علیرضا دودانگه| ۱۵
▪️قطره یواشکی
مدت زمان کوتاهی بود که از بیمارستان آمده بودم. به علت سیلی های ی که نگهبانها زده بودند گوش درد بسیار شدیدی گرفته بودم و
آرام و قرار نداشتم. از درد ناله میکردم و بخود می پیچیدم و نگهبان هیچ ترتیب اثر نمی داد. چند روزی گذشت. یک روز اومدن گفتن هرکس مریض هست و میخواد بره بهداری بیاد بیرون. چند نفری بلند شدیم رفتیم بیرون. به علت محدودیت سهمیه، مثلا میگفتند هر آسایشگاهی ۳ نفر یا ۵ نفر، کسانی که خیلی حالشان بد است بیاد بیرون! از آسایشگاه رفتیم بیرون داخل راهرو مشترک بین آسایشگاه ۴ و ۵، دیدیم چند نفر از نگهبانها منتظر هستند که ما بریم، وقتی که مارا دیدند همانجا نفری چند کشیده زدن زیر گوشمان، گفتند برید داخل انشاءالله خوب میشوید! برگشتیم داخل آسایشگاه، شب شد. وقت خواب من که از شدت درد نمیتوانستم بخوابم بعد اینکه همه خوابیدند، «حاج آقا ابراهیمی» خدا انشاءالله سعادت دنیا و آخرت نصیبش کند گفت، من قطره دارم برات میریزم ولی مواظب باش به کسی نگو! هنگام خواب، بدور از چشم نگهبانها و جاسوس ها،دو قطره، تو گوشم که درد میکرد ریخت و و من روی گوش دیگرم خوابیدم، بعد چند ساعت، همان سمتی که گوشم درد میکرد را گذاشتم رو بالش خوابیدم تاصبح عفونت گوشم خارج شد وهمان دوقطره باعث شد که کلا گوش دردم درایام اسارت خوب شد .
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۱۶
▪️وقتی بقیه را می زدند، دردناکتر بود!
شب که به اردوگاه رسیدیم، کربلایی بود. شب با درد و ناله خوابیدیم.صبح شده بود و خواستند آمار بگیرند. چند نگهبان، کابل به دست وارد آسایشگاه شدند، گفتند یالا، بصورت پنج پنج بشینید؛ یعنی ۵ تا اول بنشینید، بعد ۵ تا پشت سر آنها و همینطور تا آخر ولی گفتند مجروحین تو صف نباشند و کنار دیوار بشینند و سرها پائین!.
ماهم طبق دستور نشستیم.شروع کردند با کابل از اول ستون به ترتیب زدن!، هر کابلی که به بقیه می زدند، انگار ما روحمان از بدن جدا می شد؛ واقعا خیلی هم برای آنها درد می کشیدیم و هم می ترسیدیم. زمانیکه همه سالم ها رو زدند، گفتند، مجروحین یک متر از دیوار فاصله بگیرند. آمدیم جلوتر. من که پائین کتفم ترکش خورده بود و خیلی هم نگران بودم، گفتم: سیدی «جراحه» یعنی جراحت دارم، اونم نامردی نکرد و از کتفم نزد اما با کابل یکی از ناحیه راست و یکی از ناحیه چپ چنان به گردنم زد که کله ام داغ شد و چشمام سیاهی رفت من یک لحظه فکر کردم سرم از تنم جدا شد، خیلی میسوخت. با این حال، اون دوتا کابلی که بمن زدند حس می کردم دردش انگار کمتر از شنیدن اون کابلهایی بود که به بقیه زده بودند. یعنی حس توأمان دلسوزی برای آنها که کتک می خوردند و حس ترسی که از کتک خوردن بقیه، بما منتقل می شد بمراتب قوی تر و دردناکتر و خیلی سخت تر از کتک خوردن خود ما بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۱۷
▪️خیارهای قلمی رو خودتان بخورید!
جلوی آسایشگاهها که باغچه کاشته بودند هر چند روز یکبار باید گرد و خاک آنها را می تکاندیم یک روزی هنگام گرد گیری یکی از آزاده ها یک خیار چیده بود خورده بود که متاسفانه نگهبان ایشان را دیده بود و بخاطر چیدن یک خیار کلی بنده خدا را تنبیه کردند. پس از اون ماجرا، مسئولین آسایشگاه با نگهبانها و مسئول اردوگاه صحبت کردند بهر نحوی بود نگهبانها قبول کردند و قرار شد از این به بعد هر نوبت که خیار چیدند، بچه ها سهم بخصوصی از خیارها رو به نگهبانها را بدهند و اضافه آن را به ترتیب به یک آسایشگاه بصورت نوبه ای بدهند بعد از این توافق، اولین نوبتی که خیارها را چیده بودند، باغچه بان خیارهای قلمی را جدا کرده بود و به نگهبانان داده بود و سالادی ها را داده بود به یکی از آسایشگاهها وقتی که نگهبان دیده بود خیار های قلمی و کوچک را به آنها دادند و بزرگ ها را یعنی خیارهای سالادی را بین آسایشگاهها تقسیم کرده بودند، باغچه بان را صدا کرده بود و گفته بود ما را چی فرض کرده اید! از این به بعد کوچک ها را خودتان بخورید و بزرگ ها را به ما بدهید. ما هم که از خدا میخواستیم خیارهای قلمی بخوریم عدو شود، سبب خیر اگر خدا خواهد .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۱۸
▪️چرا بین این همه جمعیت، اینا منو میزنند!؟
تقریبا دو هفته پس از اسارت که حال من خیلی وخیم بود مرا با آمبولانس از اردوگاه به بیمارستان اعزام کردند. در حالیکه داخل آمبولانس در کف آمبولانس نشسته بودم، عفونت زخم بدنم، در کف آمبولانس به جریان افتاده و مثل آب روان جاری بود . نگهبانی که همراه ما بود، «عوض» نام داشت و با مشاهده این صحنه، سوال کرد: « شنو های» یعنی این چیه ؟ گفتم جراحه. یعنی جراحت است. زمانی که رسیدیم به بیمارستان، هی از این اتاق به اون اتاق میبردند. بالاخره در یکی از اتاقها، دکتر اومد و مرا دید و چسب بزرگی که به پشتم چسبانده بودند را بسختی کشیدند. دکتر گفت: «لازم عملیات» یعنی باید عمل کنی. زمانی که چسب را از بدنم کندند، به سختی نفس می کشیدم. چون به علت اصابت ترکش خمپاره ، ریهام سوراخ شده بود. وقتی که میخواستم نفس بکشم یا باید کسی کف دستش را میگذاشت روی محل اصابت ترکش یا باید تکیه میکردم به دیوار و محل زخمم را میچسباندم به دیوار تا یک نفسی بکشم. دریک اتاقی بردند و زیر بغلم را بدون بی حسی سوراخ کردند و یک شلنگ رد کردند به داخل که وصل بود به یک ظرف که شبیه ۴ لیتری بود. عفونت بدنم وارد آن میشد. چند ماهی در بستر زخمی افتاده بودم روی تخت بیمارستان و قادر به هیچ حرکتی نبودم. زمانیکه میدیدم دکترها و پرستارها در حال تردد بودن چقدر افسوس میخوردم میگفتم، خدایا ! یعنی میشود من هم یک روزی سرپا بایستم و با پای خود راه بروم بالاخره بعد از گذشت مدت طولانی قرار شد ما را ببرند به اتاق عمل. حدود یک هفته شام و صبحانه به من نمیدادند، میگفتند: «باچر عملیات»یعنی فردا عمل است. بعد تا بعدازظهر غذا نمیدادند تشنه و گرسنه میماندم، بعد یه خوراکی می آوردند میگفتند: «بخور الیوم عملیات ماکو» انشاءالله باچر(فردا). بالاخره روزها گذشت ولی از عمل خبری نشد و یک روزی اومدند خبر دادند که شما مرخص هستید و مجدد بروید اردوگاه آوردنمان اردوگاه. بیشتر از ۳ ماه بود که سر و ریش خود را اصلاح نکرده بودم. موهای سر و ریشم بلند بود. وارد اردوگاه که شدم، همه سر و صورت خودشان را با تیغ زده بودند. فقط من بودم با موهای بلند. وقتی که از آسایشگاه می اومدیم بیرون برای هوا خوری،علاوه براین.که نگهبانهای اردوگاه مرا میزدند راننده ماشین تخلیه چاه می اومد ماشین را میگذاشت سرچاه دستشویی و کابل رو برمیداشت می اومد مارا میزد، می گفت: «انت خبیث انت دجال و انت حرس خمینی» هی میگفتم: بابا ! من پاسدار نیستم ولی کو گوش شنوا ماشین نان می اومد ماشین را میگذاشت برای تخلیه نان. کابل رو برمیداشت میاومد ما را میزد و همان جملهها را میگفت: بجز من هم کسی را نمیزدند!!! از دوستان پرسیدم:چرا بین این همه جمعیت اینا منو میزنند!؟ میگفتند:بخاطر اینکه تازه واردی و سر و صورتت هم بلنده تابلو هستی! همه میان به سراغ شما. گفتم:خوب کجا باید موهامو تیغ بزنم؟ گفتند:اینقدر باید بمانی تا نوبت اصلاح سر و صورت وقتش برسد و کل آسایشگاه که اصلاح میکنند، شما هم اون روز اصلاح کنی. اینقدر که هرکه از راه میرسید کابل رو برمیداشت میاومد ما را میزد پیش خودم میگفتم خدا کند زودتر بیان بگن موهاتو اصلاح کن تا منم همرنگ جماعت میشدم دیگر تابلو نبودم و هر روز مخصوص کتک نمیخوردم .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
▪️لباسهایی که در اردوگاه میپوشیدیم
لباس زرد رنگی که آرم P.W داشت، لباس رسمی ما بود و همه جا و بخصوص نزد صلیب سرخ جهانی شناخته شده بود و ما موظف بودیم در هنگام آمار و بیرون از آسایشگاه، آنها را بپوشیم.. چند ماه اول، لباس های متفاوتی بما داده بودند که بیشتر برای این بود که برهنه نباشیم ولی بعد از دو سه ماه، وقتی که قرار بود صلیب ما را ببنید به همه ما، یعنی به کل اردوگاه، لباس زرد رسمی دادند که به علل سیاسی عراق مانع ثبت نام ما در صلیب سرخ شد. لباس زرد، شامل یک پیراهن و یک شلوار بود که در پشت و سمت راست سینه، آرم PW داشت و در سمت چپ هم، اسم و فامیلی خودمان رو گلدوزی میکردیم. بعد از مدتی ، به اسرای جدید، لباس یک تیکه سرمهای که پشت و جلوی سینه آن، کلمه (p,w) - با رنگ زرد روغنی - نوشته شده بود دادند. بعضی هم که کلمه (pw) نداشت یا پاک شده بود، بچههای نقاش و بچههای نجاری با اجازه از نگهبان، رنگ را در اختیار بچهها میگذاشتند و یک موقع میشد که یکی از بچههای نجاری، لباس تحویل میگرفت و داخل نجاری مینوشت و رنگ میزد، چون قوطیهای یک کیلویی و ۳ کیلویی رنگ داخل نجاری بود و مشکل رنگ نداشتیم. من لباس بیلرسوت که در اردوگاه ۱۸ دادند را با خودم به ایران آوردم. البته تو اردوگاه ابتکار بخرج دادیم و آن را دوتیکه کرده و بصورت پیراهن و شلوار بود. در اردوگاه ۱۱ هم ،دو سه سال بعد از اسارت، لباس یکدست داده بودند که با کمک یکی از دوستان خوش سلیقه به بلوز و شلوار و زیرپوش تبدیلش کردیم البته کمی هم از پارچهاش اضافه اومد که تبدیل به شورت شد به اینها بیلرسوت می گفتند که اول، یک تیکه و سرمهای رنگ بود ولی بعد خودمون برش زدیم. در سال ۶۷ به هر نفر یک لباس پشمی دادند که فقط یک پیراهن سبز یشمی بود که شلوار نداشت. لباس یه تیکه رو هم همه نداشتند بعضی فقط همان لباس یشمی که ضخیم بود داشتند که شلوار هم نداشت ولی اوایل به بعضی یک دشداشه داده بودند که آن را پیراهن کرده بودند. لباسهای بیلرسوت، سرمه ای رنگ بودند مثل لباسهای خلبانی، یعنی بلوز و شلوار سرهم بودند که بعضیها آن را از هم جدا کرده بودند. البته اوایل اگر لباس یک تیکه را برش میزدیم نگهبانا گیر میدادند و اذیت میکردند بعد از اینکه توجیه شدند که با اون لباسهای یه تیکه،سرویس بهداشتی رفتن مشکل است و از طرفی چون لباسها را که دوتیکه کرده بودند فرم خوبی داشت دیگه عادی شد و چیزی نگفتند. بعضیها هم سبز یشمی را داشتند و هم لباس یک تیکه یا همون بیلرسوت را که جداش کردند.
برای داخل آسایشگاه هم یک پیراهن و پیژامه نازک از جنس تیترون داده بودند که بخاطر عدم وسایل گرم کننده، برای زمستان و پاییز مناسب نبودند ولی برای تابستان و بهار خوب بودند.
🔹آزادگان تکریت ۱۱ و ۱۸
علیرضا دودانگه، صادق محبی، مهران پاسالاری، عباس نجار، خسرو میرزائی، مصطفی شاهزیدی،....
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان #عباسعلی_مومن #خسرو_میرزائی #مصطفی_شاهزیدی #مهران_پاسالاری #صادق_محبی
علیرضا دودانگه| ۱۹
▪️چطوری ناهار را تا افطار گرم نگه می داشتیم!؟
بنده در آسایشگاه خودم، مسئول تقسیم غذا بودم. غذاها را که از آشپزخانه در ۱۰ تا یقلابی که به آن قصعه می گفتند داخل آسایشگاه می آوردند. به تعداد افرادی که روزه می گرفتند( که در آسایشگاهعای ما کمتر کسی بود روزه نگیرد) چند ظرف غذا را روی هم می ریختیم و کلا میشد یک ظرف. بعدش ظرف خالی دیگری را بر روی آن قرار میدادیم بعد روی آنها پتو می انداختیم تا غذا یخ و خنک نشود و همچنین دور سطلهای چای و شوربا که نوعی سوپ برای صبحانه بود را پتو می پیچاندیم و بر روی سطل ها هم دوباره پتو می انداختیم. غذای نهار را افطار میخوردیم و غذای شام را سحری میخوردیم. با توجه به اینکه سهمیه هرروز نهار ما، مقداری برنج بود در ماه رمضان، سهم برنج کسانی را که روزه میگرفتند را برای سحری نگه میداشتیم. بعضی ها هم بعد از تقسیم کردن ناهار در گروه که چند نفر باهم بودند، نصف برنج را افطار میخوردند و نصف دیگر را سحری.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۲۰
▪️برای چی روزه میگیرید!!؟
اگرچه بعدها عراقیها با روزه گرفتن ما مشکلی نداشتند. اما اوایل و حداقل در بند ما اینطور نبود ولی بعد از استقامت ما آنها برای روزه گرفتن مانعی ایجاد نکردند.در اولین روز از ماه رمضان اسارت بود نگهبانی بود بنام «بهجت» صبح آمد درب آسایشگاه را باز کرد و درخواست کرد که مسئولین غذا برای گرفتن صبحانه بیان بیرون. گفتیم: ما روزه هستیم و صبحانه نمیخوریم. سئوال کرد که «کلکم صائمون!؟» همه گفتند: «نعم سیدی» درب را بست رفت گویا آسایشگاههای دیگر هم این چنین پاسخ داده بودن کسی برای گرفتن صبحانه نرفته بود اینکار برای عراقیها خیلی سنگین اومده بود و بهشان برخورده بود دقیقا فکرم نیست همان روز بود یا روز بعدش وقتی که رفته بودیم برای هواخوری به دستور نگهبانها سوت آمار بصدا درآمد بند یک کلا هر آسایشگاه در جای خودش جداگانه به آمار نشستند یکی از نگهبانها اومد صحبت کرد و گفت: پس روزه هستید آره؟هر سه آسایشگاه جواب دادند «نعم سیدی» بعد از اتمام صحبتهایش گفت:کاری میکنیم که همهتان خون بالا بیاورید. کل نگهبانان را فراخوان داده بودند و دستور تنبیه دسته جمعی را صادر کردند. نگهبانان با هر وسیلهای که داشتتند شروع کردند به تنبیه، اسرا را از این طرف محوطه به آن طرف محوطه میدواندن و خودشان هم پخش شده بودند داخل جماعت و میزدند. حتی یکی از نگهبانان یک شیلنگ بزرگ که تو حیاط بود را برداشته بود و دو دستی گرفته بود میچرخاند به پای هرکسی میخورد با صورت بر زمین میافتاد و پس از چندین مرحله بدو بایست ، کلاغ پر ، پامرغی ، سینهخیز ، غلط زدن ، گرفتن یک گوش با یک دست و گذاشتن نوک انگشت دست دیگر بر زمین و دور خود چرخیدن ، بالاخره خودشان خسته شدند و تنبیه را پایان دادند. بعضی از دوستان هم حالت تهوع بهشان دست داد و حالشان بهم خورد. زمانی که سوت آمار مجدد را زدند دوستانی که برای نشستن در صف آمار میرفتند با یکدیگر دست میدادند و تقبل الله و خسته نباشید به همدیگر میگفتند. عراقیها میگفتند:مگه چکار کردید که به همدیگر میگوئید تقبل الله!؟
گویا آنها درک نمیکردند ما تمام این شکنجهها را بخاطر رضای خدا تحمل میکردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۲۱
▪️ مجازات کسی که دیگری را برای نماز صبح بیدار میکرد!
بعثیها از یک طرف مدعی بودند ما مسلمان نیستیم و ما را مجوس میدانستند، از طرفی صدام را بیشتر از دین قبول داشتند و دینداری را مانعی برای حاکمیت حزب بعث و صدام میدانستند و مذهبی بودن ما هر دو مبنا را بخطر میانداخت. هم ثابت میکرد ما واقعا مسلمان هستیم و کذب اعتقاد آنها آشکار میشد و هم انجام شعائر مذهبی برای نظام صدام خطرناک بود. چون احتمال داشت بین سربازان عراقی گسترش پیدا کند. با این حال برای حفظ ظاهر نمیخواستند ما آنها را کافر بدانیم پس به صراحت نمیگفتند: نماز نخوانید و یا روزه نگیرید ولی به جهت همان دو نکته، نماز خوانها و روزهداران را به بهانههای مختلف اذیت میکردند و بی رحمانه و سخت تنبیه میکردند تا از این عملشان دست بردارند.
🔸در آسایشگاه یک، یه بنده خدایی یکی از دوستانش را برای نماز صبح بیدار میکرده که نگهبان از پشت پنجره دیده و اونو شناسایی کرده بود صبح که رفتیم بیرون برای آمار نگهبان اومد اون فردی را که رفیقش را بیدار میکرد برای نماز صبح، از صف آمار برد بیرون و به صورت انفرادی اینقدر با کابل زد تا خودش راضی شد از کارش و تنبیه کردن را خاتمه داد و کلی هم سخنرانی کرد حتی آیه لا اکراه فی الدین را هم خواند گفت: به شما چه ربطی دارد شاید کسی نمیخواهد نماز بخواند چرا با زور بیدارش میکنید از این ببعد سزای کسی که بخواهد با زور کسی را برای نماز بیدار کند همین است که الان دیدید. البته در هر آسایشگاه و بند یک اتفاقی میافتاد شاید در آسایشگاه دیگر این اتفاق نیفتاده باشد و شاید یک حرکت و یک عمل از دیدگاه یک نگهبان جرم محسوب میشد و از دیدگاه یک نگهبان دیگر اصلا اهمیت نداشت و پیگیری هم نمیکرد و تنبیهی هم در کار نبود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۲۲
▪️«بهجت» عاشق فوتبال بود
سال سوم یا چهارم اسارت بود که نگهبانی به نام بهجت داشتیم که خیلی هم به فوتبال علاقه داشت. زمانی که در شیفت نگهبانی بهجت، نوبت هواخوری داشتیم خیلی راحت و آزاد بودیم چون میرفت و تنها توی آسایشگاه مینشست و فوتبال تماشا میکرد و میگفت: بجز مسئولین نظافت و کسانیکه آنکاردها را منظم میکنند کسی نیاد داخل آسایشگاه.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۲۳
▪️ماه برکت حتی در اسارت
ماه مبارک رمضان بود بر سهمیه نان و غذا چیزی اضافه نشده بود و همان سهمیه روزانه قبل ماه رمضان بود. زمانیکه افطاری تمام میشد ظرفها را جمع میکردیم برای شستن گاهی اوقات مشاهده میشد داخل ظرفهای غذا مقداری نانهای دست نخورده و بعضا نصف نانی وجود دارد البته اغلب نون کم بود و بچهها خمیرش را هم دور نمیانداختند ولی به هرحال تک و توک پیش میآمد و این هم به برکت ماه رمضان بود که چیز گران قیمتی مثل نان در اردوگاه حتی به اندازه نصف نانی اضافه بیاید و من واقعا دیدم ناشکری است که این نانها را جمع نکنیم یا به زبان امروزی به نام نان خشک از آسایشگاه بریزیم بیرون همه اینها را جدا کرده و میآوردم خرد میکردم و تقریبا هر کدامشان را به اندازه یک گردو خشک و داخل یک کیسه تمیز آنها را جمع میکردم و میگفتم بعد از ماه رمضان لازم میشود، روزها بلند است تابستان گشنه میشویم استفاده میکنیم. تقریبا یک کیسه پر نان خشک جمع کرده بودم. بعد از مدتی که ماه رمضان تمام شد یک روز نمیدانم ماشین خراب شده بود یا چه اتفاقی افتاده بود تا غروب منتظر آمدن نان ماندیم اما خبری نشد وقت غروب که هوا تاریک شده بود نگهبان آمد گفت: «الیوم صمون ماکو» همه به همدیگر نگاه کردن که چکار کنیم از گشنگی! من گفتم: آقایان نگران نباشید من نان ذخیره کردهام آن شب آن کیسه نان را در بین جمعیت آسایشگاه به نسبت مساوی تقسیم کردم همه خوردن چقدر هم میچسبید. اینگونه از برکت ماه رمضان بعد از ماه رمضان بهرهمند شدیم و از گرسنگی نجات پیدا کردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۲۴
فقط با سکوت عزاداری میکردیم!
هیچ یک از مسئولین صلیب سرخ جهانی و سازمانهای بینالمللی از اسارت ما مطلع نبودند. در ایران هم برای خانوادههای ما روشن نبود که ما زنده هستیم، شهید، مجروح یا اسیر شدیم. دلمون برای خانوادههای خودمان که مفقودالاثر بودیم میسوخت چون از ما خبر نداشتند، واقعا سخت بود برایشان که بالاخره سرنوشت بچهشون چه میشود و چکار کنند گریه کنند که فرزندمان شهید شده یا اینکه امیدوار باشند شاید خبری خوش برایشان برسد. این یک طرف قضیه.
طرف دیگر قضیه اینکه ماها در یک مملکتی و خانوادهای بزرگ شده بودیم که همه ساله با فرا رسیدن ماه محرم در مجالس عزاداری در مساجد و تکایا و حسینیهها و حتی در جبههها برای سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین، اهل بیت و یاران آن حضرت عزاداری میکردیم، یک دفعه مواجه شدیم با یک محیط و انسانهای خدانشناس و منکر مقدسات و شعائر اسلامی و ممنوع بودن برپایی هرگونه مجلس و محفل عزا برای سیدالشهدا(ع)حتی با مشاهده چهرههای غمگین ما را میزدند که چرا شما برای امام حسین ناراحت هستید؟ اصلا به شما چه ربطی دارد که برای امام حسین گریه کنید؟ امام حسین عرب بود ما هم عرب هستیم امام را کشتیم به شما چه!!؟؟ واقعا تحمل وضعیت اینچنینی سخت بود.
از طرف دیگر در ایام سوگواری اباعبدالله الحسین تلویزیون ترانههای شاد پخش میکرد، چارهای نداشتیم جز تحمل و توسل که خود حضرات ما را از این گرفتاری نجات دهند، که البته با عنایات ائمه مواردی هم پیش میآمد مثل از کار افتادن سیستمهای صوتی با توجه به اینکه هرگونه تجمع بیشتر از دو نفر و عزاداری مطلقا ممنوع بود. با رعایت سکوت به نشانه عزا در آسایشگاه عزاداری میکردیم مثلا چند ساعت هیچکس حتی با نفر بغل دستی خود صحبتی نمیکرد البته دشمن تحمل این وضعیت را نداشت و به سکوت کردن هم گير میداد و اذیتمان میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه | ۲۵
◾نقش ستون پنجمیها در شکستها
متاسفانه در طول اسارت بیشتر مشکلاتی که برامون پیش میآمد اصل قضیه به اسرای خود فروخته و مزدور بر میگشت. اگر جاسوس ها نبودند عراقیها اصلا متوجه کارهای ما نمیشدند اما زمانی که خودفروختهها و خائنین بخاطر یک نخ سیگار، یک نون اضافه، یا یک کشیده کمتر، یا یک کابل کمتر بخورند، یا اصلا هیچ کتکی نخورند، همه چیز را مو به مو به نگهبانان اطلاع میدادند. همه چیز خراب میشد.
🔻نون اضافههایی که قایم کردید را بخورید!
مدتی بود که نانهای اضافی را که هر روز برای هر آسایشگاه ۱۰ یا ۲۰ تا میشد را جمع کرده بودیم تا در سالروز جشن انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن سفره وحدت برپا کنیم و آنجا بخوربم.
بعد از اینکه آمار تمام شد گروهبان «معروف» ارشد عراقی گفت: همه مسئولین آسایشگاهها بیان پیش من!
مسئولین آسایشگاهها تقریبا بعد از نیم ساعت برگشتند. ما داخل آسایشگاه به حالت آمار نشسته بودیم اسماعیل درجهدار ارتشی و مسئول آسایشگاه بود وقتی وارد شد با چهره نگران گفت: «معروف» میگه اون نونهایی را که پشت میز تلویزیون جاسازی کردهاید برای شب ۲۲ بهمن تقسیم کنید، اگر ما بیائیم از مخفیگاه پیدا کنیم براتون گران تمام میشه!
اینجا آدم میفهمه «معروف» که دشمن ما بود و صاحب اختیار و قدرت بود، خیلی شرافت داشت نسبت به اون هموطن و هم آسایشگاهی که جاسوسی میکرد.
ننگ و نفرین بر آن کسانی که با دشمن همکاری میکردند و موجب اذیت و آزار اسرا میشدند. انشاءالله در اون دنیا هم با کافران و منافقان روسیاه محشور شوند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان