و دوره های آینده با وصیت نامه شهدا و با خاطرات دفاع مقدس و با ارزش های انقلاب انس بیشتری پیدا می کردند تا بیمه بشوند و از بسیاری از خطرات دور بمانند.
🔻وقف خانه برای حسینیه
لازم بذکر است، حجت الاسلام باطنی، آزاده دوران دفاع مقدس منزل شخصی خود را برای حسینیه وقف کرده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات
به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید:
#حسین_پیراینده
#علیرضا_باطنی
#احمد_فراهانی
#محمد_خطیبی
#صادق_گلستانی
#علی_علیدوست_قزوینی
#حسن_اسلامپور_کریمی
#علی_اصغر_صالح_آبادی
#اسدالله_خالدی
#نادر_دشتی_پور
#احمد_چلداوی
#محمد_سلطانی
#محسن_جام_بزرگ
#حمید_رضا_رضایی
#خسرو_میرزائی
#فرهاد_سعیدی
#علی_خواجه_علی
#باقر_تقدس_نژاد
#علی_سوسرایی
#بهمن_دبیریان
#عباسعلی_مومن
#علیرضا_دودانگه
#حسینعلی_قادری
#محمد_سلیمانی
#محمدرضا_کریم_زاده
#هادی_غنی
#محسن_نقیبی
#صادق_جهانمیر
#هادی_حاجی_زمان
#سلام_الله_کاظم_خانی
#اسفندیار_ریزوندی
#احمد_دهباشی
#اسماعیل_یکتایی
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
#ایوب_علی_نژاد
#محمد_عبدلی_نژاد
#محسن_مصلحی
#علیرضا_صادق_زاده
#مرتضی_شهبازی
#محسن_میرزایی
#محمد_مجیدی
#سروش_جعفر_بیگی
#کرامت_امیدوار
#ابراهیم_فخاری
#مرتضی_رستی
#علی_یوسفی
#ابراهیم_تولایی
#عزت_الله_محمدزاده
#رضا_رفیعی
#پرویز_سلطانی
#احمد_خنجری
#مصطفی_جوکار
#میرزا_صالحی
#رضا_آقاخانی
#مصطفی_شاهزیدی
#حبیب_الله_احمد_پور
#محسن_اشرفی
#محمدعلی_نوریان
#علی_دهقان
نگهبانان عراقی
#شجاع
🔻موضوعات
#رحلت_امام
#فعالیت_تبلیغی
#زندانی_سیاسی
#نظرات_شما
#شهید
#بنر_غزه
#کلیپ
#تصویر
#صوت
#کتاب
کتاب
#مردی_که_خواب_نمیدید
نحوه استفاده:
🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید.
🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ »
🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید.
🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.