💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۲
▪️مسلم بن عوسجه های اردوگاه
🔻حاج عباس تقی پور
از جمله مردان خطه مازندران، حاج عباس تقی پور بود. او کشاورز برنج کار بود.( پس از آزادی فوت کرد و من به روستایشان در اطراف آمل رفتم و به خانواده اش تسلیت گفتم.) همه فکر و ذکرش این بود که در عراق می میرد در حالی که برای پسرش زن نگرفته و عروسی اش را نمی بیند! حاج عباس بسیار غیور و نترس بود. او حتی به عراقی ها سلام هم نمی داد. می گفت: آدم باید خاری باشد در چشمان اینها!
او روزی به من گفت: حاج محسن! من از همه بچه های همدان راضی ام، همه شان گل اند. با اینکه سن و سالی ندارند، ولی خیلی با معرفتند. فقط از یک نفر ناراضی ام. پرسیدم: کی،چرا؟ گفت: فلانی سربازه! چون وقت نماز مشغول بازی است و نماز را دیر می خواند.( آن سرباز سرحال، اهل روستای سنگستان همدان بود. او پای ثابت فعالیت های عمرانی اجباری و غیر اجباری اردوگاه بود. بین بچه های همدان حتی یک نفر هم سیگاری نداشتیم و حاج عباس از این برادر فقط به خاطر تاخیر در نماز اول وقت راضی نبود. متاسفانه او چند سال بعد از آزادی با موتور تصادف کرد و از دنیا رفت.) گفتم: حالا عیب ندارد. همین که می خواند کفایت می کند، الان بعضی ها نماز نمی خوانند.
- او با این همه خوبی و تلاش باید نماز اول وقتش را بخواند، نصیحتش کن....
🔻رمضان کمال غریبی
یکی دیگر از مردان علی آباد کتول استان گلستان، رمضان کمال غریبی بود. او هفتادساله بود، اما مانند کوه استوار و مقاوم بود چنانکه پیش عراقی ها سر خم نمی کرد. او که نگهبان پارک قُرُق علی آباد استان گلستان بود، با سادگی و شجاعت تمام می گفت: فکر کرده اند من پیر هستم. اگر الان هم پایش بیفتد از این عراقی ها می کُشم! مشهدی رمضان خیلی خیلی کتک خورد.
🔻حاج حبیب
حاج حبیب پیرمرد بسیجی نیشابوری، پیدا بود که از نظر روحی و روانی به هم ریخته است. هر چند بعضی ها برای در امان ماندن از آزار و اذیت بعثی ها خودشان را روانی جا می زدند، اما در حالات این پیدا بود که شرایط سختی را می گذراند، حتی گاهی نگهبان ها هم زیر سبیلی او را از زیر شلاق ها رد می دادند و رعایت پیرمردی اش را می کردند. ریش های حاج حبیب بلند شده بود و به تذکرات عراقی ها هم توجه نمی کرد. برای این نافرمانی چند بار کتک مفصل خورد. او مرتب می گفت: مگر رسول الله(ص) ریش مبارکش را می تراشید که من بتراشم! مگر شما مسلمان نیستید؟ ریش تراشیدن حرام است. بیچاره هم کتک خورد و هم ریشش را با تیغ از ته زدند!
🔻تیغ زدن سر وصورت، شکنجه بود
نفرات آسایشگاه، بین هفتاد تا صد و پنجاه نفر متغیر بود در حالیکه سهمیه تیغ انها فقط هفت یا هشت عدد بود!(پاکت تیغ، شبیه پاکت نامه و بسیار نازک بود، خود تیغ هم در یک کاغذ شیشه ای بسیار نازک در داخل پاکت بود. بچه ها هر از چند گاهی تیغ را با مهارت از پاکت اول و دوم در می آوردند و پاکت دوم را در اولی جا سازی می کردند و می بردند به حانوت (فروشگاه ) و می گفتند: این پاکت تیغ ندارد! با این شگرد، یک تیغ اضافه می گرفتند و یک تیغ، یعنی خیلی از صورت ها و کله ها خونی نخواهد شد.)
موظف بودیم با چهارده نیم تیغ، سر و صورت و موهای زاید بدن را بزنیم که خودش شکنجه ای بود. برای این کار به دو گروه تقسیم می شدیم. با توجه به پرپشت بودن موی سر و ریش، افراد و تیغ ها به عدالت در گروه ها توزیع می شدند. برای من که ریشم پرپشت بود، ابتدا ریش ها را می زدند و در آخر سر، نوبت به سرم می رسید که خلوت بود و کوتاه کردنش چندان سخت نبود، ولی برای بقیه معمولاً برعکس بود، اول سرها را می زدند، بعد سراغ ریش ها می رفتند. گروه نوجوان ها ریش نداشتند و معاف بودند. آخر کار که نوبت سر من می شد، تیغ کُند کُند بود و کله ام گُله گُله زخم می شد.
🔻بعد از هشت ماه تلویزیون آوردند
بعد از گذشت حدود هشت ماه از اسارت ( مرداد ماه ۱۳۶۶)، اردوگاه ثبات یافته بود. درها را رنگ زدند. آسایشگاه شماره گذاری شد و حتی وعده ی برگزاری کلاس های زبان عربی، انگلیسی و فرانسه و حتی آلمانی دادند. برای هر آسایشگاه یک تلویزیون آوردند. تلویزیون عراق فقط دو یا سه شبکه داشت که شبکه سوم آن که کردی بود برای ما بسته بود. تعداد زیادی از بچه ها به جهت صحنه های ندیدنی، تلویزیون را نمی دیدند ولی بعضی ها هم معتادش بودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
آزادگان سرافراز:
نفر اول از راست آقای علی قلانی
نفر دوم اقای دادخدا مجیدی
نفر سوم آقای بیژن پاشایی
نفر چهارم حسنعلی بخشی
و نفر پنجم آقای محمد درویشی
🔻حسنعلی بخشی و آقا بیژن پاشایی و علی اقا قلانی از فریدونشهر اصفهان
🔻 آقای محمد درویشی و آقای دادخدا مجیدی اهل کهنوج کرمان
▪️ عکسها در منزل آقای دادخدا مجیدی گرفته شده است.
#تصویر
مرتضی رستی | ۱۷
♦️ماجراهای کردستان
یک بار از طریق بیسیم پیام دادند چند تا از دموکراتها نزدیک شما سر چشمه هستند بسیار با ملاحظه بروید کمین بزنید و آنها را بگیرید چون فلانی و فلانی در بین آنها هستند، یعنی افرادی که سالها دنبال آنها بودهاند. رفتیم درگیر شدیم لحظه اول یک شهید دادیم و بعد آنها متواری شدند! یکی از افراد بومی گفت: آنها به سوراخی در زیر زمین رفتند. داخل آن سوراخ مواد منفجره انداختیم، نارنجک انفجاری و آتش زا انداختیم ولی خبری نشد. سه روز بعد گفتند: آنها از داخل همان سوراخ بیرون آمده و همان اطراف هستند.
🔻یک سال بعد
سال بعد که مجدد به کردستان رفتم روزی از مقر با لباس کردی به مقصد شهر به راه افتادم بدون هیچ اسلحه و مهماتی، منتظر بودم که وانتی یا تراکتوری رد شود و سوار شوم به شهر و مرکز سپاه بروم لحظهای احساس کردم دو تیر به زمین جلوی پایم خورد به سمت چپ به شیار کوه که چشمه آب باریکی هم داشت نگاه کردم دیدم فردی کنار چشمه نشسته سلام علیک کردم و رد شدم.
🔻 عضو دمکرات خسته شده بود!
به مرکز محور که رسیدم ساعتی استراحت کردم و قرار شد با ماشین تویوتا لندکروز اتاقدار سپاه به مرکز شهر بروم. گفتند: برو صندلی جلو بشین یک دموکرات تسلیمی هم داریم میخواهیم ببریم اطلاعات سپاه. رفتم جلو نشستم، دیدم فردی را میآورند که کلاه بنددارش را روی چشمانش بستهاند آوردند داخل ماشین، سلامش کردم نگاهش کردم، دیدم این همان فرد کنار چشمه است. پرسیدم شما همان آقایی؟ گفت: بله، گفتم چرا مرا نکشتی؟ گفت: تصمیم داشتم تسلیم شوم، چون دیگر خسته شدهام وگرنه تیری را که جلوی پایت زدم به مغزت میزدم.
🔻این مدت چطور زنده ماندند!؟
بچهها اسمش را گفتند و یادم آمد که این از همان دو سه نفر سال گذشته است. موضوع درگیری را سوال کردم و اینکه کجا رفتید؟ گفت: داخل سوراخی در زیرزمین، گفتم: ما که آنجا همه کار کردیم چطور زنده ماندید، آیا در آن دو سه روز گرسنه نشدید؟
گفت: ما قرصی داریم (از جیبش درآورد) مثل عدس میخوردیم تا یک هفته احساس میکنیم سیریم. من از آن نمونه قرص بارها در کردستان از جیب و لوازم دموکراتها درآوردم. میگفتند: ساخت اسرائیله!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
حسینعلی قادری | ۳۵
▪️زمستونها داخل آسایشگاه بسیار سرد بود!
زمستونها داخل آسایشگاه بسیار سرد بود! بخاری و گرمایش اصلا نداشتیم بخاطر اینکه یک مقداری از شدت سرما بکاهیم هر دو نفر کنار همدیگه می خوابیدیم تا بتونیم از پتوی همدیگه استفاده کنیم یعنی میشد چهار تا پتو و دو نفرمون یکی زیر سرمون یکی زیرپامون دو تا هم رومون که از گرمای هم و هم از پتوی هم استفاده کنیم اینجوری از شدت سرما کم میکردیم.
🔻جوراب نداشتیم پامون گرم بشه!توی اون سرما نه جورابی نه هیچی نداشتیم. حالا بعدا یه دمپایی و کفش کتونی هم دادند ولی دوام نیاورد ولی خب قابل استفاده بود. در زمستون میرفتیم توی حیاط برای آمار، ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت طول میکشید تا این افسر بیاد چهارده اسایشگاه یا حداقل شش تا اسایشگاه رو که توی یک مجموعه بودند رو آمار میگرفت بعد آزادباش میداد که حالا برین دستشویی یا حموم و معمولا نیم ساعت تو صف طول میکشید و باید روی زمین یخ زده و اگر بارون میآمد روی زمین خیس توی سرمای هوا مینشستیم تا نوبت ما بشه.
🔻بعدازظهرها هم یخ زده بودیم!
بعدازظهر هم همینطور پنجه پا و دست از شدت سرما شروع میکرد به سوزش و یخ میزد، وسیله گرمایی هم نبود میرفتیم داخل آسایشگاه، زیر پتو تا ساعت ۱۱ ، ۱۲ یادم میاد تا این پاها میخواست گرم بشه و انگشتای یخ بسته گرم بشه یک گزگز خیلی شدیدی میکرد که از سرما خیلی بدتر بود. اون گزگز، دردش از سرمایی که خوردی بدتره. نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشید این از بین بره. تا ۱۱/۳۰ ، ۱۲ که این گزگز رفع بشه میخوابیدیم. این مشکل در همه زمستونا بود. این صحنه همیشه توی ذهنم هست همین گز گز کردن.سوزش شدید.
🔻نباید بخوابید!
گاهی برعکس میشد بعضی اوقات میگفتند: این ساعت باید بخوابی و هیچکس حق نداره بلند بشه، بعضی وقتا میگفتند: در طول روز کسی حق نداره بخوابه. حالا شما صبح ساعت نه و نیم آمدی داخل تا ساعت چهار و نیم بعدازظهر که بری اون دو ساعت، یک ساعت و نیم که بخوابی داخل آسایشگاه کار دیگه هم ندارید حق نداری بخوابی نه حق داشتی پتو پهن کنی چون اگه پهن میشد یعنی میتونی بخوابی بخاطر جلوگیری از خوابیدن میگفتند: حق نداری پهن کنی سرجات همونجا باید بشینی و هفت هشت ساعت تا غروب باید مینشستی، از پنج و نیم که میآمدی داخل باز میتونستی پهن کنی یعنی میخوام بگم همه ی شرایط هم ثابت نبود نه خوابش نه بیداریش نه شکنجهاش نه تغذیه نه بهداشت همه اینارو که نگاه میکنی انواع تغییرات توی دورههای مختلف داشت مجموعا.
🔻شکنجه روحی آزار دهنده تر بود!
در کل میشه گفت: شکنجه فراتر از فیزیکی بوده و شامل مسائل روحی و روانی و اذیت و آزار در خواب و ... هم بوده و روحیش خیلی شدیدتر بوده چون اگر در نظر بگیریم من نوعی دارم کارد میخورم دردش رو هم احساس میکنم اما یک وقت خودم را اذیت نمیکنند، بلکه رفیقم رو شروع میکنند به زدنش و صدای داد و بیداد اون داره میاد اثر روحیش خیلی شدیدتر بود از دردی که خودم احساس میکردم و از این موردها زیاد داشتیم.
🔻 بحث برهنه کردن
یکی از شکنجههای روحی ما لخت کردن بود. در یک دورهای اکثر بچهها گال (بیماری پوستی) گرفتند و علتش این بود که در طول هفته اگه آب بود خب دوش می گرفتی البته دو دقیقه! اگر نبود که خیلی وقتها نبود نمیگرفتی و کثیف میماندی از طرفی سرویس بهداشتی با آن وضعیت، شپش هم که قوز بالا قوز! خب بچهها مبتلا می شدند و اینها برای مبارزه با این بیماری همه را برهنه میکردند و یک بهیار یا دکتری یکی یکی ما را چک میکرد که ما گال داریم یا نه.
🔻صحنه تلخ اسارت
از اون صحنههایی بود که تلخ بود چون اونجا باید در یک صف لخت لخت میایستادیم بعد یکی یکی میآمد نگاه می کرد و چون بیماری پوستی معمولا در پایین تنه بیشتر عود می کنه به همین خاطر میآمد پایین تنه را نگاه میکرد حالا اونم چی! کاش یه درمانی انجام می شد.
🔻درمانی در کار نبود!
درمان درستی نداشتیم فقط توی اردوگاه یک جایی را جدا کرده بودند که به عنوان محل نگهداری بچههایی که گال میگرفتند بود، چون گال واگیر داره بخاطر همین آنهایی که مریضی آنها شدید میشد جدا میکردند.
🔻 قرنطینه بدون دارو
یک دوره خود من هم به قرنطینه رفتم. معمولا قرنطینه چهار، پنج روز طول میکشید. بسته به اینکه زخما چقدر طول بکشه خوب بشه تا یک هفته هم طول میکشید من سه چهار روزی طول کشید زخمم خوب بشه. اونجا دارویی نبود فقط یک پمادی میدادند که بزنیم و لخت توی آفتابی مینشستیم که آفتاب بخوره خوب بشیم.
🔻 درمان با آب غیر بهداشتی
یک مورد غیربهداشتی هم این بود که یک حوضچهای آنجا بود میگفتند: باید بری توش، خود بخود آبی هم میخوردی و آبش هم عوض نمیشد بعد خودت رو میشستی می آمدی بیرون، تمام اون افراد مریض از اون اب استفاده کردند!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری